رنگت روخدااااایی‌ کن

#قسمت_پنجاه_و_هفتم
Канал
Логотип телеграм канала رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriПродвигать
11,22 тыс.
подписчиков
34 тыс.
фото
10,2 тыс.
видео
2,98 тыс.
ссылок
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان "‌ #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجاه و هفتم بخش هفتم

🌸این صحنه ی وحشناک وجودم رو به آتیش کشیده بود نمی تونستم در برابر ظلم آروم بمونم ایرج هر کاری می کرد نمی تونست منو آروم کنه تا جایی که عمه هم منو دلداری می داد و خوش ساکت شده بود اونا می ترسیدن برای بچه اتفاقی بیفته ….
فریاد می زدم و به ایرج گفتم تو کجا بودی ؟ مگه تو خونه نبودی ؟
🌸گفت : من خواب بودم وقتی سر و صدا رو شنیدم دیگه این طوری شده بود بابا فرار کرد و رفت …..
عمه دستشو دراز کرد و به من گفت بیا بشین اینطوری نکن بیا من خودم حالم بده نمی تونم به فکر توام باشم بیا اینجا عزیزم ……..
کنارش نشستم ولی نمی تونستم به صورت داغون اون نگاه کنم …..
🌸یک مرتبه داد زدم تورج ….تورج اگر اون بفهمه عمو رو می کشه …. به خدا می کشه …..
ایرج گفت : آره منم تو همین فکرم الان میاد چیزی نمونده …. همین طور که می رفتم از داروخونه وسایل لازم رو بیارم گفتم : تو رو خدا یک دورغی درست کنین نفهمه عمو کرده و گرنه یک فاجعه تو راه داریم ….
🌸زود برگشتم صورت عمه رو تمیز کردم و دوا زدم و گفتم ایرج جان ، تورج مثل تو عاقل نیست و منطقی برخورد نمی کنه یک فکری بکن …..
گفت باشه قربونت برم تو اینقدر حرص و جوش نخور ….. می خوای بگیم با موتور تصادف کرده ؟
گفتم : اره و به تمسخر گفتم بگیم با تریلی بهتره ……
🌸گفت : آره بیاین حرفا مونو یکی کنیم و همه یک چیز بگیم …..
بابا از کارخونه یک راست رفته پیش دوستاش اصلا خبر نداره این طوری بهتره…..
گفتم برو مرضیه رو بیار …..
مرضیه که اومد اول ازش پرسیدم به اسماعیل گفتی ؟
سرشو انداخت پایین ….
🌸گفتم ما نمی خوایم تورج خان بفهمه چی شده تو بگو خانم رفته بود خرید یکی زنگ زده و گفته تصادف کرده ایرج خان هم رفته و خانم رو آورده……
ایرج جان ، اسماعیل……. زود باش بدو تا تورج نرسیده ……

