رنگت روخدااااایی‌ کن

#قسمت_چهل_و_هفتم
Канал
Логотип телеграм канала رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriПродвигать
11,22 тыс.
подписчиков
34 тыс.
фото
10,2 тыс.
видео
2,98 тыс.
ссылок
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و هفتم بخش چهارم

🌸باز منه احمق نفهمیدم اون چی داره میگه با عجله دویدم بالا در حالیکه نفسم داشت بند میومد چمدونم رو کشیدم بیرون و وسایلم رو جمع کردم این بار کتابهام زیاد بود یک ساک هم پر کردم و اونا رو دستم گرفتم از پله بردم پایین ….. در حالیکه جنگ بین عمه و علیرضا خان فقط به فحش دادن ختم نشده بود و اونا داشتن کتک کاری می کردن …نمی دونستم الان عمه رو تو اون حال تنها بزارم و برم ولی می دونستم که تورج امشب میاد …..
🌸از در رفتم بیرون عمه داشت داد می زد نرو اینجا خونه ی منه نرو رویا برگرد …… و من با عجله با اون چمدون و ساک سنگین رفتم بیرون و اسماعیل هنوز اونجا گوش وایستاده بود گفتم منو تا جایی برسون…………. از دور صدای جیغ های عمه و فریاد علیرضا خان میومد ….. بازم نمی دونستم کجا باید برم حالا پول داشتم از ماشین پیاده شدم..از اسماعیل که از همون اول شاهد قضایا بود خجالت می کشیدم بیچاره به من می گفت بیا امشب بریم خونه ی ما گفتم نه خودم جا دارم ….تو برو ….می گفت هستم تا ماشین بگیرین اونم از حال نزار من پریشون بود احساس می کردم اطراف گردنم داره می ترکه هنوز چنان توی شوک بودم که هیچ کاری نمی تونستم بکنم ….یک تاکسی گرفتم و بهش گفتم منو ببر به یک هتل که نزدیک باشه …
راننده راه افتاد یک کم که رفت پرسید : اینجا غریبی ؟
🌸گفتم آره …گفت می خوای ببرمت یک پانسیون برای دختراس،، اونجا برای شما امن تره از هتل ….
گفتم چه طور پانسیونی هست؟ گفت خوبه خیلی خوبه ببین اگر دوست نداشتی می برمت هتل به خدا برای خودت میگم من اونجا رو میشناسم جای خوبیه ….
صدای فریاد های علیرضاخان و فحش هایی که به من می داد هنوز تو گوشم بود و نمی تونستم به چیز دیگه ای فکر کنم …گفتم باشه برو …. خیلی زود تو همون خیابون پهلوی چهار راه محمودی نگه داشت …. یک تابلو به چشمم خورد پانسیون مریم … مخصوص دختران ، این بود که پیاده شدم و پول تاکسی رو حساب کردم و رفتم جلو……. یک پله تا در کرم رنگی فاصله داشت که رفتم بالا و زنگ زدم … کمی طول کشید تا در باز شد …. یک دختر جوون با لباس راحتی از لای در پرسید بله چیکار دارین …. همین طور که بغض داشتم … گفتم : می خواستم ببینم جای خالی دارین …..
🌸دختره گفت بیا تو خانم بالا هستن ….چمدون و ساکم رو به زور بردم و جلوی پله ها گذاشتم .. راه پله ی باریکی با موکت قرمز پوشیده شده بود,, دختره به من گفت : کفشتو در بیار … دنبالش رفتم بالا … انتهای پله ها یک حال بود و تعدادی اتاق اطراف اون….. در یکی از اتاق ها زد و سرشو کرد تو و گفت خانم یکی اومده اتاق
می خواد …. گفت بیاد تو …. وارد شدم یک خانم کوتاه قد ولی خیلی خوش سیما و با شخصیت … و بسیار شیک و مرتب و مهربون اومد جلو و گفت بفرمایید …. و دستشو دراز کرد و منم دست دادم بالافاصله گفت : چی شده حالت خوبه ؟ بیا بشین دخترم آروم باش,, بیا اینجا بشین ….. نفسم به شماره افتاده بود نشستم و کمی بهش نگاه کردم و با بغض پرسیدم اتاق دارین ؟
گفت آره شانس آوردی یکی تازه خالی شده … خوب بگو از کجا اومدی باید تو رو بشناسم و معرف داشته باشی وگر نه نمی تونم بهت اتاق بدم ……
🌸گفتم : بهم اتاق بدین صبح همه چیز رو براتون میگم …..
پرسید دانشجویی ؟
گفتم بله….. پرسید کجا و چه رشته ای ؟ گفتم دانشگاه تهران پزشکی …..با شک پرسید با خانوادت دعوا کردی ؟ گفتم پدر و مادرم توی یک تصادف فوت کردن …. و اینو گفتم و بغضم ترکید و با صدای بلند گریه کردم ….
#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و هفتم بخش سوم

