مه که با شنیدن ای شعر زیبا که دکلمه کرد خواستم مه هم یک مسره شعر بسرایم تا بی جواب نماند چنین گفتم: زِ همه دست کشیدم که تو باشی همهام با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد - سعدی
دیدم سیاوش لبخند زیبای بر رویم زد و گفت : وای پس دلبر مه هم شعر بلد بوده؟ مه با نشانه رضایت سرم را تکان دادم سیاوش : پس حالا درست شد مه : امم پس بریم داخل که منتظر هستن
خوب همگی دور میز جم بودیم و غذا میل میکردیم و قصه ها و خنده ها هم همراهش بود سمیر پهلویم نشسته بود و سیاوش هم در پهلوی دیگرم نشسته بود باز هم متوجه نگاهای سمیر به بهار شدم البته بهار هم لبخندی از روی خجالت میزد مه هم صورت خود را نزدیک گوش سمیرلالایم کرده گفتم مه : لالاجانم دیدم که وارخطا شد سمیر : جان لالایش چیزی شده مه : نمیفهمم تو بگو چیزی شده سمیر : نی چ..یز....نیست مه : متوجه نگاهایت به بهار هستم بگو برم نی که لالاجانم عاشق شده چطو....! دیدم سمیر سر خود را پایین کرد و لبخند زد مه : آی وای پس ای قسم، بهار هم به تو حسی داره ؟ سمیر : شاید راستش نمیفهمم....! مه : باشه پس انشالله مه یک کاری خواهد کردم ههههه سمیر : تشکر خواهر گلمه مه : خواهشم میکنم جان خواهر .
( حالا از زبان سیاوش )
همی قسم نشسته بودم و به دلبرم نگاه میکردم البته پهلوی دیگرم شهریار نشسته بود دیدم که در موبایل مصروف هست خواستم بفهمم کی است که ای قسم لبخند میزنه ... خود را نزدیک کردم سیاوش : بیدرم کی است که انقدر همراهش گرم گرفتی هاااا ؟ شهریار : ولا لالا جان تو چی فکر میکنی...! سیاوش : امممم نی که همراه حسنا شهریار : ههههه هاا خوب فهمیدی سیاوش : خدارا شکر پس باهم هستین شهریار: بلی بیدر جان به گفته خودت او هم برم حس داره ما همدیگر را زیاد دوست داریم واقعن به شهریار زیاد خوشحال شدم خداراشکر که به عشق خود رسید سیاوش : وای پس مه ینگه دار میشم هاا شهریار : ههههه ها همی قسم است سیاوش : ههههه همگی با هم صحبت میکردن پدرم همراه احمد پدر جان و مادرم همراه جمیله مادر جان مه به دلبرم نگاه میکردم و دلبرم به مه هردو میخندیدیم
**** ( حالا از زبان سما میشنویم )
عشق راهی پر خم و پیچی دارد که از همه آن مشکلات فقط باید با صبر، عشق، و وفاداری عبور کرد . بعد پنج ماه و بعد این همه اتفاقات ما هم امروز ازدواج میکردیم و قرار بود زندگی جدیدی را آغاز کنیم ساناز : وای دختر اگر یازنه جان خانم خود را بیبینه ضعف میکنه بهار : وای نامخدا به ینگه زیبای خودم مه : هههه تشکر سانازم بهارم نام خدا شما هم بسیار زیبا شدین ساناز و بهار : بسیار تشکر 💖 لباس هایمه پوشیدم لباس هایم به رنگ آبی گند افغانی بود که دیزاین خاصی داشت وقتی در آینه خودم را دیدم واقعن عالی شده بودم آرایشی خیل ظریفی کرده بودن از همه شان تشکری کردم بخاطر چنین آرایشی لطیف . بعد چند دقیقه سیاوش هم آمد با دیدن مه چند دقیقه همی قسم در جایش ایستاد ماند بعد نزدیکم آمد و گفت سیاوش : وای خانم زیبای مه فکر میکنم که امشب ماه خود را نشان نخواهد داد ماشالله به خانم ماهم سما : تشکر میکنم تو هم خیلی جذاب شدی سیاوشم سیاوشم هم با ریش اصلاح شده و با موهای که با دیزاین خاصی حالت داده شده کاملا آماده شده بود و خیلی هم جذاب واقعن که با او پیراهن تنبان افغانی که هم سیت لباس مه بود خیلی خوب معلوم میشد سیاوش : بسیار تشکر بانویم نظر لطف تان است سمایم : پس بریم سیاوش : بریم
با هم حرکت کردیم به طرف هوتل اورانوس که البته سیاوش هم در مسیر راه آهنگی از بانو هایده را بخش کرد و همینطور نگاهای ما هم قفل هم شد که شعر آهنگ چنین بود :
روی چشمام قدمته کولی عشق از من تلبته تو وقتی با هام حرف میزنی اون چشام قفل حرف زدنته خدا دید ما از همه تنها تریم پس منو تورو واسه هم آفرید واسه همینه تا همو دیدیم دوتامون دلو به دریا زدیم
با شعر ای آهنگ مه و سیاوش به هم نگاه کرده به یاد روز تصادف و آشنای خود اوفتادیم و لبخند زدیم .
و بلاخره بعد چند دقیقه به هوتل اورانوس رسیدیم واقعن خیلی زیبا شده بود همه جاها رویای شده بود با هم وارد صالون شدیم همگی همه فامیل های ما آمده بودند عمه جانم خاله جانم خاله سیاوش و اتا خانم کاکایم هم آمده بودن صالون پر بود از نفر همهگی برایمان کف میزدند و تبریکی می دادند و آرزوی خوش بختی میکردند اتا خانم کاکایم هم برم تبریکی داد و مرا در آغوش گرفت و البته خواهر سیاوشم هم که اسمش بهشته جان است هم از خارج آمده و در عروسی ما شرکت کرده بود و واقعن یک دختر خیلی مهربان و شیرنی است که البته با طفلک کوچک اش که خیلی ناز بود که اسمش هم ستایش بود