رنگت روخدااااایی‌ کن

#قسمت_چهل_و_پنجم
Канал
Логотип телеграм канала رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriПродвигать
11,22 тыс.
подписчиков
34 тыс.
фото
10,2 тыс.
видео
2,98 тыс.
ссылок
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و پنجم بخش چهارم

🍓ایرج منتظرم بود با عجله خودمو بهش رسوندم .. کنار ماشین وایستاده بود گفتم سوار شو سرده … و خودم نشستم تو ماشین فورا دستمو گرفت منم دلم می خواست هر چی بیشتر بهش نزدیک بشم …. حسش کنم تا وقتی ازش دور میشم گرمای بدنش رو تو وجودم نگه دارمم …..
با یک ذوق بچه گونه به من گفت : ببین روی صندلی عقب چی برات گذاشتم …. یک جعبه اونجا بود برداشتم و بازش کردم یک دوربین عکاسی لوبیتل بود ، من همچین چیزی رو ندیده بودم ….. که یک دوربین می تونه عکس رو همون جا چاپ کنه و بیرون بده خیلی هیجان انگیز بود …
🍓گفتم : چرا این کارو کردی دستت درد نکنه من خیلی خوشحال شدم
گفت : می خوام اول خودم ازش استفاده کنم الان میرم جایی که چند تا عکس ازت بگیرم با خودم ببرم و توام در نبودن من هر روز از کارایی که می کنی عکس بنداز و وقتی من اومدم بهم نشون بده… انشالله با همین دوربین از بچه هامون هم عکس می گیریم …..
کمی بعد ما تو بلوار الیزابت بودیم اونجا خیلی خلوت و قشنگ بود ….
پیاده شدیم و اون از من و من از اون عکس انداختیم که همون جا عکس از توی دوربین اومد بیرون …………
🍓خیلی برام جالب بود و این بهترین چیزی بود که اون می تونست دم رفتن به من بده و من هیچی براش نگرفته بودم …….
وقتی رسیدم خونه رفتم تو اتاقم و یکراست چمدونم رو بیرون کشیدم و یک ساعت جیبی کوچک که یادگار بابام بود در آوردم و کمی از موهام رو قیچی کردم و گذاشتم توش تا در یک موقعیت بهش بدم ….
عمه شام رو زودتر داد تا برن فرودگاه ….
من قصد نداشتم برم چون می ترسیدم علیرضاخان چیزی بگه که باعث ناراحتی بشه ….
ایرج داشت تو اتاقش حاضر می شد حمیرا اومد و ازم پرسید تو مگه نمیای ؟
گفتم نه ….
🍓گفت : بلند شو زود باش خودتو لوس نکن تو باید بیای زود باش ، گفتم تو رو خدا اصرار نکن نمی تونم بیام ………
با بی حوصلگی گفت : ای بابا خودت می دونی … و رفت پایین ..
ایرج داشت حاضر می شد وایستاده بودم تا ببینمش و باهاش خداحافظی کنم چمدون به دست اومد …
تا چشمم بهش افتاد اشکم سرازیر شد رفتم جلو و فورا ساعت رو کردم تو دستش و گفتم این پیشت باشه تا برگردی ساعت بابامه برام خیلی عزیزه …. بهم نگاه کرد و درِ ساعت رو باز کرد …
گفت تو که گفتی لوس بازیه …من این لوس بازی رو روزی صد بار بو می کنم …عمه صدا کرد ایرج دیر میشه کجایی زود باش ….
🍓گفت بدو حاضر شو که بدون تو نمیرم ….گفتم نه من نمیام الان خداحافظی می کنیم یک مرتبه منو گرفت تو بغلش و صورتم رو بوسید و کنار گوشم گفت اگر نیای برمی گردم تو اتاقم …. صدای عمه اومد که داد زد رویا تو کجایی زود باش دیگه ….
تو دلم گفتم علیرضاخان هر چی می خواد بگه؛؛ بگه من میرم می خوام تا ثانیه ی آخر پیش ایرج باشم …… سریع آماده شدم و با اونا رفتم ……
و بالاخره ایرج آخرین نگاه عاشقانه رو به من انداخت و رفت که سوار هواپیما بشه …اون که دور می شد احساس می کردم برای آخرین بار اونو می ببینم دلم داشت می ترکید بدون اختیار اشکهام ریخت.
#ناهید_گلکار
#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و پنجم بخش سوم