🌸عید نوروز رسید و ایرج نیومد رفعت و حمیرا با هم دوباره قصد داشتن ازدواج کنن و از ایران برن و قرار بود وقتی ایرج اومد این کارو بکنن ولی من از حرفایی که علیرضا خان پشت تلفن به ایرج می زد می فهمیدم که اون به این زودی ها نمیاد ….
🌸 مرتب از این جا براش سفارش
می فرستاد و برای ماه آینده برنامه ریزی می کرد در حالیکه من خون خونمو می خورد ….. اون با خیال راحت جلوی من به ایرج می گفت : صبر کن تا دوتا قالب جدید برات بفرستم بده از روش بزنن و ببین اینجا چقدر مواد اولیه لازم داره و این عملکرد حدود سه ماه طول می کشید … و من فهمیدم که حدسم برای اینکه علیرضا خان با ازدواج ما مخالف باشه درست بود و ایرج رو از من دور کرده بود …….
🌸من با دکتر جمالی یک بار دیگه درس داشتم که با وجود اینکه بهش مدیون بودم سعی کردم رفتار خوبی باهاش نداشته باشم و در تمام مدت سرم رو به نوشتن گرم کردم تا نگاهم بهش نیفته ……
تا یک روز به عید من و عمه مشغول تدارکات و سور سات نوروز بودیم با هم رفتیم خرید چون قرار بود سال تحویل حمیرا و رفعت و نگار هم پیش ما باشن … کلی دوندگی کردیم و هر چیزی که توی لیست عمه بود تهیه کردیم …
🌸ماشین پر شده بود و منو عمه مجبور شدیم هر دو جلوی ماشین بشینیم …… خیلی خسته شده بودم و زودتر از عمه اومدم تو به محض اینکه وارد شدم علیرضا خان رو وسط حال دیدم اونقدر عصبانی و خشمگین بود که تا حالا ندیده بودم ….. پره های دماغش باز شده بود و موهاش آشفته و غیر عادی بود … سلام کردم با فریاد وحشتناکی داد زد سلام و زهر مار دختریه عوضی و پر رو خجالت نمیکشی نون و نمک می خوری و خیانت می کنی نتونستی خودتو تا اومدن ایرج نیگر داری حالا فهمیدم با پسرای من چیکار کردی……. این تو بودی که هر دو شونو از راه بدر کردی و این وسط از آب گل آلود ماهی گرفتی کثافت آشغال ….
🌸گمشو از خونه ی من برو بیرون پشت گوشتو دیدی اینجا رو دیدی برو لای دست اون برادر (…….)( عمه اومده بود تو و شوکه شده بود مثل من) برو وسایلتو جمع کن گمشو از این جا دیگه نمی خوام ببینمت ….از اخلاق خوب ما سوء استفاده کردی و زندگی ما رو خراب کردی دوتا برادر رو بدبخت کردی دیگه چی می خوای از جون ما حالا که برای خودت یکی دیگه پیدا کردی گمشو برو یالا ……
🌸نه گریه ام میومد نه قدرت حرف زدن داشتم اصلا اگرم می خواستم چیزی بگم اون گوش نمی داد و چون عادت به زدن داشت ترسیدم منو بزنه ، اصلا نمی دونستم چی شده تنها فکری که می کردم این بود که این یک نقشه اس برای اینکه منو از ایرج دور کنه …..
🌸عمه داد زد خفه شو تو گوه می خوری با این بچه این طوری حرف می زنی مگه چیکار کرده غیر از اینه که هوای همه ی ما رو داره به حمیرا رسیده به من رسیده چیکار کرده ….علیرضا خان همون طور عصبانی سر اون داد زد …
تموم شد دیگه خریت من تموم شد باید بره نمی تونم همچین کسی رو به عنوان عروس خودم قبول کنم خانم به ایرج خیانت می کنه ……

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و هفتم بخش دوم

🌸تا آخر شب با پذیرایی گرم عمه و علیرضاخان اونجا موندن و بعد سه تایی رفتن به خونه ی خودشون پشت سرشون هم تورج رفت …. من و عمه اونا رو که بدرقه کردیم نشستیم و دعا کردیم امشب حمیرا دسته گل تازه ای به آب نده………..
با رفتن اونا دیگه توی خونه جز عمه و علیرضاخان و من هیچ کس نبود…. سوت و کور کنار هم نشستیم …. حرفی برای گفتن نبود ولی معلوم بود دل اونا هم مثل دل من گرفته……. بالاخره من بلند شدم و رفتم بالا …..
🌸شب قبل چون فرودگاه بودم نتونستم با ایرج حرف بزنم و اون شب منتظر تا صبح چشم به تلفن دوختم ولی اون زنگ نزد ….. و نزدیک صبح یک ساعتی خوابیدم و رفتم دانشگاه … اون روز باز من با دکتر جمالی درس داشتم ….و باز دیدم حین درس گاهی نگاه های بدی به من می کنه که داشت حالم بهم می خورد علت اونو نمی دونستم طوری رفتار می کرد که انگار منم با اون موافقم بعد از کلاس منو صدا کرد با اکراه رفتم جلوی میزش نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت : حال حمیرا خانم چطوره ؟
گفتم : خوبن مرسی از این که پرسیدین … دکتر ما همه از شما ممنونیم الان با شوهر و دخترش خونه ی خودشون هستن ولی من الان از ایشون خبر ندارم ….
🌸گفت : این که بدون ترس و با اشتیاق رفته؛؛ خودش علامت خوبیه تا چهارشنبه که بیاد پیش من انشالله خبر های خوبی داشته باشه ….گفتم بله انشالله ….
باز خنده ی چندش آوری کرد و با نگاه مسخره ای به من گفت : در ضمن پیغامتون رسید ….
گفتم چه پیغامی دکتر من برای شما پیغام نفرستادم دلیلی نداره اگر با شما کاری داشتم خودم بهتون میگم چرا پیام بدم ؟
🌸سرشو چند بار تکون داد وگفت : باشه … باشه . فهمیدم نفرستادین……………. و باز با یک خنده ی احمقانه به من کرد . که اون خنده آدم رو یاد چشمک می انداخت … و رفت …
من مونده بودم اون چی گفت؟ و منظورش چی بود ؟ بقیه اون روز رو به حرکات دکتر جمالی فکر می کردم و می ترسیدم کار دستم بده …..
🌸وقتی رسیدم خونه از عمه پرسیدم شما از قول من به دکتر جمالی چیزی گفتین ؟ گفت : وا چه حرفا؛؛ نه عمه جون مگه چی شده؟ چی دارم بگم ؟… از بس ذهنمو مشغول کرده بود جریان رو به عمه گفتم … اونم رفت تو فکر رو گفت نه به خاطر اینکه آشنا بودی و ما پول خوبی بهش دادیم این طوری بوده …. نگران نباش…
مردم پولکی هستن دیگه وقتی بفهمن پول داری دم تکون می دن …… گفتم عمه داشت حالم بهم می خورد دیگه دوس ندارم برم سر کلاسش … خیلی جلوی دوستام بد رفتار کرد ….عمه گفت : ولش کن چیکار می خواد بکنه تو بهش محل نزار …..
🌸پرسیدم از حمیرا خبر ندارین ؟ گفت : چرا زنگ زد و خیلی خوشحال بود امشب میان اینجا برای فردا شب هم ما رو به هتل شرایتون دعوت کرده ……. پرسیدم کِی ؟ حمیرا دعوت کرده ؟ گفت نه بابا رفعت ….. حالا چرا از راه نرسیده می خواد ما رو ببره بیرون نمی دونم ……
رفتم تو اتاقم ….. و پشت پنجره وایستادم ساعتی بود که ایرج هر روز از اون در میومد تو حالا به درِبسته ای نگاه می کردم که می دونستم اگر هم باز بشه ایرج ازش تو نمیاد ….صدای زنگ تلفن اومد … مرضیه گوشی رو برداشت و من روی تختم دراز کشیدم که مرضیه از همون پایین داد زد …. رویا خانم…. ایرج خان بر دار گوشی رو …
از جام پریدم و گوشی رو برداشتم …. و با شنیدن صدای اون دوباره از دل تنگی به گریه افتادم …. همش می پرسید چیزی شده؟
🌸ناراحتی ؟ کسی اذیتت کرده ؟ گفتم نه دلم تنگ شده پس کی میای الان نزدیک یکماهه …..گفت : الهی فدات بشم دیگه داره تموم میشه چیزی نمونده … نمونه ها که درست بشه بر می گردم یک کم دیگه صبر کن ولی تا برسم باید عروسی کنیم که من دیگه طاقت ندارم ….ببخشید دیشب زنگ نزدم چون تو گارگاه بودیم برای همین امروز زودتر زنگ زدم که خیلی دلم برات تنگ شده بود و می خواستم صداتو بشنوم ………….
#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و هفتم بخش اول