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجاه و هفتم بخش ششم

🌸روی صورت پژمرده و بی روحش… لبخندی نمایون شد .
گفت : ای وای رویا راست میگی تو که بچه نمی خواستی گفتم ولی خدا می خواست و من با خواست اون مقابله نمی کنم اونو که برام تصمیم گرفته …..
🌸از اینکه مشغله خودم باعث شده بود اونو تنها بزارم احساس گناه می کردم و فکر می کردم الان اون به من احتیاج داره شاید نسبت بهش تند رفتم ولی باید یک جوری اونو از این حالت نجات میدادم ….
به ایرج گفتم : تو رو خدا مانع من نشو تا بتونم مینا رو از این حالت در بیارم ..گفت آخه نمیشه که من بیام خونه زن و بچه ام نباشه همین امروز اینجا برام جهنم شده بود ….
🌸گفتم از این که تو نسبت به من این طوری فکر می کنی خوشحالم ولی بزار چند روز از دانشگاه برم و اونو ببینم ……
این بود که هر روز یک راست می رفتم پیش مینا ، سوری جون به خاطر تغییر حالت مینا خوشحال بود و هر روز برای من غذا نگه می داشت و منتظرم می شد …..
🌸مینا رو وا دار کردم تمام دستورای منو اجرا کنه … یک هفته ای هر روز رفتم و بهش سر زدم اونم با عشق دیدن من حالش بهتر بود و قرار بود از فردا بره کلاس کنکور با هم رفتیم میدون ۲۴اسفند (انقلاب ) و اسم اونو تو کلاس نوشتیم و چون کلاس بعد از ظهر ها بود…..دیگه لازم نبود من برم پیشش .
روز بعد یک راست از دانشگاه رفتم خونه …..سر راه یک کم خرید کردم …
🌸 برای فردا که ماه رمضون شروع می شد….. من می خواستم روزه بگیرم و چیزایی که فکر می کردم تو خونه لازمه و چیزایی که باعث تقویت من میشه که به بچه صدمه ای نخوره خریدم …از وقتی ازدواج کرده بودیم ایرج همیشه با دست پر میومد خونه و نمی گذاشت عمه بره خرید …..و این اولین بار بود که من این کار و می کردم .
🌸از ماشین پیاده شدم و با ذوق و شوق رفتم تو و دیدم هیچ کس نیست مرضیه در حالیکه گریه می کرد دوید طرف من .
گفت دعوا کردن رویا خانم ….. آقا با خانم دعوا کردن… خیلی بد بود ، الان با ایرج خان تو اتاق خانمن ….
🌸گفتم عمو هم اونجاس گفت نه ایشون رفتن بیرون ….
با سرعت دویدم طرف اتاق عمه درو که باز کردم جیغ زدم …..نه!!!!! خدا مرگم بده یا ابوالفضل خدایا رحم کن ….
🌸ایرج پرید جلوی منو گرفت و گفت تو برو بالا برو نمی خواد بیایی تو برو خودم میام برات تعریف می کنم خودمو به زور هل دادم توی اتاق ایرج همش می گفت خودتو ناراحت نکن رویا صبر کن خودمو به عمه رسوندم لباسش پاره بود صورتش غرق خون بود گوشه ی چشمش و لبش پاره شده بود و داشت گریه می کرد …گریه که نه شیون می کرد و منم جلوش نشستم
🌸و با صدای بلند گریه کردم…… نه خدای من چی شده عمه ؟…عمه جونم … چرا این طوری شده……… تو کجا بودی ایرج چرا مواظب عمه نبودی؟ الهی من بمیرم سرمو به اطراف می چرخوندم و اشک می ریختم باورم نمیشد علیرضاخان عمه ی مغرور و مهربونه منو به این روز انداخته باشه ….
ایرج منو آروم می کرد که تو باید مامان رو آروم کنی خودت بدتری ؟
🌸گفتم آره من بدترم نبایید این کارو می کرد مگه ما وحشی هستیم اینجا کجاس دیوونه خونه ؟ بسه دیگه …کسی حق نداره با عمه ی من این کارو بکنه این بار من جلوش در میام … چرا ؟ ….. چرا ؟ این کارو کرد ….
عمه هم همین طور اشک می ریخت حالت زار و نزاری داشت خیلی بد بود خیلی ……..

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجاه و هفتم بخش پنجم

🌸تورج از اون به بعد خودشو عمو صدا می کرد مثلا می گفت عمو اومد ، عمو گرسنه اس ، عمو داره میره ، و این شد که شوخی شوخی همه بهش عمو می گفتن و منم عمو صداش می کردم بعدا از خودش شنیدم از وقتی به دوستانش سور عمو شدنش رو داده بود اونا هم عمو صداش می کردن …… و ما متوجه شدیم که همون طور که توی ذهن یکی یکی ما اثر گذار بود توی اجتماع هم قبولش داشتن و روش حساب می کردن …..
وقتی من به دیدن مینا رفتم تا خودم این خبر رو بهش بدم اونو تو حال بدی دیدم مینا داشت از دست می رفت بشدت لاغر و افسرده شده بود و سوری جون می گفت از اتاقش بیرون نمیاد…
و اولین چیزی که بهم گفت این بود که دیدی ولم کرد؟ کاش این کارو نمی کردم و همین طور با هم دوست بودیم حداقل من اونو می دیدم و اینقدر دل تنگ نمی شدم ….. دارم فکر می کنم خودمو بکشم ….
🌸گفتم : ای وای این چه حرفیه می زنی ، دیوونه شدی آدم عاقل !!!؟؟؟ گفت چون تو به ایرج رسیدی نمی فهمی من چی میگم …..گفتم من هرگز مثل تو ضعیف نیستم قسم می خوردم اگر می دونستم ایرج منو دوست نداره خودمو به خاطرش ناراحت نمی کردم چرا که وجود من بیشتر از اینا ارزش داره که به خاطر یک نفر خودمو از بین ببرم …. ببینم چند تا سئوال ازت می کنم … به نظرت اگر الان تورج تو رو ببینه در مورد تو چی فکر می کنه ؟ بگو ؟….
.گفت : نمی دونم دیگه برام مهم نیست …
گفتم من بهت میگم یک آدم بدبخت که احتیاج به ترحم داره ……
🌸گفت : همینم هست مگه نیست ؟
گفتم تو می خوای این طوری باشی و زندگیتو نابود کنی؟ به جای این کار بلند شو خودتو بساز و تورج رو به دست بیار؛؛ از پس فکر کرده که تو دست یافتنی هستی خیالش راحته که هر وقت اومد تو هستی ….
مینا می خوام برات یک نسخه بپیچم …می خوای عمل کنی ؟
گفت : نمی دونم …گفتم اول کلاس کنکور با جدیدت درس بخون منم کمکت می کنم تمام روزو شبت رو بزار روی درس و تمام سعی خودتو بکن که قبول بشی….. دوم… چند تا لباس خوب و قشنگ بخر و بپوش سوم موهاتو کوتاه کن و تا مدتی بدون آرایش راه نرو .. داروی آخر مرتب بگو من باید بتونم هم کنکور قبول بشم هم تورج رو بدست بیارم …..این کارو تا موقعی که کنکور میدی باید ادامه بدی ….
🌸پرسید اگر هیچ کدوم نشد چی ؟ گفتم اولا همین ، اگر نشد ، مانع کارت میشه دوما خوب به درک که نشد حداقل تو آدمی بودی که نهایت سعی خودتو کردی … و سرتو بالا میگیری …. مینا جان روزی بود که من فکر می کردم توی منجلابی افتادم که دیگه هرگز نمی تونم ازش بیرون بیام ولی همون شب عمه اومد و منو از اون خونه آورد بیرون توی این دنیا چیزی قابل پیش بینی نیست تو چه می دونی فردا خدا برات چی می خواد ولی تلاش آدمه که به زندگی جون میده نا امیدی از مرگ بدتره تو رو خدا به خودت بیا ….
🌸من الان نسخه رو برات می نویسم فردا میام بهت سر می زنم,, چون من دارم دکتر میشم ، اگر عمل کرده بودی بازم میام اگر نه تو ارزش اینکه باهات دوست باشم رو نداری ولت می کنم … من دوست ضعیف و بیچاره نمی خوام …….و بوسیدمش و خداحافظی کردم و گفتم عزیزم فردا می بیمنت در ضمن شما داری خاله میشی ولی باید یک خاله ی خوب و سرافراز باشی.