🍓باور کن رویا خیلی دوستت دارم که می توونم به خاطر تو اینو تحمل کنم …. کاش حرفشو بهم
می زد ولی همش به شوخی برگزار می کنه …… حالا بگو من چطوری تو رو بزارم و برم ؟ من وقتی صبح ها میرم سر کار ، تا وقتی بر می گردم چشمم به ساعته که کی تو رو می بینم باور کن دلم تنگ میشه بی قرار میشم ، وقتی تو رو می بینم دلم می خواد بغلت کنم و یک ساعت از جام تکون نخورم …. حالا باید این مدت دوری تو رو تحمل کنم ….
گفتم : ایرج هیچی نگو که دلم خیلی تنگه ، تو میری و این منم که باید چشم براهت بمونم اگر بیشتر طول بکشه چیکار کنم نکنه دیر بیای ؟ .. نکنه … اصلا نیای ؟ …..
🍓دستشو انداخت گردن من و سرشو گذاشت کنار سرم و گفت : مگه طاقت میارم ؟ چی داری میگی ؟ این حرفو نزدن با خودتم همچین فکری نکن من هر روز باهات حرف می زنم هر طور شده بهت تلفن می کنم ….
بعد دستمو گرفت تو دستش و فشار داد قلبم براش می زد دلم می خواست خودمو بندازم تو آغوشش و تا ابد بمونم ولی خجالت می کشیدم …..
راه افتاد … و گفت من فردا میام دانشگاه دنبالت یک دور می زنیم و بعد میریم خونه … و تا موقع پرواز می خوام پیشم باشی …. گفتم من فرودگاه نمیام نمیتونم ببینم داری ازم دور میشی ….
گفت : اگر نیای من نمی تونم برم می خوام تا آخرین لحظه ببینمت خواهش می کنم بیا تو رو خدا بیا …..
ساکت شدم نمی خواستم اون بفهمه بغض کردم ….
اون همین طور تو خیابون ها دور می زد …و با هم حرف می زدیم …
🍓وقتی رسیدیم خونه همه خواب بودن و من با سرعت رفتم تو اتاقم کمی بعد هم ایرج اومد بالا یک ضربه ی خیلی کوچیک زد به در …. لای درو باز کردم و آهسته گفتم چیکار داری ؟ برو بخواب….
گفت: نمی دونم شاید بهت گفته باشم…ولی یادم نیست … می خواستم بگم عاشقتم خیلی دوستت دارم … گفته بودم ؟
گفتم من که یادم نیست ولی خوب شد گفتی ؛؛ گفت میشه یک کم از موهات رو بدی با خودم ببرم ؟ گفتم این لوس بازی ها رو از کجا یاد گرفتی ؟ من باید تو قلبت باشم برو بخواب که فردا خیلی کار داری شب بخیر …..
🍓اونشب من با ترس از دست دادن ایرج تا صبح نخوابیدم علیرضا خان حرفی نمی زد ولی من از کاراش می فهمیدم که دلش نمی خواست من با ایرج ازدواج کنم شاید هم واقعا به خاطر تورج بود و شاید هم چون من دختر برادر عمه بودم راضی نبود … به هر حال اینا فکرایی بود که من می کردم و خودمو با اونا آزار می دادم …
روز شنبه بود و دکتر جمالی با ما درس داشت اون روز دیدم که یک جور دیگه به من نگاه می کنه و هر وقت نگاهش به من میفته لبخند
می زنه …… خیلی خوشم نمیومد ولی چون اون دکتر حمیرا بود عکس العملی نشون ندادم …ولی اون روز از درسی که خیلی دوست داشتم چیزی نفهمیدم …