🌸حمیرا منو به آقای رفعت معرفی کرد و گفت : رویا دختر دایی من و کسی که باعث شد من حالم خوب بشه …..
با خوشحالی گفت آه خوشبختم خیلی ممنونم … شما شکل اورپایی ها هستین خیلی جالبه اصلا به شکوه جون شبیه نیستن …..
با نگار هم دست دادم و اونو بوسیدم …نگار دختر بزرگی شده بود ، الان یازده سال داشت ولی نسبت به سنش بزرگ تر دیده می شد…
🌸شکل حمیرا خوشگل بود با چشمهای درشت و مشکی ….. موهای صاف و سیاهش روی شونه هاش ریخته بود و جذابیت خاصی بهش می داد ….
وقتی از فرود گاه اومدیم خونه دیگه آفتاب در اومده بود …. نگار با دو دست کمر حمیرا رو گرفته بود و ازش جدا نمی شد …رفعت طوری رفتار می کرد که انگار خیلی دلش برای حمیرا تنگ بود و همش بهش نگاه می کرد یک جورایی دلش می خواست کنار اون باشه من از دور اونا رو تماشا می کردم …….
خوشحال بودم این زیباترین منظره ای بود که تا حالا دیده بودم چیزی که اصلا فکر نمی کردم به این زودی تحقق پیدا کنه ……
🌸خیلی خسته بودم ولی عمه داشت برای پذیرایی از اونا خودشو می کشت و ترجیح دادم تنهاش نزارم نزدیک ظهر همه خوابیدن آقای رفعت رفت تو اتاق ایرج و حمیرا نگار رو در آغوش گرفت و با هم خوابیدن ….
من تو آشپز خونه تنها بودم که تورج اومد تو …. کمی پا ,پا کرد و گفت : رویا میشه یک سئوال ازت بکنم ؟ گفتم چرا نمیشه بگو گوش می کنم …
گفت : چرا با مینا قهر کردی ؟ با تعجب پرسیدم کی گفته برای چی قهر کنم ؟ گفت : خودش میگه….
🌸 خیلی ناراحته میگه تو باهاش تماس نمیگیری …… گفتم : نه تورج جان به خدا حواسم نبوده این روزا همش در گیر کارای دانشگاه و حمیرا بودم صبح دانشگاه عصر به خرید .. خوب درسم که باید بخونم می دونی خیلی برام مهم که حتما آماده برم سر کلاس مگه وقت میشه؟… باشه اگر رسیدم امشب بهش زنگ می زنم و از دلش در میارم ….. گفت : اون فکر کرده برای اینکه با من دوست شده تو ناراحتی خیلی خجالت میکشه …..
گفتم ای بابا اگر خجالت می کشید که این کارو
نمی کرد ….. پرسید به نظرت کار بدی کردیم …. گفتم : نمی دونم به خدا الان نمی تونم قضاوت کنم تا ببینیم تو چی فکر می کنی آخه من بهت خیلی در این مورد اطمینان ندارم …کاش از دلت خبر داشتم ….
🌸نمی خوام به خاطر من آزار ببینی ، منو درک می کنی ؟ اگر یک روز بفهمم که این کارو کردی هیچ وقت تو رو نمی بخشم … نمی تونم،، چون احساس گناه دیگه ولم نمی کنه …گفت : نه بابا چطوری بهت بگم که باور کنی قسم می خورم به جون ایرج ازش خوشم میاد خیلی دختر خوبیه ……
گفتم خوب برای همین میگم که نکنه دختر به این خوبی صدمه ببینه … توام راضی نیستی … اگر از من می شنوی به دلت رجوع کن تو رو خدا ، تو رو به جون ایرج اگر اونو می خوای قربونی کنی نکن گناه داره به خدا …اصلا فکر کن دوست من نه یک انسانه ….
🌸گفت : باشه قول میدم که اذیتش نکنم بعد تو راضی میشی ؟ گفتم رضایت من اصل نیست …. تصمیم تو مهمه …. بهت یک چیزی بگم هیچ دختری طرف یک پسر نمیره جز اینکه قصد ازدواج داشته باشه این حرفا یی که می زنی ,, من بهش گفتم و خودش می دونه؛؛درست نیست چون اگرم اینو قبول کرده باشه به خاطر اینه که امیدواره یک روز این طور بشه …
🌸 پس تا دیر نشده تکلیف خودتو با خودت روشن کن ……. گفت : رویا صادقانه میگم باور کن که ازش خیلی خوشم میاد شاید یک روزی رسید که دوستش داشتم,, مگه نمی شه ؟ گفتم : نه به امید خیال نمیشه یک دختر و اذیت کرد … برو کلاه تو قاضی کن و بعد به من بگو چه تصمیمی گرفتی ؟ عمه همون موقع اومد تو و پرسید در مورد چی می خوای تصمیم بگیری به منم بگو چی شده ؟ هان تورج ؟ …
تورج که متخصص این جور مغلطه ها بود گفت : بگم بهش رویا ؟ بهش نگاه کردم و گفتم
نمی دونم خودت می دونی ……..
گفت : راستش برای ایرج یک فکرایی دارم که اومد باید اجرا کنم به رویا گفتم موافقه تا ببینیم چی میشه ……
🌸داشتم از پله ها میرفتم بالا که نگار از تو اتاق حمیرا اومد بیرون و با همون لحجه ی فرانسوی گفت : خاله رویا گشنمه می خوام غذا بخورم …. دستمو دراز کردم و دستشو گرفتم و گفتم چشم خانم خوشگل من الان به شما غذا میدم ….نگار فارسی خوب حرف می زد فقط کمی لحجه داشت ….. اما وقتی عمه فهمید خودش اونو از من تحویل گرفت و در حالیکه قربون صدقه اش می رفت بهش غذا داد ….

