🔹ایران را چرا باید دوست داشت
🔹شب پیش داشتم به
مقالات فروغی نگاه میانداختم که به این عنوان رسیدم «ایران را چرا باید دوست داشت» با شوق مطلب را خواندم بدین امید که اگر دو فردا دیگر دخترم از من پرسید چرا باید ایران را عزیز بدارد با خیال راحت، لبخندزنان این یادداشت را بدهم دستش. اما...
فروغی میگوید:
"این ایام بسیاری از اصول و نوامیس که در نظر مردم همواره مسلّم و مقدّس بود از مسلمیت و قدس افتاده است یا لااقل مثل سابق محلّ اتفاق نیست. برای بعضی در آن باب تردید و تشکیک حاصل شده و جماعتی مخالف و منکر آن گردیدهاند...
اگر مهر من نسبت به وطن تنها از آن سبب باشد که خود از آن مرز و بوم هستم و بخواهم این عنوان را وسیلۀ مغایرت خویش و بیگانه قرار داده و از اختلاف و نفاق بین مردم برای خود استفاده کنم این وطنپرستی نیست، خودپرستی است، و مانند تعصّب دینیِ آن جماعت از ارباب ادیان که اختلاف دین و مذهب و نفاق بین مردم را وسیله منافع شخصی و فرقهای قرار دادهاند مذموم است. ولیکن یک وطنپرستی بیغرضانه هم هست که هر فردی چون پروردۀ آب و خاکی است، بواسطۀ نعمتها و تمتّعاتی که از وطن و ابنای وطن دریافت کرده نسبت به آن در خود حقشناسی احساس میکند، چنانکه فرزند نسبت به پدر و مادر مهر میورزد...
چه شد؟ «هر فردی به واسطۀ نعمتها و تمتّعاتی که از وطن و ابنای وطن دریافت کرده نسبت به آنها در خود حقشناسی احساس میکند!»
اما کدام تمتع! کدام برخورداری؟ به یاد یادداشت موقّت هموطنی افتادم که نمیشناسمش اما دلم را میگذارم کنار دلش و دردش را میشناسم! نوشته بود سهم من از وطن یک زیرزمین سی متری است که از آن من هم نیست. از نداشتههایش، از تمام آنچه وطن از او دریغ داشته نوشته بود و گفته بود چرا باید دلم برای وطن بسوزد؟
کتاب را وانهادم. اگر فرداروزی دختر من هم همین را بپرسد چه دارم بگویم؟ اگر تمام کودکانِ فردا همین را بگویند چه؟ اگر روز سیاهی بیاید که چنان خاکبرسر شویم که دیگر هیچکس دلش برای ایران نلرزد چه؟
دوستداریِ وطن ودیعهایست که پیشینیان به ما سپردهاند، ما هم باید بی کموکاست به آیندگان بسپاریم. اگر روزی بیاید که کودکان ما این امانت عزیز را از ما نپذیرند و خوار بدارند چه؟
چه قلبها که برای این خاک به درد آمده، سوخته، تپیده، شکسته!
چه تنها که سربهدار شده! چه خونها که ریخته و چه اشکها که چون مروارید بر این جویهای سرخ غلتیده!
چه سرهای پرسودا که چال شده و چه بدنهای عزیزی که بی گور و کفن مانده!
دریغا ایران.
دریغا مادرانی که آرزو بهدل ماندند بر جسد فرزندان مفقودشان سوگواری کنند.
دریغا پدرانی که هر صبح با این امید چشم گشودند که تکّه استخوان پوسیدهای از جگرگوشهشان بیابند، ببویند و بر چشم بگذارند.
دریغا کودکانی که دست نوازش والدین را ندیدند و حفرهای تاریک تا ابد در قلبشان روشن ماند!
دریغا ایرانی که دیگر عزیز نباشد!
شکوه جام جهان بین شکست ای ساقی
نماند جز من و چشم تو مست ای ساقی
صفای خاطر دردیکشان ببین که هنوز
ز دامنت نکشیدند دست ای ساقی
ز رنگ خون دل ما که آب روی تو بود
چه نقشها که به دل مینشست ای ساقی
درین دو دم مددی کن مگر که برگذریم
به سربلندی ازین دیر پست ای ساقی
چه خون که میرود اینجا ز پای خسته هنوز
مگو که مرد رهی نیست، هست ای ساقی
#سایه#مقالاتفروغی، انتشارات توس، جلد اول / ۲۴۳
@atefeh_tayyeh