📣🔔 وطـنم ڪلـیڪ🗻

#داستان‌ڪوتاه
Канал
Логотип телеграм канала 📣🔔 وطـنم ڪلـیڪ🗻
@keliyak_nurПродвигать
52
подписчика
9,2 тыс.
фото
1,38 тыс.
видео
2,79 тыс.
ссылок
🌺✨﷽✨🌺 ⚜اولـین و معتبرترین ڪانال وطـنم ڪلیک⚜ تاریخ ش.ک ۱۳۹۶ ڪمپین «وطـنم #ڪلیک آبادت خواهیم کرد» براے انـــتــقــــاد و پـیـشـنـہـادات بہ مــــــدیر: @A_bazdar ادمین @MA84M صـفحہ ایـنـسـتـاگـرام: https://instagram.com/keliyak_nur
🌻💠🌻💠🌻💠🌻💠


📚 #داستان‌ڪوتاه

🌴ليوانی چای ريخته بودم و منتظر بودم خنڪ شود. ناگهان نگاهم به مورچه ای افتاد ڪه روی لبه ی ليوان دور ميزد. نظرم را به خودش جلب ڪرد. دقايقی به آن خيره ماندم و نڪته ی جالب اينجا بود ڪه اين مورچه ی زبان بسته ده ها بار دايره ی ڪوچڪ لبه ی ليوان را دور زد.

✔️هر از گاهی می ايستاد و دو طرفش را نگاه ميڪرد. يڪ طرفش چای جوشان و طرفی ديگر ارتفاع. از هردو ميترسيد به همين خاطر همان دايره را مدام دور ميزد.

✔️او قابليت های خود را نميشناخت. نميدانست ارتفاع برای او مفهومی ندارد به همين خاطر در جا ميزد. مسيری طولانی و بی پايان را طی ميڪرد ولی همانجايی بود ڪه بود.

✔️یاد بيتی از شعری افتادم ڪه ميگفت " سالها ره ميرويم و در مسير ، همچنان در منزل اول اسير"

📌ما انسان ها نيز اگر قابليت های خود را ميشناختيم و آنرا باور ميڪرديم هيچگاه دور خود نميچرخيديم. هيچگاه درجا نمیزدیم

༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅

____[•🌻 ‌‌ʲᵒᶦɴ⇣•]_____
•⌈‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ @keliyak_nur   
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
📙#داستان‌ڪوتاه


🍃شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید ڪه در میان سفره دو ڪبڪ بریان قرار دارد، پس با دیدن ڪبڪ ها شروع به خندیدن ڪرد .
💢امیر علت این خنده را پرسید،

مرد پاسخ گفت:
🔻در ایام جوانی به ڪار راهزنی مشغول بودم.
روزی راه بر ڪسی بستم آن بینوا التماس ڪرد ڪه پولش را بگیرم و از جانش در گذرم اما من مصمم به ڪشتن او بودم.
🔹در آخر آن بیچاره به دو ڪبڪ ڪه در بیابان بود رو ڪرد و گفت: شما شاهد باشید ڪه این مرد، مرا بی گناه ڪشته است.
🔹اڪنون ڪه این دو ڪبڪ را در سفره شما دیدم یاد ڪار ابلهانه آن مرد افتادم.
امیر پس از شنیدن داستان رو به مرد میکند و میگوید:
💢ڪبڪها شهادت خودشان را دادند...
💢پس از این گفته، امیر دستورداد سر آن مرد را بزنند

👤#ڪشڪول‌شیخ‌بهایی

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎┅┅┄┅✶♡⚘‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎✶┅┄┅
join us🔜 @keliyak_nur   
┅┅┄┅✶♡ ⚘‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎✶┅┄┅
💠💢💠💢💠💢💠💢💠💢
💢💠💢💠💢💠💢
💠💢💠💢
💢💠
💢

💠#داستان‌ڪوتاه

❇️روزی در یڪ مراسم مهمانی دست یڪ پسر بچه ڪه در حال بازی بود در یڪ گلدان ڪوچڪ و بسیار گرانقیمت گیر ڪرد.

🔮هر ڪاری ڪرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج ڪند. به ناچار پدرش را به ڪمڪ طلبید.
اما پدرش هم هر چه تلاش ڪرد نتوانست دست پسرش را از گلدان خارج ڪنند.

🔮همه بزرگان حاضر در مراسم دور او جمع شده بودند و سعی در ڪمڪ به او را داشتند.

🔮در نهایت پدر راضی شد گلدان گران قیمت را "بشکند" تا دست ڪودڪ خود را آزاد ڪند.

🔮ناگهان فڪری به سرش زد و به پسرش گفت:
"دستت را باز ڪن،" انگشت هایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع ڪن.
آن وقت دستت بیرون میآید.

🌀پسر گفت: "می دانم اما نمی توانم این ڪار را بڪنم."

