🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸📚 #داستانڪوتاه📚 📍#سهپنداززبانگنجشڪ✅حڪایت ڪردهاند ڪه مردےدر بازار دمشق، گنجشڪى رنگین و لطیف، به یڪ درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازے ڪنند. در بین راه،
گنجشڪ به سخن آمد و مرد را گفت: «در من فایدهاے براى تو نیست. اگر مرا آزاد ڪنى، تو را
سه نصیحت مىگویم ڪه هر یڪ، همچون گنجى است. دو نصیحت را وقتى در دست تو اسیرم مىگویم و
پند سوم را، وقتى آزادم ڪردے و بر شاخ درختى نشستم، مىگویم. مرد با خود اندیشید ڪه
سه نصیحت از پرندهاے ڪه همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است، به یڪ درهم مىارزد. پذیرفت و به
گنجشڪ گفت: «پندهایت را بگو.»
🔰گنجشڪ گفت: «نصیحت اول آن است که اگر نعمتى را از ڪف دادے، غصه مخور و غمگین مباش زیرا اگر آن نعمت، حقیقتاً و دائماً از آن تو بود، هیچ گاه زایل نمىشد. دیگر آن ڪه اگر ڪسى با تو سخن محال و ناممڪن گفت به آن سخن هیچ توجه نڪن و از آن درگذر.»
🔰مرد، چون این دو نصیحت را شنید،
گنجشڪ را آزاد ڪرد. پرنده ڪوچڪ پر ڪشید و بر درختى نشست . چون خود را آزاد و رها دید، خندهاے ڪرد. مرد گفت: «نصیحت سوم را بگو!»
🔰گنجشڪ گفت: «نصیحت چیست!؟ اے مرد نادان، زیان ڪردے. در شڪم من دو گوهر هست ڪه هر یڪ بیست مثقال وزن دارد. تو را فریفتم تا از دستت رها شوم. اگر مىدانستى ڪه چه گوهرهایى نزد من است
🔰به هیچ قیمت مرا رها نمىڪردے.»
مرد، از خشم و حسرت، نمىدانست ڪه چه ڪند. دست بر دست مىمالید و
گنجشڪ را ناسزا مىگفت. ناگهان رو به
گنجشڪ ڪرد و گفت: «حال ڪه مرا از چنان گوهرهایى
🔰محروم ڪردے، دست ڪم آخرین پندت را بگو.»
🔰گنجشڪ گفت: «مرد ابله! با تو گفتم که اگر نعمتى را از ڪف دادے، غم مخور اما اینڪ تو غمگینى ڪه چرا مرا از دست داده اے. نیز گفتم ڪه سخن محال و ناممڪن را نپذیر اما تو هم اینڪ پذیرفتى ڪه در شڪم من
🔰گوهرهایى است ه چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم ڪه چهل مثقال گوهر با خود حمل ڪنم!؟ پس تو لایق آن دو نصیحت نبودے و
پند سوم را نیز با تو نمىگویم ڪه قدر آن نخواهى دانست. این را گفت و در هوا ناپدید شد.»
༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅
♡••࿐
🎙|
@kolyek_nur•┈••❀
🕊🌺🕊❀••┈•