برای
#پرویز_شاپوربرو، مرد بیدار؛ اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
همه روزگارت به تلخی گذشت
شکر چند جویی،در این تلخدشت؟
به بیهوده جُستن فروکاستی
قبای خستگی بر تن آراستی،
قبایی همه وصله بر وصله بر
قبایی ز نفرت بر او آستر.
همه پایم از خستگی ریشریش
نه راهی نه ذیروحی از پشت و پیش.
نه وقتی ــ که واگردم از رفتهراه ــ
نه بختی ــ که با سر درافتم به چاه ــ
نه بیم و نه امید و، از پیش و پس
بیابان و خارِ بیابان و بس!
چه حاصل اگر خامُشی بشکنم
که: «یاران، در این دشت تنها، منم»؟
گرفتم به بانگی گلو بردرم
که در دَم بسوزد چو خاکسترم،
گرفتم که تندر فشاندم؛ چه سود
کز این هیمه نی شعله خیزد نه دود.
گرفتم که فریاد برداشتم
یکی تیغ در جان شب کاشتم؛
مرا، تیغ فریاد بُرنده نیست
در آن مردهآباد کهش زنده نیست…
برو مرد بیدار، اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
بنه، خواب اگر خوشتر افتادشان،
که آخر دهد رنج، ره یادشان.
بهل شب شود چیره، تا بنگری
هم از اشکشان سر زند اختری.
چو پوسید چون لاش گندیده، شب،
کویر نفسمرده در گور تب؛
وُامیدی به جا مانده گر نیز هست
به سودای عزلت در خانه بست،
ببینی که از هول شب، اشک آب
بتوفد چنان کورهی آفتاب.
برو مرد بیدار؛ اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
تو گُلجویی ای مرد و ره پرخَس است
شکرخواه را، حرف تلخی بس است!
#احمد_شاملو