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت چهل و هفتم: سومین پیشنهاد .
.
❤️علی اومد به خوابم…
بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین… .
– ازت درخواستی دارم…
می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته…
به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه…
تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی… .
🦋با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم…
خیلی جا خورده بودم و فراموشش کردم…
فکر کردم یه خواب همین طوریه…
پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود…
❤️چند شب گذشت…
علی دوباره اومد، اما این بار خیلی ناراحت… .
– هانیه جان … چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟
به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه… .
🦋خیلی دلم سوخت… .
– اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو…
من نمی تونم…
زینب بوی تو رو میده…
نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم، برام سخته…
با حالت عجیبی بهم نگاه کرد…
❤️– هانیه جان … باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره…
اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای راضی به رضای خدا باش … .
گریه ام گرفت…
ازش قول محکم گرفتم، هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم…
دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود…
🦋همه این سال ها دلتنگی و سختی رو بودن با زینب برام آسون کرده بود…
حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت…
رفتم دم در استقبالش…
.– سلام دختر گلم … خسته نباشی …
با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم
❤️– دیگه از خستگی گذشته …
چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم…
یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم… .
رفتم براش شربت بیارم … یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد…
🦋– مامان گلم چرا اینقدر گرفته است؟
ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم…
یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم …
همه چیزش عین علی بود…
❤️– از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟
خندید …
– تا نگی چی شده ولت نمی کنم …
بغض گلوم رو گرفت…
– زینب، سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟
دست هاش شل شد و من رو ول کرد …
#ادامه_دارد
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت چهل و هشتم: کیش و مات
.
❤️دست هاش شل و من رو ول کرد…
چرخیدم سمتش،صورتش بهم ریخته بود…
– چرا اینطوری شدی؟
سریع به خودش اومد…
خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت…
🦋– ای بابا …
از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره…
شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره،
از صبح تا حالا زحمت کشیدی… .
رفت سمت گاز…
– راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم…
برنامه نهار چیه؟ بقیه اش با من…
❤️دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست …
هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه…
شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم…
– خیلی جای بدیه؟
– کجا؟
– سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده…
– نه … شایدم … نمی دونم …
🦋دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم… .
– توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده…
این جواب های بریده بریده جواب من نیست…
چشم هاش دو دو زد…
انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه…
اصلا نمی فهمیدم چه خبره… .
– زینب؟ چرا اینطوری شدی؟ من که …
❤️پرید وسط حرفم…
دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد… .
– به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو، همون حرفی که بار اول گفتم…
تا برنگردی من هیچ جا نمیرم…
نه سومیش، نه چهارمیش، نه اولیش…
تا برنگردی من هیچ جا نمیرم … .
🦋اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون…
اون رفت توی اتاق…
من، کیش و مات، وسط آشپزخونه…