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجاه و هفتم بخش چهارم

🌸نشست کنارم و دستمو گرفت گفت : حق با توس ولی دست خودم نیست ، خودم از خودم خجالت می کشم ولی خدا رو شاهد می گیرم که به حمیرا بیشتر حسودی می کردم تا تورج ….اصلا نمی خوام تو با کسی خوب باشی فقط من …..
گفتم این حرفت که شوخیه نه ؟
گفت : آره ، نمیگم تو با کسی حرف نزن …. ولی من حسودی می کنم چیکار کنم …تازه دارم فکر می کنم اگر به بچه بیشتر از من توجه کنی چیکار کنم ؟ ….
🌸گفتم به خدا ایرج داری منو می ترسونی نکن عزیزم ، نکن….. این کار اصلا خوب نیست در واقع این عشق نیست مریضیه …. عشق واقعی یعنی آدم کسی رو به خاطر خود اون شخص دوست داشته باشه ، به خاطر خودش ، ببین من چه راحت تو رو می بخشم ، چون دوستت دارم …. چیزهایی که دوست داری برای من محترمه من از تو توقع ندارم که خودتو عوض کنی تو باید ایرج باشی تا بتونی راحت و دور از نگاهی که می خواد تو رو مطابق میل خودش عوض کنه زندگی کنی ……. و توام توقع نداشته باش من خودمو عوض کنم و مطابق میل تو بشم من این کارو هرگز نمی کنم ….
🌸 اگر هر کدوم زیر بار این کار بریم زندگی برای هر دوی ما جهنم میشه و نمی دونیم از کجا آب می خوره ….. بیا به فکر و عقیده ی هم احترام بزاریم و این طوری عشقمون رو نگه داریم …. حسودی یک جور خودخواهیه ، خود خواهی ریشه ی عشق رو می سوزونه و خاکستر می کنه….. و تلافی کردن ، اون خاکستر رو به باد میده….
🌸وقتی من تو رو از جون دل دوست دارم دیگه نباید برات فرق کنه با کی حرف می زنم!!!! و چی میگم!!! تو وقتی رفتی انگلیس من از تو پرسیدم اونجا چیکار کردی ؟ نه,, چون بهت اعتماد دارم …. اگر منو قبول داری نکن ، حسودی نکن …… بزار من راحت باشم …….. آه راستی اگر این بار قهر کردی من دیگه باهات آشتی نمی کنم … گفته باشم …….
🌸داشتیم با هم حرف می زدیم که یکی زد به در ایرج گفت بفرمایید و .. در و باز کرد یک خرس خیلی بزرگ سفید جلوی در بود و تورج پشت اون گفت : سلام بابا ایرج ؛؛من اومدم که اسباب بازی دخترتون باشم ….ایرج خرس رو ازش گرفت و بغلش کرد و بهش گفت بیاتو عمو جون ….
🌸خرس سفید اونقدر خوشگل بود که دلم می خواست بغلش کنم و خودم باهاش بازی کنم ولی واقعا از ایرج ترسیدم حتی تو مدتی که اون تو اتاق ما بود.. من حتی یک کلمه حرف نزدم و تورج مدت زیادی همون جا نشست و در مورد بچه با ایرج حرف زدن و خندیدن منم گوش می کردم و لبخند می زدم …..

