#تکه_کتاب یک بار در یک انبار سیب زمینی قایم شده بودم که اس اس ها آمدند. در با لایه ی نازکی از کاه پوشانده شده بود. قدم هایشان نزدیک شد؛ حرف زدنشان را طوری می شنیدم که انگار توی گوشم است .دو نفر بودند و یکی گفت: زنم با مرد دیگری رابطه دارد؛ آن یکی گفت: از کجا می دانی؟
اولی: شک دارم ؛نمی دانم
دومی: چرا شک داری؟
اولی: دلم به من می گوید ؛و من گلوله ای که قرار بود وارد مغزم شود تصور کردم.
او گفت فکرم درست کار نمی کند.
به مدد زنی که از منتظر ماندن برای سربازش خسته شده بود ،زنده ماندم.
کافی بود سیخی در علوفه ها فرو کند تا بفهمد ؛اگر فکرش آنقدر مشغول نبود؛پیدایم می کرد. گاهی از خودم می پرسم سر آن زن چه آمد؟
دوست دارم اولین بار که خم شد تا غریبه را ببوسد تجسم کنم، به طرف دلباخته؟یا خواسته از تنهایی فرار کند؟ و چطور تصادفا با آن لطف بی نیت جان مرا نجات داده و هر گز این را نفهمید، و چطور این هم بخشی از
تاریخ عشق است.
#نیکول_کراوس#تاریخ_عشقترجمه
#ترانه_علیدوستی💚