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و پنجم بخش دوم

🍓تورج گفت : والله بالله من هیچ کاری نکردم که اونا همچین فکری بکنن به مینا هم گفتم من الان قصد ازدواج ندارم ……..
گفتم : نمی دونم به خدا چی بگم چون اون آقای حیدری که من میشناسم امکان نداره بزاره دخترش با کسی بی خودی بره بیرون …..
گفت : آخه هر کس منو می ببینه بهم اعتماد می کنه اصلا من با هر کسی فرق می کنم … پرسیدم : تورج تو رو خدا بگو حالا چرا مینا ؟ گفت: هان سئوال به جایی کردی از همون روز اولی که دیدمش فهمیدم کتک خورش خوبه … همین طور که نیگاش می کردم مجسم کردم یکی یکی خانواده ی تجلی دارن می زننش دیدم نه خوبه .. میشه … حالا یک مدت هم اونو می زنیم و سرمون گرم میشه …
ایرج گفت : باز شروع کردی تورج حرف رو عوض نکن جواب بده …..
🍓گفت نه به خدا راست میگم مگه ما رویا رو نزدیم مگه هادی رو نزدیم ….ای وای یادت رفت همین تازگی عموی خودمون رو لت و پار کردیم … چه زود یادت رفت حالا دیگه نوبتی ام باشه نوبت میناس …. یک بار می زنیم اگر عاقل بود و خودش رفت که هیچی اگر نرفت حقشه بازم می زنیم …… و خودش شروع کرد به خندیدن و معلوم می شد زده به دنده ی شوخی و دیگه نمیشه باهاش جدی حرف زد ….
گفتم میشه بگی اصلا هدفت چیه ؟
گفت : آره گفتم که کتک زدن مینا هر وقت بهش نیگا می کنم می گم به به چه آماده و رسیده برای کتک خوردنِ ……..
منو ایرج فهمیدیم که بحث فایده نداره و اونو رسوندیم و لحظه ی خداحافظی برای اونا رسید….. دو برادر چنان همدیگر رو بغل کردن که تمام عشق و علاقه شون توی اون لحظه پیدا بود و باز تورج با اون دل حساسش نتونست جلوی گریه شو بگیره ………
🍓ایرج گفت : چرا گریه می کنی مگه کجا دارم میرم ده روز دیگه بر می گردم …. اشکشو با کنار بازوش پاک کرد و گفت : بهت قول میدم بیشتر از یک ماه بشه اگر زودتر اومدی این اشک رو مدیون من میشی پس اشکتو در میارم پس زود بیا که من و رویا منتظرت هستیم داداشم ……… اون رفت و ایرج مدتی وایساد به پشت سر اون نگاه کرد … بعد اومد تو ماشین نشست و گفت :حالا چیکار کنیم رویا ؟
گفتم نگران نباش من با سوری جون حرف می زنم ….
گفت برای این نمیگم …تو فهمیدی تورج داشت چیکار می کرد ؟ گفتم آره کاملا مشخص بود … چیکار می تونیم بکنیم تو بگو ….
🍓گفت : اون امشب دوتا کار کرد ، هم اینکه خیال ما رو راحت کرد, که یعنی می دونه و بی خیال شده؛؛ هم اینکه باعث شد شب آخر تنها بشیم و با خیال راحت خداحافظی کنیم پس معلوم میشه خیلی وقته جریان ما رو می دونه ….. گفتم : اون خیلی اخلاق خاصی داره خیلی ام با هوشه …..
گفت : آره خیلی مَرده من اونو میشناسم می دونستم اگر بفهمه این کارو می کنه خدا کنه جریان مینا راست باشه و گرنه هم برای اون و هم مینا نگران میشم ..
#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و پنجم بخش اول