🌀پدر ڪه از این جواب پسرش شگفت زده شده بود پرسید:
"چرا نمی توانی؟"

🌀پسر گفت: "اگر این ڪار را بڪنم سڪه ای ڪه در مشتم است، بیرون می افتد."

‼️‼️‼️‼️‼️

🌀شاید شما و همه حاضران در مهمانی به ساده لوحی آن پسر خندیدید.

💎اما "واقعیت" این است ڪه اگر دقت کنیم می بینیم؛
💎همه ما در زندگی به بعضی چیزهای "ڪم ارزش" چنان می چسبیم ڪه ارزش دارایی های "پر ارزشمان" را فراموش ڪرده ایم.

📍"آن گلدان با ارزش و گرانقیمت نماد عمر ماست."

📍"آن سڪه بی ارزش نماد زندگی مادی و بیهوده ماست."

📍" آن ڪودڪ نماد فڪر
ڪوتاه اڪثر آدمهاست."

📍" آن مراسم مهمانی نماد دنیاست."


༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎┅┅┄┅✶♡⚘‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎✶┅┄┅
join us🔜 @keliyak_nur   
┅┅┄┅✶♡ ⚘‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎✶┅┄┅
🔱♻️🔱♻️🔱♻️🔱♻️🔱♻️
♻️🔱♻️🔱♻️🔱♻️
🔱♻️🔱♻️
♻️🔱

💢 #داستان‌ڪوتاه

💎بچه ڪه بودم خیلی لواشڪ آلو دوست داشتم، برای همین تابستون ڪه می شد مادرم لواشک آلو واسم درست می‌ڪرد، منم همیشه یه گوشه وایمیستادم و نگاه می ڪردم...

♻️سخت‌ترین مرحله،‌ مرحله‌ی خشڪ شدن لواشڪ بود... لواشڪ رو می‌ریختیم تو‌ سینی و میذاشتیم رو بالڪن، زیر آفتاب تا خشڪ بشه...

♻️خیلی انتظار سختی بود، همه‌‌ش وسوسه می‌شدم ناخنڪ بزنم ولی چاره‌ای نبود. بعضی وقتا برای خواسته‌ی دلت باید صبر ڪنی...

♻️صبر ڪردم تا اینڪه بالاخره لواشڪ آماده شد و یه تیڪه‌ی ڪوچیڪش رو گذاشتم گوشه‌ی لپم تا آب بشه...

♻️لواشڪ اون سال بی‌نهایت خوشمزه شده بود... نمی‌دونم‌ برای آلوقرمزهای گوشتی و خوش‌طعمش بود یا نمڪ و گلپرش اندازه بود، هر‌چی‌ بود اون‌قدر فوق‌العاده ‌بود ڪه دلم نمی‌خواست تموم بشه...

♻️برای همین برعڪس همیشه حیفم‌ میومد لواشڪ بخورم، می‌ترسیدم زود تموم بشه... تا اینڪه یه روز واسه‌مون مهمون اومد. تو اون شلوغی تا به خودم اومدم دیدم بچه‌های مهمونمون رفتن سراغ لواشڪای من...

💢لواشڪی ڪه خودم حیفم میومد بخورم حالا گوشه‌ی لپ اونا بود و صدای ملچ‌ملوچشون تو گوشم می‌پیچید... هیچی از اون لواشڪا باقی نموند، دیگه فصل آلوقرمز هم گذشته بود و آلویی نبود ڪه بشه باهاش لواشڪ درست ڪرد...

💢من لواشڪ خیلی دوست داشتم ولی سهمم از این دوست داشتن دیدنش گوشه‌ی لپ یڪی دیگه بود...

💢تو زندگی وقتی دلت چیزی رو میخواد نباید دست‌دست ڪنی. باید از دوست داشتنت لذت ببری چون درست وقتی ڪه حواست نیست ڪسی میره سراغش و همه‌ی سهم تو میشه تماشا ڪردن و حسرت خوردن...

👤
#حسین حائریان



༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎┅┅┄┅✶♡⚘‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎✶┅┄┅
join us🔜 @keliyak_nur   
┅┅┄┅✶♡ ⚘‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎✶┅┄┅
🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐
🌐🌐🌐🌐🌐
🌐🌐🌐
🌐
📚#داستان‌ڪوتاه

♦️در زمان قدیم جوان بی‌گناهی به مرگ محڪوم شده بود زیرا تمام شواهد و قراین ظاهری بر ارتڪاب جرم و جنایت او حڪایت می‌ڪرد. جوان را به سیاستگاه بردند و به ستونی بستند تا حڪم را اجرا ڪنند. طبق رویه رایج به او پیشنهاد ڪردند ڪه در این واپسین دقایق عمر خود، اگر تقاضایی داشته باشد در حدود امڪان برآورده خواهد شد. 

🔹محڪوم بی‌گناه ڪه از همه طرف راه خلاصی را مسدود دید نگاهی به اطراف و جوانب ڪرد و گفت: «اگر برای شما مانعی نداشته باشد مرا به آن ستون مقابل ببندید.»

