#بریده_ای_از_یک_کتاب#مقالات_شمس#شمس_الدین_محمد_تبریزی#جعفر_مدرس_صادقیگفت «خیز تا به نماز ِ جنازه ی فلان رویم!» آن ساعت، صوفی را پروای ِ آن نبود. گفت «خداش بیامرزد! نماز ِ جنازه این است که خداش بیامرزد. اصل این است.»
اصل را آنکه نداند، در فرع شروع کند، البته باژگونه و غلط گوید.
همان حکایت است که شخصی صفت ِ ماهی می کرد و بزرگی او. کسی او را گفت «خاموش! تو چه دانی که ماهی چه باشد؟»
گفت «من ندانم؟ که چندین سفر ِ دریا کرده ام.»
گفت «اگر می دانی، نشان ِ ماهی بگو چیست؟»
گفت «نشان ماهی آن است که دو شاخ دارد همچو اشتر»
گفت «من خود می دانستم که تو از ماهی خبر نداری، اما به این شرح که کردی، چیزی دگر معلوم شد: که تو گاو را از اشتر واز نمی شناسی.»