🌼گفت یعنی چی این چه حرفیه می زنی ؟ امکان نداره تو مینا رو دوست داشته باشی….
تورج گفت : خیلی ازش خوشم میاد مخصوصا از صداش دلم می خواد باهاش باشم نمیگم که الان عاشق و شیداشم ولی اون خیلی خوبه بهم آرامش میده و همش بهش فکر می کنم و هر وقت می تونم میرم با هم میریم بیرون ، بهتون گفتم که بدونین یک وقت اگر شنیدین شوکه نشین ….
🌸ایرج گفت : الان بگو برای چی داری این کارو می کنی ؟ این حرفا رو چرا می زنی من دارم میرم خیالمو ناراحت می کنی ؟
گفت : داداش من که نگفتم الان می خوام کاری بکنم فقط از رابطه ای که با مینا داشتم گفتم … اینم اصرار اون بود می گفت خودت به رویا بگو ، خودش خجالت می کشید بگه ، ولی باور کن قولی چیزی بهش ندادم الان فقط دوستیم گفتم ازش خوشم میاد راست و حسینی بهتون گفتم …..
🌼من ساکت بودم و با اخلاقی که در تورج سراغ داشتم حدس می زدم که از عشق منو ایرج با خبر شده و داره این کارو می کنه که ما رو راحت کنه و اگر این طور بود همونی شده بود که منو ایرج ازش می ترسیدیم ….
ایرج هم اینو از اول گفته بود که ممکنه تورج چنین کاری رو بکنه …….ولی این وسط مینا گناه داشت که حتما دل به تورج بسته بود و من اینو از قبل حدس زده بودم …….
گیج شدم اصلا
🌸نمی تونستم چیزی بگم زبونم به حلقم چسبیده بود …. ایرج همین جور نصیحتش می کرد تا منصرفش کنه ولی چون می دونستم که مینا هم دلش چنین رابطه ای رو می خواد در مونده شده بودم …. این خبر دوباره توی خونه ی ما
می تونست یک بمب دیگه باشه …..
تورج گفت : حالا هنوز چیزی نیست که تو اینطوری می کنی …
🌼رویا تو چی میگی ؟ گفتم: به حرفم گوش می کنی ؟ لطفا ؛؛لطفا؛؛ آینده ی خودت و مینا رو خراب نکن …. اصلا فکر کن همه اونی که تو میگی درست باشه امکان نداره عمه و علیرضا خان موافق باشن ….
گفت : به اونا چه ، من که نمی خوام باهاش عروسی کنم فقط دوستیم …..
گفتم مینا هم مثل تو فکر می کنه ؟ اون مینایی که من می شناسم با یک پسر دوست همین طوری نمیشه اون تو عمرش با هیچ پسری حرف نزده بود …. حالا برای چی با تو میاد بیرون؟… و اگر این طور باشه تو برای رسیدن به مقصود خودت که هم من هم تو و هم ایرج می دونیم می خوای اونو قربونی کنی … نکن مشکل ما یک روزی یک طوری حل می شه بدون اینکه بخوایم کسی رو فدای خودمون بکنیم …..
🌸گفت : منظورتو نمی فهمم چرا قربونی …اصلا چرا مسئله رو بزرگ می کنین بابا من با یک دختر دوست شدم چون دوست توس بهت گفتم … گفتم نه این طور نیست من تو رو میشناسم ایرج هم می دونه ببخشید می خوام راحت حرف بزنم… تو داری مینا رو قربونی می کنی و من از تو چنین انتظاری نداشتم … آخه تو خیلی آدم با شرفی هستی و غیر از این که برای مینا ناراحتم برای تو هم هستم که به خاطر این خصلتی که در تو سراغ دارم خودتو بدبخت کنی ….
🌼تورج گفت پس بزار من شما رو راحت کنم …من یک روز از تو خواستگاری کردم گفتی منو مثل برادر می بینی … یک مدت ناراحت بودم ولی بعد که زمان گذشت دیدم راست میگی واقعا تو مثل خواهر منی من هنوزم تو رو دوست دارم ولی به چشم یک خواهر ، دیدم با اینکه خواهر من باشی راحت ترم و الانم خدا رو شاهد
می گیرم که همین طوره تو خواهر منی و از همه مهم تر اینه که قبولت دارم… حالا چون من یک روز حرف احمقانه ای زدم تا ابد حق ندارم کاری بکنم ؟
🌸ایرج گفت : چرا داداشم ولی این طوری نه,, با مینا نه ! این همه دختر برو سراغ یکی دیگه ….
خندید و گفت : مینا مگه چشه ؟ خانمه؛ باصبره ؛عاقله, و خوش زبون ,و خوش صداس انشالله امسالم دانشگاه قبول میشه بعد حرف می زنیم بزارین به عهده ی من بهتون قول میدم حواسم باشه ، من که نمی خوام زندگی خودمو خراب کنم…… شایدم خودش فهمید من دیوونه ام و ولم کرد …..
🌼پرسیدم واقعا گفتی سوری جون و آقای حیدری می دونن ؟
گفت : آره به خدا میرم در خونه دنبالش, مامانش میاد تعارف می کنه ….
گفتم اونا فکر می کنن تو می خوای باهاش ازدواج کنی … به خدا بد شد …..