💥درخواستش را اجابت ڪردند و گفتند: «آیا تقاضای دیگری نداری؟» 

🔹جوان بی‌گناه پس از لختی سڪوت و تأمل جواب داد: «می‌دانم ڪه زحمت شما زیاد می‌شود ولی میل دارم مرا از این ستون باز ڪنید و به ستون دیگر ببندید.»

🔹مأموران اجرای حڪم ڪه تاڪنون تقاضایی به این شڪل و صورت ندیده و نشنیده بودند از طرز و نحوه درخواست جوان محڪوم دچار حیرت شده و پرسیدند: «انتقال از ستونی به ستون دیگر جز آنڪه اجرای حڪم را چند دقیقه به تأخیر اندازد چه نفعی به حال تو دارد؟»

🔹محڪوم بی‌گناه ڪه هنوز بارقه امید در چشمانش می‌درخشید سر بلند ڪرد و گفت: «دنیا را چه دیدی؟ از این ستون به آن ستون فرج است!» 

🔹مأموران برای انجام آخرین درخواستش دست به ڪار شدند ڪه از دور فریادی به گوش رسید ڪه: «دست نگهدارید، دست نگهدارید، قاتل دستگیر شد.» و به این ترتیب جوان بی‌گناه از مرگ حتمی نجات یافت.

📍بشر به امید زنده است و در سایه آن هر ناملایمی را تحمل می ڪند. نور امید و خوش‌بینی در همه جا می‌درخشد و آوای دل‌انگیز آن در تمام گوش‌ها طنین‌انداز است. مأیوس نشوید و به زندگی امیدوار باشید.
‌‌‎‌

༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎┅┅┄┅✶♡⚘‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎✶┅┄┅
join us🔜 @keliyak_nur   
┅┅┄┅✶♡ ⚘‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎✶┅┄┅
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
🔮🔮🔮🔮
🔮🔮
🔮


🍃 #داستان‌ڪوتاه !
💎سرهنگ ساندرس یڪ روز در منزل نشسته بود ڪه در این میان نوه اش آمد و گفت:
بابابزرگ این ماه برایم یڪ دوچرخه می خری؟
او نوه اش را خیلی دوست می داشت، گفت: حتماً عزیزم.
🔹حساب ڪرد ماهی ۵۰۰ دلار حقوق بازنشستگی میگیرد و حتی در مخارج خانه هم می ماند. شروع ڪرد به خواندن ڪتاب های موفقیت. در یڪی از بندهای یڪ ڪتاب نوشته بود:

💢قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید. او شروع ڪرد به نوشتن تا اینڪه دوباره نوه اش آمد و گفت: بابا بزرگ داری چه ڪار می ڪنی؟
💢پدربزرگ گفت: دارم ڪارهایی ڪه بلدم را مینویسم.
💢پسرڪ گفت: بابا بزرگ بنویس مرغ های خوشمزه هم درست می ڪنی.❗️
درست بود؛ پیرمرد پودرهایی را درست می ڪرد ڪه وقتی به مرغ ها میزد مزه ی مرغ ها شگفت انگیز می شد. او راهش را پیدا ڪرد. پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد اما صاحب آنجا قبول نڪرد! دومین رستوران نه! سومین رستوران نه! او به ۶۲۳ رستوران مراجعه ڪرد و ششصدوبیست و چهارمین رستوران، حاضر شد از پودر مرغ سرهنگ ساندرس استفاده ڪند.

🔰امروزه ڪارخانه پودر مرغ ڪنتاڪی (KFC) در ۱۲۴ ڪشور دنیا نمایندگی دارد. اگر در آمریڪا ڪسی بخواهد تصویر سرهنگ ساندرس و پودر مرغ ڪنتاڪی را بالای درب رستورانش نصب ڪند باید ۵۰ هزار دلار به این شرڪت پرداخت ڪند.💯


༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎┅┅┄┅✶♡⚘‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎✶┅┄┅
join us🔜 @keliyak_nur   
┅┅┄┅✶♡ ⚘‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎✶┅┄┅
🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆
🔆🔅🔆🔅🔆
🔅🔆🔅
🍃 #داستان‌ڪوتاه

شتر را به نمد داغ می‌ڪنند!!

🐫🐫🐫🐫

💎شتری از صاحب خود به شتری دیگر شڪایت ڪرد ڪه همواره بارهای گران بر پشت من می‌گذارد و مرا طاقت تحمل آن نیست. شتر پرسید: بار او چه چیز است ڪه از حمل آن عاجزی؟ گفت: اغلب اوقات نمڪ است. گفت: اگر در راه جوی آبی باشد، یڪی دو مرتبه در آن جوی آب بخواب تا نمڪها آب شود و بار تو سبڪ گردد و نقصان به صاحب تو رسد تا بعد از این تو را رنجه ندارد. شتر به سخن ناصح عمل ڪرد.