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجاه و هفتم بخش سوم

🌸من اونا رو نگاه می کردم هر دو اونقدر خوشحال بودن که احتیاجی به رضایت من نداشتن … بالاخره جواب آزمایش اومد ….دکتر اونو نگاه کرد و به ایرج گفت: شما بابا شدی !!!! تبریک میگم ولی حتما باید برای چک کردن برین پیش دکتر زنان …..
🌸ایرج و عمه داشتن از خوشحالی بالا و پایین می پریدن ولی من سعی کردم خودم رو کنترل کنم نمی خواستم به این زودی ایرج رو ببخشم …..
وقتی تو ماشین نشستیم عمه گفت : خیلی خوشحالم عمه جون نگران هیچی نباش اخمتو باز کن … حالا وقت خوشحالیه خدا رو شکر کن عمه جون ، خودم کمکت می کنم …(رو کرد به ایرج )خوب امروز سر چی بحث می کردین که گفتی تو اذیتش کردی؟ ……..
من جواب دادم سر بچه دیدم خیلی دلش می خواد ، کارای خوبی هم کرده من یک دفعه یک چهار ماهه براش آوردم ….
🌸ایرج ذوق زده گفت : تو رو خدا چهار ماهشه … الهی من فدات بشم …..
گفتم ولی ایرج جان مامانش همون زن خطا کار بی ملاحظه اس یادته ….
عمه گفت کی اینو گفته ایرج ؟باور نمی کنم آره ایرج تو گفتی ؟ …
اون که نمی تونست جلوی خندشو بگیره گفت : شوخی می کنه من هرگز اینو نگفتم و نخواهم گفت ……………
🌸وقتی رسیدیم عمو منتطر بود اون دیده بود که ما رفتیم دکتر نگران شده بود عمه خودشو از ماشین انداخت بیرون و دوید و مژده رو به اون داد ……
شاید بگم تا اون روز من عمو رو به این خوشحالی ندیده بودم چیزی نمونده بود که برقصه و ایرج اولین کاری که کرد به حمیرا زنگ زد ….. اون که خیلی دل تنگ ما بود از خوشحالی گریه می کرد شادی اونا رو می دیدم و از اینکه باعث این شادی شدم رضایت خاطری بهم دست داد …..
🌸ایرج زود برای من آبمیوه گرفت و لوسم می کرد حتی عمو هم زیادی از حد بهم محبت می کرد…….. که تورج از راه رسید ایرج خودش اول از همه رفت جلو و گفت تورج خان عمو شدی …
🌸چنان این بچه خوشحال شد و اشک توی چشمش جمع شد که من پاکی وجودش رو احساس کردم …..
طفلک به من گفت رویا تو باعث شادی و روشنی این خونه شدی ……
🌸من به جای اینکه جواب محبت اونو بدم سرم رو پایین انداختم و اشک توی چشمم جمع شد ….
فردا با عمه رفتم دکتر …و اونم گفت که چهار ماهت تموم شده و داری میری تو پنج ماه و تاریخ به دنیا اومدن بچه رو اواخرا اردیبهشت تعین کرد …. باور کردنی نبود ..خیلی زود بچه دار شده بودم ….. وقتی رسیدیم خونه دیدم ایرج یک کیک گذاشته و جشن گرفته و برای منم یک گردنبد خیلی زیبا خریده بود ….
شب که تنها شدیم ….ایرج اومد حرفی بزنه .. گفتم: صبر کن اول من یک کم باید با شما صحبت کنم لطفا گوش کن ….
🌸گفت: بگو عزیزم گوشم با توست ……نشستم روی تخت گفتم :ایرج جان تو این بار سومت بود که این تهمت رو به من می زدی و به خلوص من شک می کردی …ولی خواهشا دفعه ی آخر باشه لطفا……. بار اول گفتم حق با توس من اشتباه کردم …. بار دوم گفتم سوءتفاهم شده بود گناهی نداری ، این بار هیچ دلیلی براش پیدا نمی کنم تو هم منو می شناسی و هم تورج رو چطور به خودت اجازه میدی که همچین حرفی بزنی …