#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
قسمت جامونده ادیت شد☝️

{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #فرار_از_جهنم📝
( #قسمت_چهل_و_هفتم: من گاو نیستم )

💐برگشتم خونه ... تمام مدت، جمله احد ت
وی ذهنم می چرخید ... یه لحظه به خودم اومدم ... استنلی، اگر واقعا چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه ... یعنی ... .
💐تمام اتفاقات زندگیم ... آیات قرآن ... بلند شدم و با عجله رفتم سراغ قرآن ... دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن ... از اول، این بار با دقت ... .
💐شب شده بود ... بی وقفه تا شب فقط قرآن خونده بودم ... بدون آب، بدون غذا ... بستمش ... ولو شدم روی تخت و قرآن رو گذاشتم روی سینه ام ... ما دست شما رو می گیریم ... شما رو تنها نمی گذاریم ... هدایت رو به سوی شما می فرستیم ...
💐اما آیا چشمی برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست... آیا شما هدایت رو می پذیرید یا چشم هاتون رو به روی اونها می بندید ...
تازه می تونستم خدا رو توی زندگیم ببینم ... اشک قطره قطره از چشم هام پایین می اومد ... من داشتم خدا رو می دیدم ... نعمت ها ... و هدایتش رو ... برای اولین بار توی زندگیم خدا رو حس می کردم ...
💐نزدیک صبح رفتم جلوی در ... منتظر شدم ... بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه ... مادرشون اونها رو بدرقه کرد و برگشت داخل ... بعد از کلی دل دل کردن ... رفتم زنگ در رو زدم ... حاج آقا اومد دم در ... نگاهش سنگین بود ... .
💐- احد حالش چطوره؟ ...
- کل دیروز توی اتاقش بود ... غذا هم نخورد ... امروز، صبح زود، رفت مدرسه ... از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد... موقع رفتن بهم گفت معذرت می خوام ... .
- متاسفم ...
💐مکث کرد ... حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست... سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم ...
- استنلی ... شبیه آدمی نیستی که برای احوال پرسی اومده باشه ...
چرخیدم سمتش ... هیچی، فقط اومده بودم بگم ... من، گاو نیستم ... یعنی ... دیگه گاو نیستم ...

