#مارتا#مریم_جهانشاهیپیرمرد روی صندلی راک روسی اش نشسته بود، و فکر میکرد چقد همه چیز قدیمی اش بهتر است.۵۰ سالی از عمر صندلی میگذشت و به قول آرمن،پسرش،آخ هم نگفته بود.به کوسنی که
مارتا رویش را با سلیقه با موتیف های رنگی قلاب بافی کرده بود تکیه داد،چشمهایش را بست و با صندلی تاب خورد.،به جیر جیر و صدای خفه برخورد پایه های گهواره ای صندلی با موکت گوش سپرد.رویِ رومیزیِ تورِ سفیدِ میزِ کوچکِ کنارِ دستش،برشی گاتا در پیشدستی گل سرخی خشک شده بود،میلش نمیکشید گاتاهایی را که پسرش برایش میخرید بخورد،همیشه تکه کوچکی از آن را به دهان میگذاشت و میگفت:گاتاهای مادرت چیز دیگری بود و همیشه دست نخورده دورشان میریخت مگر زمانیکه آلبرت سری به او میزد و یک برش گاتا و یک فنجان قهوه مهمانش میشد،میخورد و همیشه خدا فنجانش را برمیگرداند و میگفت جای
مارتا خالی یه فالی برامون بگیره و پیرمرد میخندید و میگفت فال من و تو رو عزرائیل باید بگیره و هر دو به این شوخی بیمزه میخندیدند و یاد خاطرات میکردند.چشمهایش را باز کرد.تاب خورد و از کنار پرده تور سفید حیاط را نگاه کرد،نور مهتاب تن کشیده بود روی گلهای سرخ فرش ماشینی گرد و شکسته بود روی میز قهوه ای و شمعدان کوچک نقرهُ میان میز و همانجا مانده بود.باز تاب خورد و درخت توت پیر باغچه را نگاه کرد و بوته پر گل یاس کنار دیوار را که عطرش از لای پنجره گشوده در اتاق موج میزد.به ساعت دیواری نگاه کرد،بلند شد و به آشپزخانه رفت.خیلی وقت بود بوی بورش های معرکه
مارتا در آشپزخانه و اتاق نمیپیچید،غذاهای خودش هم که نه بو داشت نه طعم.حتی شب سال نو که خیلی مایه میگذاشت و بوقلمون بریان شده درست میکرد،وقتی پسر و عروس و نوه هایش سر میز مینشستند میدانست برای اینکه دلش نشکند از غذایش تعریف میکنند.خودش خوب میفهمید که همه شان در دل جای
مارتا را خالی میکنند و شاید بغض میکنند و به رویشان نمی آورند.
مارتا چیز دیگری بود.در یخچال را باز کرد و از بطری در لیوان آب ریخت.به اتاق برگشت و در جعبه قرصش را باز کرد،دانه ای از آن بر دهان گذاشت و جرعه ای نوشید.چراغ لاله ای روی میز را روشن کرد.صفحه محبوبش را در گرامافون گذاشت.روی صندلی نشست و به قاب عکس
مارتا نگاه کرد.چشم در چشم
مارتا دوخت،روی صندلی تاب خورد،تاب خورد و تاب خورد،چشم هایش را آرام به روی
مارتا بست،جیر جیر صندلی آرام آرام قطع شد،صدای ویگن در فضا طنین انداخت:مهتاب ای مونس عاشقان..روشنایی آسمان..مهتااب...صندلی دیگر تاب نمیخورد....
#نیک_پیام 🎤