💠صاحب شتر دریافت ڪه خوابیدن شتر در میان آب، به سبب ضعف و بی‌قوتی نیست، بلڪه از روی حیله است. پس این بار نمد بارش ڪرد. شتر ساده‌لوح در میان آب خوابید، ولی بارش دو چندان شد. صاحب شتر به زجر و شلاق، تمامش برخیزانید و شتر از بیم چوب، دیگر هرگز در میان آب نخوابید و این مثل شد ڪه شتر را به نمد داغ می‌ڪنند.

🔰 #پیامها‼️

🔻نیرنگ و فریب، سرانجامی جز شڪست ندارد.❗️
🔷ڪاربرد: این مثل در بیان سرانجام انسان مکار و فریب‌کار به کار می‌رود.🔺



༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎┅┅┄┅✶♡⚘‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎✶┅┄┅
join us🔜 @keliyak_nur   
┅┅┄┅✶♡ ⚘‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎✶┅┄┅
🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀
🌀🌀🌀🌀🌀
🌀🌀
🌀
📚#داستان‌ڪوتاه

👌 گاهی برای دیده شدن، باید پنهان شد!

📝 ” دانه ڪوچڪ و سپیدار ”

🔸 دانه ڪوچڪ بود و ڪسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ڪوچڪ بود.

🔸 دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگ‌ها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت:

“من هستم، من اینجا هستم، تماشایم ڪنید .”

🔸 اما هیچڪس جز پرنده‌ها‌یی ڪه قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی ڪه به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌ڪردند، به او توجهی نمی‌ڪرد.

🔸 دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و ڪوچڪی خسته بود. یڪ روز رو به خدا ڪرد و گفت:

🔸 “نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌ڪس نمی‌آیم. ڪاشڪی ڪمی بزرگتر، ڪمی بزرگتر مرا می‌آفریدی.”

🌸 خدا گفت:

🔸 “اما عزیز ڪوچڪم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فڪر می‌ڪنی. حیف ڪه هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی.

🔸 رشد ماجرایی است ڪه تو از خودت دریغ ڪرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی ڪه می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان ڪن تا دیده شوی.”

🔸 دانه ڪوچڪ معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاڪ و خودش را پنهان ڪرد.

🔸 سال‌ها بعد دانه ڪوچڪ، سپیداری بلند و با شڪوه بود ڪه هیچڪس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. سپیداری ڪه به چشم همه می‌آمد.


༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎┅┅┄┅✶♡⚘‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎✶┅┄┅
join us🔜 @keliyak_nur   
┅┅┄┅✶♡ ⚘‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎✶┅┄┅
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃


❇️#داستان‌ڪوتاه!

🔺روزی حاڪم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال ڪار بر روی زمین ڪشاورزی دید. حاڪم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به ڪاخ برگشت و دستور داد ڪشاورز را به ڪاخ بیاورند. روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاڪم ایستاد.

🔺به دستور حاڪم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. حاڪم گفت یڪ قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب هم به او بدهید. حاڪم ڪه از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد ڪشاورز گفت میتوانی بر سر ڪارت برگردی. ولی همین که دهقان بینوا خواست حرڪت ڪند، حاڪم ڪشیده ای محڪم پس گردن او نواخت!

🔺همه حیران از آن عطا و حڪمت این جفا، منتظر توضیح حاڪم بودند! حاڪم از ڪشاورز پرسید : مرا می شناسی؟ ڪشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاڪم شهر هستید. حاڪم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سڪوت مرد حاڪی از استیصال و درماندگی او بود.

🔺حاڪم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل ڪه من و تو با هم دوست بودیم، در یڪ شب بارانی ڪه درِ رحمت خدا باز بود، من رو با آسمان ڪردم و گفتم خدایا به حقّ این باران و رحمتت، مرا حاڪم نیشابور ڪن! و تو محڪم بر گردن من زدی و گفتی ڪه ای ساده دل! من سالهاست از خدا یڪ قاطر با پالان برای ڪار ڪشاورزیم می خواهم، هنوز اجابت نشده، آن وقت تو حڪومت نیشابور را می خواهی؟!

🔺یڪ باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد. حاڪم گفت: این هم قاطر و پالانی ڪه می خواستی، این ڪشیده هم تلافی همان ڪشیده ای ڪه به من زدی! فقط می خواستم بدانی ڪه برای خدا، حڪومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد!

❗️❗️❗️
"نَبِّئْ عِبَادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُــورُ الرَّحِـــیمُ" :
"بندگانم را آگاه ڪن ڪه من بخشنده‌ ی مهــــربانم !"

📍این ایمان و اعتقاد من و توست ڪه فرق دارد. از خدا بخواه، و زیاد هم بخواه. خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست و به خواسته ات ایمان داشته باش



༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎┅┅┄┅✶♡⚘‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎✶┅┄┅
join us🔜 @keliyak_nur   
┅┅┄┅✶♡ ⚘‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎✶┅┄┅
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻

💠 #داستان‌ڪوتاه

🔰اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽڪﻨﺪ؟»

🔰ﻫﺮیڪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ یڪﯽ ﮔﻔﺖ: «ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.»
💥ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: «ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.»

