■شاعر:
#ابراهیم_صدری |
#ایبراهیم_صادری | İbrahim Sadri | ترکیه، ۱۹۶۳ |
■برگردان:
#ثریا_خلیقخیاوی 📕●به نقل از: جلد سوم کتابِ «داروگ» به کوشش
#ابوالفضل_پاشا و
#علیرضا_شعبانی، ویژهی شعر ترکیه| نشر کتاب هرمز | بهار ۱۳۹۹ |
من که تو را اصلن دوست نداشتم
در شبهای ساکت ترانههایی را که میخواندیم دوست داشتم
خندیدنات به یک غنچه، شباهتات به یک گل را دوستداشتم
دیگر این که ستارهها را دوست داشتم
ستارههایی که در شبهای سپتامبر میآمدند
و در چشمهایات جا میگرفتند
من که تو را اصلن دوست نداشتم
وقتی از من منصرف شدی، جدا شدنات را دوست داشتم
گلولهها را دوست داشتم وقتی مرا میکُشتی
گریهکردن را دوست داشتم وقتی مرا فراموش میکردی
زمانی که تنها بودنام را فهمیدم
سرِپا ماندنام را دوستداشتم
افتادنام را دوستداشتم موقعِ به یاد آوردنِ تو
مثلِ دوستداشتنِ نان، نبودناَت را دوستداشتم
مثلِ آب، انتظارِ صدایات را کشیدم در زیرِ آفتابِ ژوئیه
عصر مثلِ باران
و هنگامِ شب مثلِ بارشِ بارانی که میبارید،
تو را دوست داشتم
من که تو را اصلن دوست نداشتم
ترانه یاد دادنات به پرندگان را دوست داشتم
با بنفشه حرف زدنات را
یادآوریِ ماهِ آوریل را
این که نامِ دیگرِ بهار تنهایی نیست
خونریزیِ زخمهایات وقتی میافتی
و وقتی سردت میشود عجیب بودنات را
کودکان ادامسفروش را
ترانههای جدید را
در هر باختنات، فرصتهای برندهشدنات را
دوست داشتم
مانندِ گلی که بر دریا میافتد بر آتش افتادم
من همینگونه آتشسوزی را دوست داشتم به هنگامِ سوختنام
من که تو را اصلن دوست نداشتم
شبی آهویی از کوه بر قلبات فرود آمد
شبی مانندِ شعری در روشنای آتشِ کبریت
در وسطِ دنیا، در صدای بیکسی
در مهِ صبحگاهی، در بیرحمیِ آه
دربارهی چهرهی گریان عیسا
قدرتِ تسکینِ دعا
و سمتِ ترسناکِ آتش و ظرافت
دربارهی قلب و زیتون و گل
دربارهی امیدی که داشتم
و ترس
همیشه دربارهی تو، همیشه دربارهی تو
من که تو را اصلن دوست نداشتم
هنگامی که میرفتی رفتنات را
و هنگامی که میآمدی کائنات را دوست داشتم
ماندنات را دوست داشتم
میترسیدم از انس گرفتن به تو
باز هم دوست داشتم تبسم را
موقع تکاندادنِ دستمالام به دنبالِ قطاری که
تو را میبُرد
وقتی اولین برف بر دشت و بیابان میبارید...
مرگِ بسیار زیبایات را دوست داشتم
وقتی تو را در درون خودم میکُشتم
من که تو را اصلن دوست نداشتم
-ترانههایی که در شبهای ساکت خوانده میشدند- هر چه بودند
خندیدنات به یک غنچه، شباهتات به یک گل
را دوست داشتم
دیگر این که ستارهها را دوست داشتم
در شبهای سپتامبر وقتی میآمدند
ودر چشمهایات جا میگرفتند
خون ریزیِ زخمها را موقع افتادنات
و عجیب بودنات را وقتی سردت میشد
کودکان ادامسفروش را
ترانههای جدید را
در هر باختن فرصتهای برندهشدنات را
دوست داشتم
مانندِ گلی که بر دریا میافتد به آتش افتادم
من همینگونه اتشسوزی را دوست داشتم
هنگام سوختنام
من اگر دوست داشتهباشم مثل یک مرد دوست میدارم.