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}

📝 #فرار_از_جهنم📝

#ﻗﺴﻤﺖ_ﭼﻬﻞ_ﻭ_ﻫﺸﺘﻢ : ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍ
💐ﺣﺎﻝ ﺍﺣﺪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ ... ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﻭﻣﺪ ﻣﺴﺠﺪ، ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺩﻭﺭﺵ ... ﭘﺴﺮ ﺣﺎﺟﯽ ﺑﻮﺩ ... .
ﻣﻦ ﺳﻤﺖ ﺷﻮﻥ ﻧﻤﯽ ﺭﻓﺘﻢ ... ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﺣﺪ ﺍﻭﻣﺪ ﺳﺮﺍﻏﻢ ... .
💐- ﻣﯿﮕﻦ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻧﻔﺮﺕ، ﺩﻭ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺳﮑﻪ ﺍﺳﺖ ... ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺩﺷﻤﻨﯽ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﯼ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﻩ ... ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ... ﺣﺎﺿﺮﻡ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺷﺮﯾﮏ ﺑﺸﻢ ... .
ﺧﻨﺪﻩ ﺍﻡ ﮔﺮﻓﺖ ... ﻣﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ، ﺭﻓﯿﻖ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻫﻢ ﺷﺪﯾﻢ ... ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﭘﺎﺗﻮﻕ ﺍﺣﺪ، ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ...
💐ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻣﺪﺕ ﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﯾﻪ ﺭﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﻮﻧﺪ ... ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﻬﺘﺮﻩ ﺑﮕﻢ ﻣﻦ ﺟﺮﺍﺕ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺣﺎﺟﯽ ﺑﮕﻢ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﻭ ﮐﺠﺎﻫﺎ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ... ﻭ ﭼﻪ ﺑﻼ‌ﯾﯽ ﺳﺮﺵ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ...
💐ﺳﺎﻝ 2011، ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺗﺸﺮﻑ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﺳﻼ‌ﻡ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪ ... ﺍﮐﺜﺮ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﺸﺮﻑ ﺍﺳﻢ ﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﻋﻮﺽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﯾﻪ ﺍﺳﻢ ﺍﺳﻼ‌ﻣﯽ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ ... ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﻧﮑﺮﺩﻡ ...
💐 ﻣﻦ، ﺗﻮﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻗﺒﻠﯽ ﺁﺩﻡ ﺩﺭﺳﺘﯽ ﻧﺒﻮﺩﻡ ... ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﺎ ﻧﺎﻡ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﻣﻘﺪﺱ ﺧﺪﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﻪ ... ﻣﻦ ﻟﯿﺎﻗﺘﺶ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ... .
💐ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ، ﻣﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﻢ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺑﭽﮕﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﺎﺟﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻡ ... ﻭ ﺍﻭﻥ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ...
ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﯿﺸﻮﻧﯽ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﻮﺳﯿﺪ ...
💐- ﺍﺳﺘﻨﻠﯽ ... ﺗﻮ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﻫﺴﺘﯽ ... ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﻭﻣﺪﯼ ... ﺧﺪﺍ ﻫﯿﭻ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺭﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻩ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻫﺪﺍﯾﺘﺶ ﺭﻭ ﺳﻤﺖ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻩ ... ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﺧﺪﺍ، ﺑﻬﺶ ﭘﺸﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ ...
💐ﺧﺪﺍ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩﻩ، ﮔﻨﺎﻩ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺻﻤﯿﻢ ﻗﻠﺐ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﯿﺎﺭﻥ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮﺩﻥ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﻪ ﻭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﭘﺎﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ... ﻫﺮﮔﺰ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻦ ... ﺩﺳﺖ ﺗﻮ، ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ ...
ادامه دارد....
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_چهل_و_هفتم
🔸((مهمان خدا))

🍃چقدر به اذان مونده بود ... نمی دونم ... اما با خوابیدن مادربزرگ ... منم همون پای تخت از حال رفتم ... غش کرده بودم ... دیگه بدنم رمق نداشت که حتی انگشت هام رو تکان بدم ... خستگی ... گرسنگی ... تشنگی ...
صدای اذان بلند شد ... لای چشمم رو باز کردم ... اما اصلا قدرتی برای حرکت کردن نداشتم ... چشمم پر از اشک شد...
- خدایا شرمندتم ... ولی واقعا جون ندارم ...

🌺و توی همون حالت دوباره خوابم برد ... ضعف به شدت بهم غلبه کرده بود ...

🍃باغ سرسبز و بی نهایت زیبایی بود ... با خستگی تمام راه می رفتم که صدای آب ... من رو به سمت خودش کشید ... چشمه زلال و شفاف ... که سنگ های رنگی کف آب دیده می شد ... با اولین جرعه ای که ازش خوردم ... تمام تشنگی و خستگی از تنم خارج شد ...