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت چهل و پنجم: کارنامه ات را بیاور
❤️تا شب، فقط گریه کرد…
کارنامه هاشون رو داده بودن، با یه نامه برای پدرها!! بچه یه مارکسیست، زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره…
🦋– مگه شما مدام شعر نمی خونید، شهیدان زنده اند الله اکبر …
خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه!
اون شب، زینب نهارنخورده، شام هم نخورد و خوابید… تا صبح خوابم نبرد، همه اش به اون فکر می کردم …
خدایا… حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟
❤️هر چند توی این یه سال، مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست…
کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد… با اولین الله_اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت…
نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز…
🦋خیلی خوشحال بود…
مات و مبهوت شده بودم…
نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش…
دیگه دلم طاقت نیاورد … سر سفره آخر به روش آوردم…
اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست…
❤️– دیشب بابا اومد توی خوابم…
کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد…
بعد هم بهم گفت…
زینب بابا!
کارنامه ات رو امضا کنم؟
یا برای کارنامه عملت از حضرت_زهرا (س) امضا بگیرم؟
منم با خودم فکر کردم دیدم،
این یکی رو که خودم بیست شده بودم …
🦋منم اون رو انتخاب کردم…
بابا هم سرم رو بوسید و رفت…
مثل ماست وا رفته بودم … لقمه غذا توی دهنم…
اشک توی چشمم…
حتی نمی تونستم پلک بزنم… .
بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم …
❤️قلم توی دستم می لرزید…
توان نگهداشتنش رو هم نداشتم …

#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت چهل و ششم: گمانی فوق هر گمان
.
❤️اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد…
علی کار خودش رو کرد، اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد…
🦋با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد، حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد قبل از من با زینب حرف می زدن…
بالاخره من بزرگش نکرده بودم…
وقتی هفده سالش شد ،خیلی ترسیدم …
یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد…
❤️می ترسیدم بیاد سراغ زینب اما ازش خبری نشد…
دیپلمش رو با معدل بیست گرفت و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد… .
توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود…
پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود… .
🦋هر جا پا می گذاشت از زمین و زمان براش خواستگار میومد…
خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود…
مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد، دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید… اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت…
❤️اصلا باورم نمی شد… گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن…
زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود…
سال هفتادو پنج، هفتاد و شش تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود…
همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد
🦋و نتیجه اش، زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد… .
مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران، پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید…
هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری،پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد…
❤️ولی زینب، محکم ایستاد…
به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت…
اما خواست خدا در مسیر دیگه ای رقم خورده بود…
چیزی که هرگز گمان نمی کردیم…

#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●•○•♡◇♡°○°●°○

{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #فرار_از_جهنم📝
#قسمت_چهل_و_پنجم: بهم حمله کرد

💐در حالی که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اشک می ریخت … حمله کرد سمت من … چند تا مشت و لگد که بهم زد … یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار…
.با صدای بلند گریه می کرد و می گفت … چرا با من این کار رو می کنی؟ …
💐آروم کردنش فایده نداشت … سرش داد زدم … این آینده توئه … آینده ایه که خودت انتخاب کردی … ازش ترسیدی؟… آره وحشتناکه … فکر کردی چی میشی؟ … تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی … اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و شانس بیاری پلیس… .
💐یقه اش رو ول کردم … می خوای امریکایی باشی؟ … آره این آمریکاست … جایی که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اونها توی سیستم خودت رو جا کنی … یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا … .
💐می خوای آمریکایی باشی باش … اما یه آشغال به درد نخور نباش … این کشور ۳۰۰ میلیون نفر جمعیت داره … فکر می کنی چند درصدشون اون بالان؟ … فکر می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟ …
💐حتی اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی … مسلمون ها رو نمی دونم اما بقیه باید ۱۸ سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن … ۲ سال بیشتر وقت نداری … بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار … واقعا فکر کردی می خوای چه کار کنی؟ ..
.
و اون فقط گریه می کرد … .
ادامه دارد...
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #فرار_از_جهنم 📝