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجاه و هفتم بخش دوم

🌸دکتر منو معاینه کرد و با شک به من نگاه کرد و گفت : تو خودت به چیزی شک نداری ؟
گفتم: گفتم مثلا به چی؟؟
پرسید حامله نیستی ؟
گفتم : نه آقای دکتر من قرص می خورم …گفت هر شب می خوری ؟
گفتم بله ….. بازم شکم منو معاینه کرد و رفت و نشست و یک آزمایش نوشت و گفت شما بلند نشین میگم بیان همین جا ازتون خون بگیرن این طوری خیالمون راحت تره ….
🌸عمه پرسید چیزی شده آقای دکتر ؟
گفت : نه خبر خوبیه فکر می کنم ایشون نزدیک چهار ماهه بارداره بچه داره تکون می خوره … تعجب می کنم چطور نفهمیدید …… منو عمه شوکه شدیم گفتم ولی آقای دکتر من قرص می خورم چطور ممکنه ؟…
.گفت پیش میاد ، شاید یک وقت پس و پیش خوردین یا …. به هر حال شما حامله اید من یقین دارم چیز دیگه ای نیست ، فکر نمی کنم ….. حالا آزمایش نشون میده اگر نباشین باید برین بیمارستان ……
🌸ایرج بیرون بود و عمه بالای سرم ….نمی دونستم الان چیکار کنم خوشحال باشم یا ناراحت … یک بچه بطور ناگهانی اومد تو زندگی من در حالیکه اصلا آمادگی نداشتم و حتی فکرشو هم نمی کردم ….ولی می دونستم ایرج خیلی خوشحال میشه ….آهسته دستمو گذاشتم روی شکمم و تازه متوجه شدم که کاملا برجسته شده و خودم بچه رو احساس کردم … دلم لرزید ای خدا یعنی این واقعا یک بچه اس که توی شکم منه …. بچه ی منه؟؟
🌸عمه که از خوشحالی رفت ایرج رو خبر کنه….. یک حسی خیلی عجیب ، یک شوق لذت بخش تو دلم افتاد و فکر کردم هیچ چیز و هیچ کس مهم تر از این کوچولو نیست… این کوچولو که مال منه از خونِ منه ….
ایرج و عمه از راه رسیدن ……مرد گنده مثل بچه ها گریه می کرد بدون ملاحظه منو بغل کرد و بوسید …. و گفت : رویا باورم نمیشه … یعنی امکان داره؟ اشتباه نکرده باشه؟ …آزمایش بدیم …
🌸گفتم منتظر جوابش هستیم ؟ هنوز معلوم نیست صبر کن ….. ایرج و عمه داشتن تلاش می کردن که منو راضی کنن ، ایرج می گفت به خدا خودم مراقبش هستم ….
گفتم عزیزم اگر قهر بودی چی میشه ؟ گفت نه دیگه چشم قول میدم دیگه هیچ وقت قهر نمی کنم اصلا غلط کردم ، لطفا خوشحال باش ….. عمه گفت : نگران نباش براش پرستار می گیریم اصلا به عروس مرضیه میگیم بیاد و بهت کمک کنه ……