🌺دراز کشیدم و پام رو تا زانو ... گذاشتم توی آب ... خنکای مطبوعش ... تمام وجودم رو فرا گرفت ... حس داغی و سوختگی جگرم ... آرام شد ... توی حال خودم بودم و غرق آرامش ... که دیدم جوانی بالای سرم ایستاده ... با سینی پر از غذا ...
🍃تقریبا دو ساعتی از اذان گذشته بود که با تکان های آقا جلال از خواب بیدار شدم ... چهره اش پر از شرمندگی ... که به کل یادش رفته بود برام غذا بیاره ...

🌺آخر افطار کردن ... با تماس مجدد خاله ... یهو یادش اومده بود ... اونم برای عذرخواهی واسم جوجه کباب گرفته بود ...
🍃هنوز عطر و بوی اون غذا ... و طعمش توی نظرم بود ... یکم به جوجه ها نگاه کردم ... و گذاشتمش توی یخچال ... اونقدر سیر بودم ... که حتی سحر نتونستم چیزی بخورم ...
توهم بود یا واقعیت؟ ... اما فردا ...
🌺حتی برای لحظه ای گرسنگی و تشنگی رو حس نکردم ... خستگی سخت اون مدت ... از وجودم رفته بود ...
و افتخار خورده شدن ... افطار فردا ... نصیب جوجه های داخل یخچال شد ...

🍃هر چند سر قولم موندم ... و به خاله نگفتم ... آقا جلال کلا من رو فراموش کرده بود ...
ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_چهل_و_نهم
(( با صدای تو))

🌺حال مادربزرگ ... هر روز بدتر می شد ... تا جایی که دیگه مسکن هم جواب نمی داد ... و تقریبا کنترل دفع رو هم از دست داده بود ... 2 تا نیروی کمکی هم ... به لطف دایی محسن ... شیفتی می اومدن ...

🍃بی بی خجالت می کشید ... اما من مدام با شوخی هام ... کاری می کردم بخنده ...
- ای بابا ... خجالت نداره که ... خانم ها خودشون رو می کشن که جوون تر به نظر بیان ... ولی شما خودت داری روز به روز جوون تر میشی ... جوون تر، زیباتر ... الان دیگه خیلی سنت باشه ... شیش ... هفت ماهت بیشتر نیست ... بزرگ میشی یادت میره ...

🌺و اون می خندید ... هر چند خنده هاش طولی نمی کشید...
اونها مراقب مادربزرگ می شدن ... و من ... سریع لباس ها و ملحفه هاش رو می بردم توی حمام ... می شستم و آب می کشیدم ... و با اتو خشک می کردم ... نمی شد صبر کنم ... تعداد بشن بندازم ماشین ... اگر این کار رو می کردم... لباس و ملحفه کم می اومد ... باید بدون معطلی حاضر می شد ...
🍃دیگه شمارش شستن شون از دستم در رفته بود ... اما هیچ کدوم از دفعات ... به اندازه لحظه ای که برای اولین بار توی مدفوعش خون دیدم ... اذیت نشدم ... بغضم شکست ... دیگه اختیار اشک هام رو نداشتم ... صدای آب، نمی گذاشت کسی صدای اشک های من رو بشنوه ...

🌺با شرمندگی توی صورتش نگاه کردم ... این همه درد داشت و به روی خودش نمی آورد ... و کاری هم از دست کسی برنمی اومد ...

🍃آخرین شب قدر ... دردش آروم تر شده بود ... تلویزیون رو روشن کردم ... تا با هم جوشن گوش کنیم ... پشتش بالشت گذاشتم و مرتبش کردم ... مفاتیح رو دادم دستش و نشستم زیر تخت ... هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ...
- پاشو مادر ... پاشو تلویزیون رو خاموش کن ...

🌺- می خوای بخوابی بی بی؟ ...
- نه مادر ... به جای اون ... تو جوشن بخون ... من گوش کنم... می خوام با صدای تو ... خدا من رو ببخشه ...

ادامه دارد......

@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVj556WCy2pNkw
حجاب فاطمی ورود آقا
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