#ﻗﺴﻤﺖ_ﭼﻬﻞ_ﻭ_ﺷﺸﻢ : ﺍﺭﺍﺩﻩ ﺧﺪﺍ
💐ﺑﻬﺶ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺨﺶ ﺩﺍﺩﻡ ... ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺭﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ... ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ... ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺜﻞ ﯾﻪ ﻓﯿﻠﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﻢ ﭘﺨﺶ ﻣﯽ ﺷﺪ ... ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ، ﻫﯿﭻ ﮐﺴﯽ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ...
💐ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ، ﺑﺎ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪﻥ ﺁﺳﻤﻮﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﻡ ... ﺟﺰ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺧﺮﺍﺵ ﺟﺰﺋﯽ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ ... ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ... ﺗﻮﯼ ﻣﺴﯿﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﮐﺖ ﺑﻮﺩ ... ﺑﺎﻻ‌ﺧﺮﻩ ﺳﮑﻮﺕ ﺭﻭ ﺷﮑﺴﺖ ..
💐- ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﮐﺮﺩﯼ؟ ...
ﺯﯾﺮ ﭼﺸﻤﯽ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮﺩﻡ ... ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩ ... ﻣﻦ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﺕ ﺑﺪﻫﮑﺎﺭ ﺑﻮﺩﻡ ... ﻟﯿﺎﻗﺘﺶ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﭘﺴﺮﯼ ﻣﺜﻞ ﺗﻮﺋﻪ ...
- ﺗﻮ ﭼﯽ؟ ﻻ‌ﺑﺪ ﻟﯿﺎﻗﺘﺶ ﺁﺩﻣﯽ ﻣﺜﻞ ﺗﻮﺋﻪ ...
ﺯﺩﻡ ﺑﻐﻞ ... ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ...
💐- ﻣﻦ 13 ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺧﻮﺍﺏ ﺷﺪﻡ ... ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺸﻢ ... ﺩﺭﺱ ﻣﯽ ﺧﻮﻧﺪﻡ، ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ... ﺍﺯ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﻡ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ... ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﺯ ﺗﻮﯼ ﺍﻭﻥ ﮐﺜﺎﻓﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﺭﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﮑﺸﻢ ﺍﻣﺎ ﺑﺪﺗﺮ ﺗﻮﺵ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻡ ...
💐ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻭﻥ ﻃﻮﺭﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ ... ﺩﯾﺪﻥ ﺣﻨﯿﻒ ﻭ ﭘﺪﺭ ﺗﻮ، ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺎﻧﺲ ﮐﻞ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ... .
ﺭﺳﻮﻧﺪﻣﺶ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ... ﺑﺎ ﺗﺮﻣﺰ ﻣﺎﺷﯿﻦ، ﺣﺎﺟﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ... ﻣﺸﺨﺺ ﺑﻮﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ، ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ، ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎ ﮐﺸﯿﮏ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪﻩ ... .
💐ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺣﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯽ ﺷﺪ ... ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﻦ ... ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﮕﻪ، ﺗﻮﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﺷﺎﻧﺲ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ ... ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﺮﮐﯿﺐ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻣﺎ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ ...
ﺍﯾﻨﻮ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪ ...
ادامه دارد...
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_چهل_و_چهارم
((سلام بر رمضان ))

🌾چند سال منتظر رمضان بودم ... اولین رمضانی که مکلف بشم ... و دیگه به اجازه کسی برای روزه گرفتن نیاز نداشته باشم ...

🌺اولین رمضانی که همه حواسشون به بچه هاشون هست ... من خودم گوش به زنگ اذان و سحر بودم ... خدا رو شکر، بیدار شدن برای نماز شب جزئی از زندگیم شده بود ... فقط باید کمی زودتر از جا بلند می شدم ...
🌾گاهی خاله برام سحری و افطار می آورد ... گاهی دایی محسن ... گاهی هم خانم همسایه ... و گاهی هر کدوم به هوای اون یکی دیگه ... و کلا از من یادشون می رفت ... و من خدا رو شکر می کردم ... بابت تمام رمضان هایی که تمرین نخوردن کرده بودم ...
🌺هر چند شرایط شون رو درک می کردم ... که هر کدوم درگیری ها و مسائل زندگی خودشون رو دارن ... و دلم نمی خواست باری روی دوش شون باشم ... اما واقعا سخت بود... با درس خوندن ... و اون شرایط سخت رسیدگی به مادربزرگ ... بخوام برای خودم غذا درست کنم ...
🌾روزها کوتاه بود ... و لطف خدا بهم نیرو و قدرت می داد و تا افطار بی وقفه و استراحت مشغول بودم ... هر وقت خبری از غذا نبود ... مواد صاف شده سوپ مادربزرگ رو که از سوپ جدا می کردیم ... نمک می زدم و با نون می خوردم ... اون روزها خسته تر از این بودم که برای خودم ... حس شکستن 2 تا تخم مرغ رو داشته باشم ...