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجاه و هفتم بخش اول

🌸اون موقعی که آدم می خواد ازدواج کنه چقدر راحت از کنار همه ی مسائل رد میشه و همون مشکلات باعث ناراحتی و عذاب در زندگی میشه ، و چقدر آقای حیدری درست فکر کرد که از همون اول آینده رو دید و جلوی این ازدواج رو گرفت …
🌸با خودش نگفت : عیب نداره بعدا خوب میشه …. چون نمیشه ، بدتر هم میشه پس حالا که من این کارو کردم باید تاوانش رو هم پس بدم و کاری رو که ایرج می خواد انجام بدم ….. زیر لب گفتم حق با توس چشم دیگه از این به بعد مراقبم …
🌸ایرج گفت عزیزم من آخه ……….. دستمو بردم بالا و گفتم بسه دیگه نگو نمی خوام چیزی بشنوم خیلی خسته ام … باز اومد حرف بزنه دستمو گذاشتم روی گوشم و گفتم … خواهش می کنم دیگه حرفی نزن ……(داد زدم ) نزن …..
🌸ایرج ساکت شد … یک مدتی بی هدف رانندگی کرد …… از خیابون پهلوی رفت بالا و از خونه دور شد …. و گفت : آخه تو نباید ناراحت بشی خودتم می دونی ……. نگذاشتم حرف تموم بشه گفتم : مشکل من حرفی که الان گفتی نیست حرکتیه که تو کردی طوری رفتار کردی انگار من عمدا این کارو می کنم ….اصلا شاید فکر تو درست باشه ، ولی اگر از همون اول به من تذکر می دادی من با دل و جون قبول می کردم لازم نبود این همه قهر و بی محلی بین ما باشه … حالا که شده معنی دیگه ای پیدا می کنه … من با این طرز برخورد تو مشکل دارم و نمی تونم هضمش کنم …….
🌸گفت : ببین اگر من اون قرص ها رو تو کشوی میزت نمی دیدم شاید همون جا بهت می گفتم ولی وقتی دیدم که قرص می خوری تا بچه دار نشی دیگه قاطی کردم .. تو نباید به من می گفتی که داری قرص می خوری ؟
گفتم اگرم می خواستم پنهون کنم جلوی چشم تو نمی گذاشتم …چیز خاصی نیست من الان درس می خونم و بچه نمی خوام بهت گفته بودم به موقع ….
🌸الان موقعش نیست ایرج گفت : پس من حق دارم ناراحت بشم چون تو منو اصلا در نظر نمی گیری ……
گفتم ایرج ؟ من چند بار به تو گفتم بچه حالا زوده می خوام وقتی باشه که بتونم خودم ازش نگه داری کنم ….
🌸گفت : یعنی چند سال بعد ؟ حتما اون موقع هم می خوای تخصص بگیری و بعد هم مطب بزنی و بعد هم سرت شلوغه و دیگه پیر شدیم رفته پی کارش ……
گفتم : ایرج حالم داره بهم می خوره نیگر دار … ولی اون گوش نکرد و به راهش ادامه داد…..بلند گفتم نگه دار داره حالم بهم می خوره دارم بالا میام ……..
🌸زد رو ترمز و گفت : ای وای فکر کردم الکی میگی … من پیاده شدم و ……….. ایرج چند تا دستمال داد به من و صورتم رو پاک کردم و برگشتم تو ماشین ……
🌸پرسید بهتری ؟ گفتم نه فکر کنم مال فشارم باشه بریم خونه ، عمه می دونه چیکار کنه …. اونقدر حالم بد شده بود که دل و روده ام داشت میومد بیرون … با سرعت منو رسوند خونه
🌸عمه از دیدن من ترسید با سرعت رفتم تو دسشویی ….
احساس می کردم دارم میمریم حلقم از بس عق زدم زخم شد …
عمه پرسید آخه چی شده ؟ ایرج گفت منه احمق باز اذیتش کردم عصبی شده … عمه گفت اگر قرص نمی خورد می گفتم حامله اس …
🌸ایرج پرسید شما می دونستین ؟
عمه گفت : آره خودم براش خریدم چون حالا درس می خونه و زوده اول زندگی بچه می خواد چیکار ؟…
.ایرج گفت : مامان ببین چیکار می کنی بیا ببیرمش دکتر خوب نمیشه عمه زود لباس پوشید در حالیکه من همچنان عق می زدم منو بردن دکتر….
#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت پنجاه و هفتم: تقصیر پدرم بود .
.
❤️این رو گفتم و از جا بلند شدم…
با صدای بلند خندید…
– ودزد؟ از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟
– کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می کنه، چه اسمی میشه روش گذاشت؟
هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن… بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی کنم…
🦋از جاش بلند شد …
– تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتن…
هر چند فکر نمی کنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا مجبور کرده باشه…
نفس عمیقی کشیدم …
– چرا، من به اجبار اومدم…
به اجبار پدرم…
و از اتاق خارج شدم
❤️برگشتم خونه…
خسته تر از همیشه، دلتنگ مادر و خانواده… دل شکسته از شرایط و فشارها… از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته، هر بار با یه بهانه ای تماس ها رو رد می کردم…
سعی می کردم بهانه هام دروغ نباشه، اما بعد باز هم عذاب وجدان می گرفتم…
به خاطر بهانه آوردن ها از خدا خجالت می کشیدم…
از طرفی هم، نمی خواستم مادرم نگران بشه…
🦋حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم…
رفتم بالا توی اتاق و روی تخت ولو شدم… .
– بابا … می دونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی ترسم،
اما من، یه نفره و تنها، بی یار و یاور، وسط این همه مکر و حیله و فشار…
می ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام…
❤️کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم، توی مسیر حق باشم…
بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم…
همون طور که دراز کشیده بودم با پدرم حرف می زدم و بی اختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد…

