🌱رموز سر اناالحق چه داند آن غافل که منجذب نشد از جذبه های سبحانی (حافظ)
یکی از تجربه های دل انگیزی که فرد در زندگی اش می آزماید این است که دیداری، نگاهی و یا کلامی گاه ساده و عادی تحولی عمیق را در نهان شخص رقم می زند. در اثر این ارتباط است که امری پنهانی و درونی بر وی مکشوف می شود. گویی که چراغ هایی درونش را روشن ساخته است. شور و شیدایی که پیش از این بر وی مخفی بود، اینک به سطح آمده و وجودش را پر آشوب و فتنه می سازد. فتنه ای مبارک که فرد را اسیر خود ساخته:
🌱سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید تبارک الله از این فتنهها که در سر ماست (حافظ)
فتنه ای که گرچه درون را در زیر و زبری پیوسته نگاه داشته اما او را از بسیاری آشوب ها و اضطراب های دیگر ایمن می سازد:
🌱از آن زمان که فتنه چشمت به من رسید ایمن ز شر فتنه آخرزمان شدم (حافظ )
اما از این ابیات و معنای ابتدایی فتنه که بگذریم، واژه فتنه در اصل به معنای خالص کردن طلا از طریق حرارت بسیار است. کسی میتواند ما را به تامل و تعمق وادارد و درون ما را متحول سازد که درونش بر اثر مراقبت ها و ریاضت های ( ریاضت در لغت به معنای رام کردن اسب وحشی است) بسیار از ناخالصی ها پاک گشته و مس جانش بدل به زر شده باشد. به آن میزان که معدن وجود فرد طلایی تر، میزان اثر گذاریش نیز بیشتر خواهد بود. این شفافیت و نورانیت باطن نیز از طریق مطالعات و دانش اندوزی صرف میسر نمیشود. نه مال و نه اندیشه ورزی های فیلسوفانه اینجا سودی ندارد.....
🌱یاد الناس معادن هین بیار معدنی باشد فزون از صد هزار معدن لعل و عقیق مکتنس بهترست از صد هزاران کان مس احمدا اینجا ندارد مال سود سینه باید پر ز عشق و درد و دود (مولانا)
اما پیشنهادی که مولانا در این مسیر میدهد، سکوتی عارفانه است. سکوتی که از یک سو تو را در شناخت نفس رهنمون می سازد و از سوی دیگر زمینه تحول را در تو مهیا می سازد تا از اسارت رهایی یابی و سفری عاشقانه را آغاز کنی.... به نظرم این ابیات زنده یاد یداللهی میتواند خلاصه و شرح این حادثه باشد:
🌱یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد اما مرا به عمق درونم کشید و رفت یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت تا از خیال گنگ رهایی رها شوم بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت .