#داستانک 🧿جوانك بىفريادرس
آقاى ك. دربارهى تحمل بىعدالتى و دم نزدن سخن مىگفت و داستان زير را تعريف كرد:
شخصى از خيابان مىگذشت، از جوانكى كه سر راهش بود و گريه مىكرد علت ناراحتىاش را پرسيد،
جوانك گفت: « براى رفتن به سينما ۲ سكه جمع كرده بودم اما جوانى آمد و يك سكه را از دستم قاپيد» سپس با دست، به جوانى كه كمى دورتر از آنها ايستاده بود اشاره كرد.
آن مرد از او پرسيد: « براى كمك فرياد نزدى؟»
جوانك گفت: «چرا؟» و صداى هقهق او شديدتر شد.
مرد كه او را با مهربانى نوازش مىكرد، ادامه داد: «هيچكس صداى تو را نشنيد؟»
جوانك گريهكنان گفت: «نه»
مرد پرسيد: «ديگر بلندتر از اين نمىتوانى فرياد بزنى؟»
جوانك گفت: «نه!»
و از آنجا كه مرد لبخند مىزد با اميد تازهاى به او نگاه كرد.
«پس اين يكى را هم بىخيال شو!» اين را گفت و آخرين سكه را هم از دستش گرفت و با بىتوجهى به راهش ادامه داد و رفت.
✍نویسنده:
#برتولت_برشت 🔖مترجم:
#علی_عبداللهی