View in Telegram
کهکشان🪐داستان
رمان : عشق با یک‌ نگاه قسمت : بیست سوم نویسنده : یلدا قربانزاده که متاسفانه ای خوشی خیلی هم طول نکشید که....! شخصی کف زنان وارد صالون شد با دیدن شخصی که وارد شد... قلبم از ترس استاد شد احساس میکردم که اتفاق بدی می افته شهزاد : وا وا تبریک باشه.....…
سیاوش : شهریار شهریار سمایم خوب شده او مه را تنها نگذاشت دیدی داکتر چی‌گفت
شهریار : خدا را شکر بیدر جانم
همگی اشک خوشی می‌ریختند مادرم، جمیله مادر، ساناز، بهار، و سحر همشان از خوشحالی همدیگر را در آغوش می‌گرفتند سمیر هم اشک خوشی می‌ریخت و همشان می‌خندیدند مه هم که از خوشحالی کنترول نمی‌شدم
سیاوش : خدایا شکرت، داکتر صاحب میتانیم سمایم را بیبینیم
داکتر : البته وقتی به اوتاق انتقال یافت میتانید بیبینید
جمیله : شکرت خدایا مه میرم احمد را خبر کنم خدایا شکر
ساناز : هورا به خواهر نازمه آه شکرت خدایا
سمیر : شکرت خدایا
سحر : دوست قوی خودم است

بعد وقتی به اوتاق انتقال یافت خواستند یکی یکی سما‌یم را بیبینیم
اول مه رفتم چون تاقت ای همه دوری و انتظار را نداشتم
وقتی در را باز کردم دیدم دلبرم روی تخت شفاخانه مثل فرشته ها خواب است آه گل نازم
نزدیکش شدم و کنار تخت نشستم‌ دست اش را در دستم‌ گرفتم و بوسیدم دلبر لجبازم آه نمیفهمی که مه چی کشیدم ای که تو را چیزی نشه چقدر ترسیدم چقدر دعا کردم و خدا را هزاربار شکر که خداوند دعا هایم را مستجاب کرد
او چهره محصومش برم دوباره دنیا را بخشید
چند دقیقه همونجا نشسته نگاهش میکردم که بعد یادم آمد که باید بیرون میرفتم و جمیله مادر و ساناز را هم میخواستم تا بیایند و سمایم را بیبینند چون حال اونا هم اصلا خوب نبود .
همگی ملاقات کردند و با لبخند و اشک خوشی از اوتاق سمایم بیرون می‌شدند

****

سه هفته بعد ( حالا از زبان خود سما )

سما : وای بس هست سیاوشم باور کو دوتا پشتی را در پشتم گذاشتی بس هست
سیاوش : نخیر دلبرم فکر کنم هنوز هم راحت نیستی بان یک تا دیگر هم بانم
سما : وای خدایا سیاوشم باور کو راحت هستم
ساناز : ههههههه توبه خدایا یازنه جان ایقسم نکو که باز نازدانه میشه
مه : مه از اول نازدانه بودم
سیاوش : ههههه بان که نازدانه شوه هر چقدر هم که ناز کنه مه با دل و جان میخرم
کومه هایم از خجالت سرخ شد
مه : وای بس کنین که مادرم آمد
جمیله : دخترم بیا ای سوپ را هم بخور که زود خوب شوی
سما : مادر جانم دستت درد نکنه درست است
ساناز : آفرین خواهر جانم
سیاوش : خوب پس مه میرم دوکان به سمایم کاکاو بیارم
سما : واییییییی راست‌ میگی زیاد وقت میشه کاکاو نخوردیم
سیاوش : هههههههه
ساناز: ای وای یازنه جان سما را دیدی چشمت چپه شد خی به مه هم بیار هر چی نباشه خیاشنه ات میشم ههههه
سما : ههههه
جمیله : توبه از دست تو دختر
سیاوش : درست است هتمن به تو هم میارم خیاشنه جان هههه پس مه رفتم زود برمیگردم
سیاوش رفت و پدر جانم و سمیر هم آمدن پیشم چند دقیقه نگذشته بود که به پدرجانم زنگ آمد.....!

@kahkashan_dastan
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily