🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹📙#داستانڪوتاه🍃شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید ڪه در میان سفره دو ڪبڪ بریان قرار دارد، پس با دیدن ڪبڪ ها شروع به خندیدن ڪرد .
💢امیر علت این خنده را پرسید،
⚜مرد پاسخ گفت:
🔻در ایام جوانی به ڪار راهزنی مشغول بودم.
روزی راه بر ڪسی بستم آن بینوا التماس ڪرد ڪه پولش را بگیرم و از جانش در گذرم اما من مصمم به ڪشتن او بودم.
🔹در آخر آن بیچاره به دو ڪبڪ ڪه در بیابان بود رو ڪرد و گفت: شما شاهد باشید ڪه این مرد، مرا بی گناه ڪشته است.
🔹اڪنون ڪه این دو ڪبڪ را در سفره شما دیدم یاد ڪار ابلهانه آن مرد افتادم.
امیر پس از شنیدن داستان رو به مرد میکند و میگوید:
💢ڪبڪها شهادت خودشان را دادند...
💢پس از این گفته، امیر دستورداد سر آن مرد را بزنند
👤#ڪشڪولشیخبهایی┅┅┄┅✶♡⚘✶┅┄┅
join us
🔜 @keliyak_nur ┅┅┄┅✶♡ ⚘✶┅┄┅