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت پنجاه و هشتم: حس دوم
❤️درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم…
باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران… هر چند، حق داشتن…
نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن،گاهی اوقات، ازم دلبری نمی کرد…
گاهی اونقدر قوی که ته دلم می لرزید…
🦋زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم…
اول که فکر کرد برای دیدار میام، خیلی خوشحال شد…
اما وقتی فهمید برای همیشه است، حالت صداش تغییر کرد…
توضیح برام سخت بود…
❤️– چرا مادر؟ اتفاقی افتاده؟
– اتفاق که نمیشه گفت… اما شرایط برای من مناسب نیست…منم تصمیم گرفتم برگردم…
خدا برای من، شیرین تر از خرماست…
– اما علی که گفت…
پریدم وسط حرفش، بغض گلوم رو گرفت…
🦋– من نمی دونم چرا بابا گفت بیام…
فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم…
بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم…
گریه ام گرفت…
مامان نمی دونی چی کشیدم…
من، تک و تنها، له شدم…
❤️توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم، دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست، چه می کنم
و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می کنم…
چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم… .
🦋– چطور تونستی بگی تک و تنها…
اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟
فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟
غرق در افکار مختلف، داشتم وسایلم رو می بستم که تلفن زنگ زد…
دکتر دایسون، رئیس تیم جراحی عمومی بود… خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه… دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده…
❤️برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد…
اما یه چیزی ته دلم می گفت،
اینقدر خوشحال نباش، همه چیز به این راحتی تموم نمیشه …
و حق، با حس دوم بود….
#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #فرار_از_جهنم 📝

#قسمت_پنجاه_و_هفتم: به من اقتدا نکن
.
💐سرمای شدیدی خوردم … تب، سردرد، سرگیجه … با تعمیرگاه تماس گرفتم و به رئیسم گفتم حالم اصلا خوب نیست … اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم از جام تکان بخورم … .
💐یک روز و نیم توی همون حالت بودم که صدای زنگ در اومد… به زحمت از جا بلند شدم … هنوز چند قدمی نرفته بودم که توی راهرو از حال رفتم … چشمم رو که باز کردم دیدم حاجی بالای سرم نشسته …
💐– مرد مومن، نباید یه خبر بدی بگی مریضم؟ … اگر عادت دائم مسجد اومدنت نبود که برای مجلس ترحیمت خبر می شدم… اینو گفت و برام یکم سوپ آورد … یه روزی می شد چیزی نخورده بودم … نمی تونستم با اون حال، چیزی درست کنم
💐من که خوب شدم حاجی افتاد … چند روز مسجد، امام جماعت نداشت ولی بازم سعی می کردم نمازهام رو برم مسجد … .
اقامه بسته بودم که حس کردم چند نفر بهم اقتدا کردن …
💐ناخودآگاه و بدون اینکه حتی یه لحظه فکر کنم، نمازم رو شکستم و برگشتم سمت شون … شما نمی تونید به من اقتدا کنید …
نماز اونها هم شکست … پشت سرم نایستید …
– می دونی چقدر شکستن نماز، اشکال داره؟ … نماز همه مون رو شکستی …
💐– فقط مال من شکست … مال شما اصلا درست نبود که بشکنه … پشتم رو بهشون کردم … من حلال زاده نیستم …
از درون می لرزیدم … ترس خاصی وجودم رو پر کرده بود … پدر حسنا وقتی فهمید از من بدش اومد …
💐مسجد، تنها خونه من بود، اگر منو بیرون می کردن خیلی تنها می شدم… ولی از طرفی اصلا پشیمون نبودم … بهتر از این بود که به خاطر من، حکم خدا زیر پا گذاشته بشه …

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #فرار_از_جهنم 📝
#قسمت_پنجاه_و_هشتم: سرطان
.
💐سریع از مسجد اومدم بیرون … چه خوب، چه بد … اصلا دلم نمی خواست حتی بفهمم چی پشت سرم گفته میشه … رفتم و تا خوب شدن حاجی برنگشتم … .
💐وقتی برگشتم، بی اختیار چشمم توی صورت هاشون می چرخید … مدام دلم می خواست بفهمم در موردم چی فکر می کنن … با ترس و دلهره با همه برخورد می کردم … تا یکی صدام می کرد، ضربان قلبم روی توی دهنم حس می کردم … توی این حال و هوا، مثل یه سنگر به حاجی چسبیده بودم … جرات فاصله گرفتن ازش رو نداشتم
💐یهو یکی از بچه ها دوید سمتم و گفت: کجایی استنلی؟ خیلی منتظرت بودم …
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم: چیزی شده؟ …
باورم نمی شد … چیزی رو که می شنیدم باورش برام سخت بود …
💐بعد از نماز از مسجد زدم بیرون … یه راست رفتم بیمارستان… حقیقت داشت … حسنا سرطان مغز استخوان گرفته بود… خیلی پیشرفت کرده بود … چطور چنین چیزی امکان داشت؟ اینقدر سریع؟ … باور نمی کردم کمتر از یک ماه زنده می موند …
💐توی تاریکی شب، قدم می زدم … هنوز باورش برام سخت بود … توی این چند روز، کلی از موهای پدرش سفید شده بود … جلو نرفتم اما غم و درد، توی چهره اش موج می زد …
داشتم به درد و غم اونها فکر می کردم که یهو یاد حرف اون روز حاجی افتادم
💐… من برای تو نگرانم … دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی … از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی … خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش، نه …
پاهام دیگه حرکت نمی کرد … تکیه دادم به دیوار …
💐خدایا! اگر به خاطر منه؛ من اونو بخشیدم … نمی خوام دیگه به خاطر من، کسی زجر بکشه … اون دختر گناهی نداره …
ادامه دارد....
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#ساعت_به_وقت_کربلا

