"ایوانایلیچ پشیمان است، نه به خاطر گناهانی که مرتکب شده، به خاطر شادی هایی که هرگز گرد آن ها نگشته است، زندگی ایوانایلیچ بسیار ساده، معمولی و بنابراین بسیار وحشتناک بود...
بدون داشتن استعداد در درک نشاط و شادی، سعادت مفهومی نخواهد داشت. نخستین ساکنان دوزخ که دانته در سفر خود با آن ها دیدار می کند، آدم های خنثی یا بیطرفند، یعنی کسانی که بدون رسوایی و بدون تحسین زیسته اند، کسانی که به گفته دانته "هیچ گاه زنده نبوده اند!" و ایوانایلیچ چنین زیسته است، بدون رسوایی و بدون تحسین، همچون کسی که به جهان نیامده است. در دوران بزرگسالی تنها سه چیز به او نشاط بخشیده: شغل رسمی و قدرتش، تزیین خانه پرزرق و برق و بازی ورق... او هیچ گاه شادی عاشق بودن و یا معشوق شدن را درک نکرده است، هیچ گاه شور و حال به جانش آتش نزده، هیچ گاه آرامش در سایه زندگی اخلاقی را تجربه نکرده، هیچ گاه کسی یا چیزی را تحسین نکرده و هیچ گاه چیزی یا حتی "خویشتن" را به پرسش نگرفته و دچار تردید نشده است!
ایوانایلیچ در حقیقت زندگی کرده است بی آنکه شخصیت منحصر به فرد خود را احساس کرده باشد... او تمام نقش هایی که جامعه به او واگذار کرده را به انجام رسانده، نقش هایی مثل کارمند، شوهر و پدر، با این همه هرگز دارای شخصیت فردی نبوده است.