🔰ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: «ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ!»
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو ڪاسه ڪنار شاگردان گذاشت و گفت: «به اين دو ڪاسه نگاه ڪنيد. اولی از طلا درست شده است و درونش سم است و دومی ڪاسه‌ای گلی است و درونش آب گوارا است، شما از ڪدام ڪاسه می‌نوشید؟»

💥شاگردان جواب دادند: «از ڪاسه گلی.»
💢استاد گفت:

🔰ﺯﻣﺎﻧﯽ ڪﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ڪاسه‌ها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ. آدمی هم همچون اين ڪاسه است. آنچه ڪه آدمی را زيبا می‌ڪند درونش و اخلاقش است.

♻️بايد سيرتمان را زيبا ڪنيم نه صورتمان


༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎┅┅┄┅✶♡⚘‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎✶┅┄┅
join us🔜 @keliyak_nur   
┅┅┄┅✶♡ ⚘‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎✶┅┄┅
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺
🌺🌺


📚 #داستان‌ڪوتاه👌

🦁🦁🦁
🔰یڪﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺩﻩ ﺑﻪ اسم مش مراد به ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺷﺐ ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ڪﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ یڪ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ، ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ڪﺸﺖ ﻭ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ...

🔰ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﺩﻩ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: "ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، ﻣﺶ مراد یڪ ﺷﯿﺮ شڪﺎﺭ ڪﺮﺩﻩ

🔰ﻣﺶ مراد با ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ڪﺮﺩ! ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ڪﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ!

🔰ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ فڪﺮ ﻣﯽڪرﺩ ڪﻪ ﺳﮓ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻣﺶ ﺗﯿﻤﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽڪﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍڪ ﺷﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ .

🔰ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾڪ "مشڪﻞ" ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍینڪﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ...


💢تو زندگی مشڪل وجود نداره
همه چيز مسئله است و قابل حل...


༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎┅┅┄┅✶♡⚘‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎✶┅┄┅
join us🔜 @keliyak_nur
┅┅┄┅✶♡ ⚘‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎✶┅┄┅
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀
🍀

🔷 #داستان‌ڪوتاه

🔰روزی اسب پیرمردی فرار ڪرد، !!
🔹مردم گفتند: چقدر بدشانسی!❗️
🔸پیر مرد گفت : ازڪجا معلوم.!❗️

🔰فردا اسب پیر مرد با چند اسب وحشی برگشت.
🔹مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!❗️
🔸پیرمرد گفت: از ڪجا معلوم!❗️

🔰پسر پیرمرد از روی یڪی از اسبها افتاد و پایش شڪست.
🔹مردم گفتند: چقدر بدشانسی!❗️
🔸پیرمرد گفت از ڪجا معلوم!❗️

🔰فردایش از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند به جز پسر پیرمرد ڪه پایش شڪسته بود.
🔹مردم گفتند : چقدر خوش شانسی!❗️
🔸پیرمرد گفت : از ڪجا معلوم!❗️

♻️زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی های ظاهری است، شاید بدترین بدشانسی های امروزتان مقدمه خوش شانسی های فردایتان باشد♻️


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌
༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎┅┅┄┅✶♡⚘‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎✶┅┄┅
join us🔜 @keliyak_nur
┅┅┄┅✶♡ ⚘‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎✶┅┄┅
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌾🌾🌾🌾🌾
🌾🌾🌾
🌾

♻️ #داستان‌ڪوتاه

👳‍♂ملانصرالدین برای خرید پاپوش نو راهی شهر شد، در راسته کفش فروشان انواع مختلفی از ڪفش‌ها وجود داشت ڪه او می‌توانست هر ڪدام را ڪه می‌خواهد انتخاب ڪند
👞👞👟👟🥾🥾

🔰فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه ڪفش دلخواهش داشته باشد
🍃ملا یڪی یڪی ڪفش‌ها را امتحان ڪرد
اما هیچ ڪدام را باب میلش نیافت
🍃هر ڪدام را ڪه می‌پوشید ایرادی بر آن وارد می‌ڪرد، بیش از ده جفت ڪفش دور و بر ملا چیده شده بود و فروشنده با صبر و حوصله هر چه تمام به ڪار خود ادامه می‌داد

👳‍♂ملا دیگر داشت از خریدن ڪفش ناامید می‌شد ڪه ناگهان متوجه یڪ جفت ڪفش زیبا شد!
آنها را پوشید، دید ڪفش‌ها درست اندازه پایش هستند، چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت ڪرد
✔️بالاخره تصمیم خود را گرفت
می‌دانست ڪه باید این ڪفش‌ها را بخرد
از فروشنده پرسید:
قیمت این یڪ جفت ڪفش چقدر است؟
فروشنده جواب داد: این کفش‌ها، قیمتی ندارند!
ملا گفت: چه طور چنین چیزی ممڪن است، مرا مسخره می‌ڪنی؟
☑️فروشنده گفت: ابداً، این ڪفش‌ها واقعاً قیمتی ندارند، چون ڪفش‌های خودت است ڪه هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی!
👞👞👟👟👞👞

💥این داستان زندگی اڪثر ما انسان‌هاست
همیشه نگاهمان به دنیای بیرون است
ایده‌آل‌ها و زیبائیها را
در دنیای بیرون جستجو می‌ڪنیم
خوشبختی و آرامش را از دیگران می‌خواهیم
و فڪر می‌ڪنیم مرغ همسایه غاز است.