🌺مادربزرگ دیگه نمی تونست تنها حرکت کنه ... دایی محسن صندلی پلاستیکی خریده بود ... با کوچک ترین اشاره از جا می پریدم ... صندلی رو می گذاشتم توی دستشویی ... زیر بغلش رو می گرفتم ...
🌾پشت در ... گوش به زنگ می ایستادم ... دیگه صداش هم به زحمت و بی رمق در می اومد ... زیر بغلش رو می گرفتم و برش می گردوندم ... و با سرعت برمی گشتم دستشویی ... همه جا و صندلی رو می شستم ... خشک می کردم و سریع می گذاشتم کنار ...

ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_چهل_و_پنجم
💎((اولین ۴۰ نفر))

🌺سحری خوردم و از آشپزخونه اومدم بیرون ... رفتم برای نماز شب وضو بگیرم ... بی بی به سختی سعی می کرد از جاش بلند شه ...
- جانم بی بی؟ ... چی کار داری کمکت کنم؟ ...

🌾- هیچی مادر ... می خوام برم وضو بگیرم ... اما دیگه جون ندارم تکان بخورم ...
زیر بغلش رو گرفتم و دوباره نشوندمش ... آب آوردم و یه پارچه انداختم روی پاش تا لباس هاش موقع وضو گرفتن خیس نشه ...
- بی بی ... حالا راحت همین جا وضو بگیر ...
🌺دست و صورتش رو که خشک کرد ... جانمازش رو انداختم روی میز ... و کمک کردم چادر و مقنعه اش رو سرش کنه ...
هنوز 45 دقیقه وقت برای نماز شب مونده بود ... اومدم برم که متوجه شدم 🌾دیگه بدون کمک نمی تونه حتی نماز بخونه... گریه ام گرفته بود ... دلم پیش مهر و سجاده ام بود و نماز شبم ... چند لحظه طول کشید ... مثل بچه ها دلم می لرزید و بغض کرده بود ...
🌺رفتم سمت بی بی ... خیلی آروم نماز می خوند ... حداقل به چشم من جوون و پر انرژی ... که شیش تا پله رو توی یه جست می پریدم پایین ...

🌾زیرچشمی به ساعت نگاه می کردم ... هر دقیقه اش یه عمر طول می کشید ...
- خدایا ... چی کار کنم؟ ... نیم ساعت دیگه بیشتر تا اذان نمونده ... خدایا کمکم کن ... حداقل بتونم وتر رو بخونم ...
🌺آشوبی توی دلم برپا شده بود ... حس آدمی رو داشتم که دارن عزیزترین داراییش رو ازش می گیرن ... شیطان هم سراغم اومده بود ...
- ولش کن ... برو نمازت رو بخون ... حالا لازم نکرده با این حالش نمازمستحبی بخونه ... و ...
🌾از یه طرف برزخ شده بودم ... و از وسوسه های شیطان زجر می کشیدم ... استغفار می کردم و به خدا پناه می بردم ... از یه طرف داشتم پر پر می زدم که زودتر نماز بی بی تموم بشه ... که یهو یاد دفتر شهدام افتادم ...
🌺یکی از رزمنده ها واسم تعریف کرده بود ...
- ما گاهی نماز واجب مون رو هم وسط درگیری می خوندیم... نیت می کردیم و الله اکبر می گفتیم ... نماز بی رکوع و سجده ... وسط نماز خیز برمی داشتیم ... خشاب عوض می کردیم ...

🌾آرپیجی می زدیم ... پا می شدیم ... می چرخیدم ... داد می زدیم ... سرت رو بپا ... بیا این طرف ... خرج رو بده و ... و دوباره ادامه اش رو می خوندیم ...
🌺انگار دنیا رو بهم داده بودن ... یه ربع بیشتر نمونده بود ... سرم رو آوردم بالا ... وقت زیادی نبود ...
- خدایا ... یه رکعت نماز وتر می خوانم ... قربت الی الله ... الله اکبر ...

🌾حواسم به بی بی و کمک کردن بهش بود ... زبانم و دلم مشغول نماز ... هر دو قربت الی الله ...

🌺اون شب ... اولین نفر توی 40 مومن نمازم ... برای اون رزمنده دعا کردم ...
ادامه دارد.....
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVj556WCy2pNkw
حجاب فاطمی ورود آقا
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°