به این باور رسیدم که چیزی را نمیتوان جبران کنی و دوباره درست بگذاری اش سر جایش. حفرههای زندگیت همیشگی هستند. تو باید در اطرافش رشد کنی مثل ریشههای درخت که از اطراف سیمان بیرون میزنند باید خودت را از لب در لایه شیارها بیرون بکشی.
ولی داستان شب ها جداست! شب که میشود دل تنگت تنگ تر میشود . بغض گلویت بیشتر خفهات میکند . ریشه زخم های التیام یافته هم با اشک هایت تازه شده و جایش دردناک تر تیر میکشید . داستان شب ها جداست! در شب ها عاشق ها دیوانه تر میشوند . مجنون ها مجنون تر و شیرین ها شیرین تر میشود . لیلی ها شب ها پنهانی برای مجنون های خود اشک میریزد . فرهاد ها حتی شب هم استراحت ندارند و از کوه کندن برای شیرین های خود دست بر نمیدارند . داستان شب ها جداست! در شب ها عاشق ها عارف و عارف ها عاشق میشود . در شب ها بیمار ها درمان و داکتر ها بیمار میشود . شب ها در خانه ها بسته و دروازه قلب ها باز میشود . در شب دعا ها زودتر قبول میشود . اشک ها واقعی تر میشود . لبخند ها عمیق تر میشود . درد ها بیشتر میشود . قلب ها شکننده تر میشود . بزرگ سالان طفل میشود . زخم ها تازهتر میشود . امید ها پر رنگ میشود . نگاه ها زیباتر میشود . آغوش ها امن تر میشود . بوسه ها شیرین تر میشود . عشق عاشقان بیشتر میشود . و رویایی تو غالب بر تمام حقایق میشود .
در تمامِ پنجرهها نگاهی خاموشِ افق شرطِ قدیم است اما اینک! درندگانِ وشیظ پیکرِ آسمان را شکستند میبینید! جنبشِ ابرها را که در روزنهی دنیا سایهای پرواز گم کردهاست. چه دلتنگست! سپهری که لحظهای شفافش نیست، و جوانهی شورَش بر خاموشی نشستهاست های، مردم! چشم ببندید! که آسمان رونق دیروز ندارد با نگاهی انسانی به دنبالش نروید که طاقتِ اندوه بر دلش نیست های، مردم! حالا که تماشایش را میخواهید! فراتر بروید، و در صدایِ پرندهگان فرو شوید و آواز عشق را بر جلوههای رنجِ او برسانید برای دلهای ابرآلود گل ببرید و برای ستارهگان چشمک بزنید سپس مهتاب را در آغوشِملایمِ کیهان محور سازید و هنگامی که شرابِمهر را آسمان نوشید نرمک، نرمک آفتاب را صدا بزنید.
بعضا دلم میگیره ، بعضا را کنار بگذاریم اکثرا باشد بهتر است ! میگویم کاش نیست شوم ، ای کاش ! حتی ذره نشانیِ از من نباشه ، به اندازه یک ذره! میگویم هیچ کسی خبر دار نشود از جمله فامیلم، آشنا هایم ، دوست هایم ؛ حتی مادرم ! میخوایم همه درباره ام هر چی میخواین فکر کنن ، مرا بد بنامند و یا همدیگر را مسبب کم شدنم بدانند و عذاب وجدان بگیرن و حتی دق کنن بمیرن! میخوایم دیگر کسی بنام من در این دنیا نباشد ، کسی که همه برایش حد و حدودی تعیین میکنند ، تعین زندهگی میکنند و در چوکی قضا نشستن. میخوایم دیگر کسی نباشد که غم طفل افتاده ، همان پیر که تنها در راه روان است و یا مسکینان سر سرک را بخورد! دیگر نمیخواهم آن فدا کار قوم و فامیل باشم ! نمیخواهم همان مفسد و یا شوخ یک جمع باشم! فقط همین که میگوین " زمین چاک شده و در میانش کم شده " کاش حقیقت باشد و من از جمله آن اشخاص باشم که در اعماقش فرو بروم ، همان جا فراموش بشوم ؛ در تنهایی باشم و حتی از دلتنگی سکته کنم و بمیرم ، مگر دیگر نباشم و بدون کدام نشانی برای هیچ کسی حتی غریبه ها! اهااا ؛ من همینگونه بیرحم میشم اما وقتی که .............!
در چشمانش درد را میدیدم، یک شکست بزرگ ، یک نا امیدی و بی خیالی عظیم ، او حتی از مرگ نمی هراسید ! قالب چشمانش چه زیبا بود ، واقعا رویایی ؛ طرز نگاهش ، وای نگویم عجیب بود و ترسناک ! با دیدن چشمانش هراسان میشدم و به اطراف نگاه میکردم و اما از تبسم و طرز خندیدنش نگویم چه شیرین بود با آن چشمان جادوگرش ، وقتی میخواست خنده خود را کنترول کند بخاطر ندیدنش قسمی دیگری جذاب میشد ، سراسر عشق بود و مردانگی ..🫠🙃🫣
تا زمانیکه بدن شما در اختیار شما است و شما میتوانید از آن استفاده کنید در مقابل آن مسؤل هستید این بدن باید حس کند تا زنده بماند حال چه حس کردن درد باشد چه حس کردن هوای اردیبهشتی.