─┅─═इई🌸🌺🌸ईइ═─┅─

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎┅┅┄┅✶♡⚘‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎✶┅┄┅
join us🔜 @keliyak_nur
┅┅┄┅✶♡ ⚘‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎✶┅┄┅
🌻🍁🌻🍁🌻🌻
🍁🌻
🍁
🌻
🍁

#داستان‌ڪوتاه

🔰چند سال پیش در یڪ روز گرم تابستان
پسر ڪوچڪی با عجله لباس‌هایش را درآورد
و خنده ڪنان داخل دریاچه شیرجه رفت

🍀مادرش از پنجره نگاهش میڪرد
و از شادی ڪودڪش لذت می‌برد

🐊🐊🐊🐊🐊

🍀مادر ناگهان تمساحی را دید ڪه به سوی پسرش شنا می‌ڪرد مادر وحشت‌زده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد
پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود
تمساح با یڪ چرخش پاهای ڪودڪ را گرفت تا زیر آب بڪشد

🍀مادر از راه رسید و از روی اسڪله بازوی پسرش را گرفت، تمساح پسر را با قدرت می‌ڪشید
ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود
ڪه نمی‌گذاشت پسر در ڪام تمساح رها شود

🔸ڪشاورزی ڪه در حال عبور از آن حوالی بود
صدای فریاد مادر را شنید
به طرف آنها دوید و با چنگڪ محڪم
بر سر تمساح زد و او را فراری داد

🔸پسر را سریع به بیمارستان رساندند
دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا ڪند
پاهایش با آرواره‌های تمساح سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود

🎙خبرنگاری ڪه با ڪودڪ مصاحبه می‌ڪرد
از او خواست تا جای زخم‌هایش را
به او نشان دهد
پسر شلوارش را ڪنار زد
و با ناراحتی زخم‌ها را نشان داد
سپس با غرور بازوهایش را نشان داد
و گفت: این زخم‌ها را دوست دارم
اینها خراش‌های عشق مادرم هستند

💥گاهی مثل یڪ ڪودڪ قدرشناس
خراش‌های عشق خداوند را
به خودت نشان بده
خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند.


༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎┅┅┄┅✶♡⚘‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎✶┅┄┅
join us🔜 @keliyak_nur
┅┅┄┅✶♡ ⚘‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎✶┅┄┅
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁

❇️ #داستان‌ڪوتاه

🌀تابستان شده بود و هوا خیلی گرم بود
بہ آپارتمان جدید؎ رفتہ بودیم
ڪه ڪولر نداشت، ڪولر؎ خریدم

🌀برا؎ بردن ڪولر بہ پشت‌بام دو تا ڪارگر گرفتم ڪارگرها گفتند ڪہ 40 هزار تومان می‌گیرند
من هم ڪمی چانہ زنی ڪردم
و رو؎ 30 هزار تومان توافق ڪردیم

🌀بعد از اینڪه ڪولر را بہ پشت بام آوردند و زیر آفتاب داغ پشت‌بام عرق می‌ریختند
سہ تا 10 هزار تومانی بہ یڪی از آن دو ڪارگر دادم، او یڪی از 10 هزار تومانی‌ها را برا؎ خودش برداشت و دو تا؎ دیگر را بہ ڪارگر دیگر داد

بہ او گفتم: مگر شریڪ نیستید؟

گفت: چرا، ولی او عیال‌وار است
و احتیاجش از من بیشتر

🔻من هم برا؎ این طبع بلندش دست تو جیبم ڪردم و دو تا 5 هزار تومانی بہ او دادم
تشڪر ڪرد و دوباره یڪی از 5 هزار تومانی‌ها را بہ ڪارگر دیگر داد و رفتند

🔰داشتم فڪر می‌ڪردم هیچ وقت نتوانستم
این قدر بزرگوار و بخشنده باشم
آنجا بود ڪہ یاد جملہ زیبایی افتادم:
بخشیدن دل بزرگ می‌خواهد
نہ توان مالی!!!



༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎┅┅┄┅✶♡⚘‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎✶┅┄┅
join us🔜 @keliyak_nur
┅┅┄┅✶♡ ⚘‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎✶┅┄┅
🍃🔻🍃🔻🍃🔻🍃🔻🍃🔻
🔻🍃🔻🍃🔻🍃
🍃🔻🍃🔻
🔻🍃
📚 #داستان‌ڪوتاه


💎میگویند ڪه در زمان موسی نبی خشڪسالی پیش آمد.
🦌🦌🦌🦌🦌

🔹آهوان در دشت، خدمت موسی رسیدند ڪه ما از تشنگی تلف می شویم و از خداوند متعال در خواست باران ڪن.
🔹موسی نبی به درگاه الهی شتافت و داستان آهوان را نقل نمود.

💥خداوند فرمود: موعد آن نرسیده
موسی هم برای آهوان جواب رد آورد.

📍تا اینڪه یڪی از آهوان داوطلب شد ڪه برای صحبت و مناجات بالای ڪوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز ڪنان پایین آمدم بدانید ڪه باران می آید وگرنه امیدی نیست.
💥آهو به بالای ڪوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتی به چشمان منتظر دوستانش نگاه ڪرد ناراحت شد. شروع به جست و خیز ڪرد و با خود گفت:
دوستانم را خوشحال می ڪنم و توڪل می نمایم. تا پایین رفتن از ڪوه هنوز امید هست.

💥تا آهو به پائین ڪوه رسید باران شروع به باریدن ڪرد

📍 حضرت موسی معترض پروردگار شد، خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت ڪرد با این تفاوت که آهو دوباره با توڪل حرڪت ڪرد و این پاداش توڪل او بود

💢هیچوقت نا امید نشوید، شاید لحظه اخر نتیجه عوض شود، پس مجددا توڪل ڪنید


༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎┅┅┄┅✶♡⚘‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎✶┅┄┅
join us🔜 @keliyak_nur
┅┅┄┅✶♡ ⚘‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎✶┅┄┅
💡📍💡📍💡📍💡📍💡📍💡📍💡📍📍💡📍💡📍💡📍💡📍💡


🧲 #داستان‌ڪوتاه

💠معلم، بچه ها را به لب چشمه اے برد و به تڪ تڪ آنها یڪ لیوان آب و مشتی نمڪ داد و خواست نمڪ را داخل لیوان هایشان بریزند و بعد، آب لیوان را بنوشند...
بچه ها با هورت شیدن اولین جرعه آب، هر ڪدام عڪس العملی نشان دادند و در انتها هم همگی به این نتیجه رسیدند ڪه آب داخل لیوان به دلیل شوری قابل نوشیدن نیست..!

💠معلم از بچه ها خواست تا یڪ مشت نمڪ در آب چشمه بریزند و بعد، از آب آن بنوشند...
بچه ها ڪاری را ڪه معلم گفته بود انجام دادند و با احتیاط بیشترے آب را چشیده و دیدند به راحتی قابل آشامیدن است.

🌺🌿🌺🌿

💠معلم ڪه قصد داشت نڪته آموزنده اے را به دانش آموزانش تفهیم ڪند رو به آنها ڪرد و گفت: "بچه ها ! نمڪ مثل مشڪلات و دغدغه های زندگی است، زمانی ڪه ظرفیت، تحمل و بردبارے شما مانند آب داخل لیوان، پایین و محدود باشد، پایین بودن ظرفیت، موجب غلبه مشڪلات بر شما می شود اما اگر آستانه ظرفیت و تحمل خود را مانند چشمه، بزرگ و زلال ڪنید مشڪلات زندگی هرگز نمی توانند بر شما غلبه ڪنند...💥

‌ᴊ ᴏ ɪ ɴ. ⇲
‌╆━━━┅═❂═┅┅──┄
𖠁 @kolyek_nur 𖠁
‌‌╆━━━┅═❂═┅┅──┄
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
🔰🔰
🔰
🔰
🔹#داستان‌ڪوتاه📚

💥#خودبینی

🔰یڪ روز وقتی ڪارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلواعلانات دیدند ڪه روی آن نوشته شده بود:
🔰دیروز فردی ڪه مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت! شما را به شرڪت در مراسم تشییع جنازه ڪه ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت می ڪنیم!
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یڪی از همڪارانشان ناراحت می شدند اما پس از مدتی ، ڪنجڪاو می شدند ڪه بدانند ڪسی ڪه مانع پیشرفت آن ها در اداره می
شده ڪه بوده است.
🔰این ڪنجڪاوی ، تقریباً تمام ڪارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات ڪشاند.رفته رفته ڪه جمعیت زیاد می شد هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فڪر می ڪردند:این فرد چه ڪسی بود ڪه مانع پیشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب شد ڪه مرد!
ڪارمندان در صفی قرار گرفتند و یڪی یڪی از نزدیڪ تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می ڪردند ناگهان خشڪششان می زد و زبانشان بند می آمد.
🔰آینه ایی درون تابوت قرار داده شده بود و هر ڪس به درون تابوت نگاه می ڪرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز بدین مضمون در ڪنار آینه بود:(تنها یڪ نفر وجود دارد ڪه می تواند مانع رشد شما شود و او هم ڪسی نیست جز خود شما. شما تنها ڪسی هستید ڪه می توانید زندگی تان را متحول ڪنید.شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصورات و وموفقیت هایتان اثر گذار باشید.شما تنها ڪسی هستید ڪه می توانید به خودتان ڪمڪ ڪنید)
🔰زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریڪ زندگی تان یا محل کارتا تغییر می کند، دستخوش تغییر نمی شود.
زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می ڪند ڪه شما تغییر ڪنید، باورهای محدود کننده خود را کنار بگذاریدو باور کنید ڪه شما تنها ڪسی هستید که مسوول زندگی خودتان می باشید.
🔰مهم ترین رابطه ای ڪه در زندگی می توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشڪلات، غیر ممڪن و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت های زندگی خودتان را بسازید.
دنیا مثل آینه است

༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅

ᴊ ᴏ ɪ ɴ. ⇲
‌╆━━━┅═❂═┅┅──┄
𖠁 @kolyek_nur 𖠁
‌‌╆━━━┅═❂═┅┅──┄
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹
🔰#داستان‌ڪوتاه📚

💈#مـــــتر

🏘در نزدیڪی ده ملا مڪان مرتفعی بود ڪه شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می...شد.
📍دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یڪ شب تا صبح بدون آنڪه از آتشی🔥 استفاده ڪنی در آن تپه بمانی, ما یڪ سور به تو می دهیم و گرنه توباید یڪ مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
📍ملا قبول ڪرد, شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل ڪرد و صبح ڪه آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نڪردے؟ملا گفت: نه, فقط در یڪی از دهات اطراف یڪ پنجره روشن بود و معلوم بود
🕯شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان🔥 آتش تورا گرم ڪرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.ملا قبول ڪرد و گفت:
📍فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یڪی یڪی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا, انگار نهارے در ڪار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده, دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده ڪه برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یڪ دیگ بزرگ به طاق آویزان ڪرده دو متر پایین تر یڪ 🕯شمع ڪوچڪ زیر دیگ نهاده.گفتند: ملا این شمع ڪوچڪ نمی تواند از فاصله دو مترے دیگ به این بزرگی را گرم ڪند. ملا گفت: چطور از فاصله چند ڪیلومترے می توانست مرا روے تپه گرم ڪند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.
🔥🔥
🔴#نڪته:⇦⇩
با همان مترے ڪه دیگران را اندازه گیرے میڪنید اندازه گیرے می شوید.

༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅


‌ᴊ ᴏ ɪ ɴ. ⇲
‌╆━━━┅═❂═┅┅──┄
𖠁 @kolyek_nur 𖠁
‌‌╆━━━┅═❂═┅┅──┄
🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋
💠#داستان‌ڪوتاه

🍁روزے ڪشاورزى متوجه شد ساعت طلاے ميراث خانوادگى اش را در انبار علوفه گم ڪرده. بعد از آنڪه در ميان علوفه بسيار جستجو ڪرد و آن را نيافت از گروهے ڪودڪ ڪه بيرون انبار مشغول بازے بودند ڪمڪ خواست و وعده داد هرڪس آنرا پيدا ڪند جايزه ميگيرد. به محض اينڪه اسم جايزه برده شد ڪودڪان به درون انبار هجوم بردند و تمام ڪپه هاے علوفه را گشتند اما بازهم ساعت پيدا نشد.همينڪه ڪودڪان نااميد از انبار خارج شدند پسرڪى نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتيى ديگر به او بدهد.
🍁 ڪشاورز نگاهى به او انداخت. ڪودڪ مصممی به نظر میرسید. باخود اندیشید: چرا ڪه نه!. پس ڪودڪ به تنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى به همراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز شادمان و متحير از او پرسيد چگونه موفق شدے درحاليڪه بقيه ڪودڪان نتوانستند؟
🍁ڪودڪ پاسخ داد: من ڪار زيادے نڪردم، فقط آرام روے زمين نشستم و در سڪوت ڪامل گوش دادم تا صداے تيڪ تاڪ ساعت را شنيدم. به سمتش حرڪت ڪردم و آنرا يافتم!

💥"ذهن وقتى در آرامش است بهتر از ذهن پرمشغله ڪار ميڪند. هرروز اجازه دهيد ذهن شما اندڪى آرامش يابد تا ببينيد چطور بايد زندگى خود را آنگونه ڪه مى خواهيد سروسامان دهيد".💥


𖢫𖢫𖢫𖢫𖢫𖢫𖢫𖢫𖢫𖢫𖢫𖢫𖢫𖢫𖢫
‌ᴊ ᴏ ɪ ɴ. ⇲
‌╆━━━┅═❂═┅┅──┄
𖠁 @kolyek_nur 𖠁
‌‌╆━━━┅═❂═┅┅──┄
Ещё