🍃بی حس و حال تر از همیشه، روی تخت دراز کشیده بود. حس و رمق از چشم هاش رفته بود و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد. هر چی لب هاش رو تر کردم، دیگه فایده نداشت. وجودش گر گرفته بود.
گریه ام گرفت، بی اختیار کنار تختش گریه می کردم. حالش خیلی بد بود، خیلی.
🍃شروع کردم به #روضه خوندن، هر چی که شنیده بودم و خونده بودم.
از #کربلا و #عطش بچه ها. اشک می ریختم و روضه می خوندم.
از #علی_اکبر_امام_حسین، که لب هاش از عطش سوخته بود.
از گریه های #علی_اصغر و #مشک_پاره #ابالفضل_العباس.
معرکه ای شده بود.
🍃ساکت که شدم، دستش رو کشید روی سرم. بی حس و جان، از خشکی لب و گلو، صداش بریده بریده می اومد. – #زیارت_عاشورا بخون
شروع کردم، چشم هاش می رفت و می اومد. – ” اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنین… به سلام آخر زیارت رسیده بود.

🍃– عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً … چشم های بی رمق خیس از اشکش، چرخید سمت در. قدرت حرکت نداشت، اما حس کردم با همه وجود می خواد بلند شه. با دست بهم اشاره کرد بایست،
ایستادم
🍃دیگه قدرت کنترل خودم رو نداشتم، من ضجه زنان گریه می کردم و بی بی دونه دونه با سر سلام می داد. دیگه لب هاش تکان نمی خورد. اما با همون سختی تکان شون می داد و چشمش توی اتاق می چرخید.

🍃دستم رو گرفتم توی صورت خیس از اشکم – اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ … وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ … وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ … وَعَلى … سلام به آخر نرسیده، به فاصله کوتاه یک سلام، چشم های بی بی هم رفت.
🍃دیگه پاهام حس نداشت. خودم رو کشیدم کنار تخت و بلندش کردم. از آداب میت، فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم.
نفسم می رفت و می اومد و اشک امانم نمی داد
ساعت ۳ صبح بود …

ادامه دارد......

°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
💐(( محشری برای بی بی ))💐
🍃با همون حال، تلفن رو برداشتم. نمی دونستم اول به کی و کجا خبر بدم. اولین شماره ای که اومد توی ذهنم، خاله معصومه بود.
🍃آقا جلال با صدای خواب آلود، گوشی رو جواب داد. اما من حتی در جواب سلامش نتونستم چیزی بگم. چند دقیقه، تلفن به دست، فقط گریه می کردم. از گلوم هیچ صدایی در نمی اومد.
آقا جلال به دایی محسن خبر داده بود. ده دقیقه بعد از رسیدن خاله، دایی و زن دایی هم رسیدن محشری به پا شده بود.
کمی آروم تر شده بودم، تازه حواسم به ساعت جمع شد. با اون صورت پف کرده و چشم های سرخ، رفتم توی دستشویی و وضو گرفتم.
🍃با الله اکبر نماز، دوباره بی اختیار، اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد. قدرت بلند کردن سرم رو از سجده نداشتم. برای خدا و پیش خدا دلتنگی می کردم. یا سر نماز هم مشغول عزاداری بودم. حال و هوای نمازم، حال و هوای نماز نبود.
🍃مادربزرگ رو بردن، و من و آقا جلال، پارچه مشکی سر در خونه زدیم. با شنیدن صدای قرآن، هم وجودم می سوخت و هم آرام تر می شد.
کم کم همسایه ها هم اومدن. عرض تسلیت و دلداری و من مثل جنازه ای دم در ایستاده بودم. هر کی به من می رسید، با دیدن حال من، ملتهب می شد. تسبیح مادربزرگ رو دور مچم پیچیده بودم و اشک بی اختیار و بی وقفه از چشمم می اومد. بیشتر از بقیه، به من تسلیت می گفتن.
🍃با رسیدن مادرم، بغضم دوباره ترکید. بابا با اولین پرواز، مادرم رو فرستاده بود #مشهد.
ادامه دارد......
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVj556WCy2pNkw
حجاب فاطمی ورود آقا
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°