رنگت روخدااااایی‌ کن

#قسمت_صد_و_چهارم
Канал
Логотип телеграм канала رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriПродвигать
11,22 тыс.
подписчиков
34 тыс.
фото
10,3 тыс.
видео
2,98 тыс.
ссылок
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل سوختــه
#قسمت_صد_و_چهارم((ستوکیومتری))
🌷حسبنا الله نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر و لا حول و لا قوه الی بالله العلی العظیم
🌷نیم ساعت به زمان همیشگی، بین خواب و بیداری، این جملات توی گوشم پیچید.بلند شدم و نشستم. قلبم آرام بود و این، آغاز نبرد ما بود.
با اینکه شاگرد اول بودم، اما با همه قوا روی شیمی تمرکز کردم. تمام وقتی رو که از مدرسه برمی گشتم، حتی توی راه رفت و آمد،
کتاب رو جلوتر می خوندم.
🌷با مقوای نازک، کارت های کوچیک درست کردم و توی رفت و آمد، اونها رو می خوندم.
هر مبحثی رو که می دیدم، توی کتاب های دیگه هم در موردش مطالعه می کردم. تا حدی که اطلاعاتم در مورد شیمی فراتر از حد کتاب درسی بود.
کل جدول مندلیف رو هم با تمام عناصرش، ردیف و گروهش، عدد اتمی و جرمی و … حفظ کردم.
🌷توی خواب هم اگه ازم می پرسیدی عنصر * می تونستم توی ۳۰ ثانیه کل اطلاعاتش رو تکرار کنم.
هر سوالی که می داد، در کمترین زمان ممکن اولین دستی که در حلش بلند می شد، مال من بود. علی الخصوص #استوکیومتری های چند خطیش رو
من مخ ریاضی بودم. به حدی که همه می گفتن تجربی رفتنم اشتباه بود. ذهنی، تمام اون اعداد اعشاری رو در هم ضرب و تقسیم می کردم. بعد از نوشتن سوال،
🌷هنوز گچ رو زمین نگذاشته بود، من، جواب آخرش رو می گفتم و صدای تشویق بچه ها بلند می شد.
کم کم داشت عصبی می شد. رسما بچه ها برای درس #شیمی دور من جمع می شدند. هر چی اون بیشتر سخت می گرفت تا من رو بشکنه، من به خودم بیشتر سخت می گرفتم و گرایش بچه ها هم بیشتر می شد.
🌷بارها از در کلاس که وارد می شد، من پای تخته ایستاده بودم و داشتم برای بچه ها، درس جلسات قبل رو تکرار می کردم. تمرین حل می کردم و جواب سوال ها رو می دادم.
توی اتاق پرورشی بودم که فرامرز با مغز اومد توی در
🌷– مهران یه چیزی بگم باورت نمیشه، همین الان سه نفر به نمایندگی از بچه های پایه دوم، دفتر بودن. خواستن کلاس فوق برنامه و رفع#اشکال شون با تو باشه. گفتن وقتی فضلی درس میده ما بهتر یاد می گیریم. تازه اونم جلوی چشم خود دبیر شیمی، قیافه اش دیدنی بود.
🌷داشت چشم هاش از حدقه در می اومد.
خبر به بچه های پایه اول که رسید، صدای درخواست اونها هم بلند شد.
ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صد_و_پنج((عناصرآزاد))
🌷درگیریش با من علنی شده بود. فقط بچه ها فکر می کردن رقابت شیمیه، بعضی ها هم می گفتن:
– تدریس تو بهتره، داره از حسادت بهت می ترکه.
🌷کار به آوردن سوال های #المپیاد کشیده بود. سوال ها رو که می نوشت، اکثرا همون اول، قلم ها رو می گذاشتن زمین. اما اون روز، با همه روزها فرق داشت.
🌷ـ این سوال سال * المپیاد کشور *
با پوزخند خاصی بهم نگاه کرد.
– جزء سخت ترین سوال ها بوده، میگن عده کمی تونستن حلش کنن.
نگاه های بچه ها چرخید سمت من و نگاه من، بدون اینکه پلک بزنم، به تخته گره خورده بود. – خدایا ! این یکی دیگه خیلی سخته، به دادم برس.
🌷ـ آقا چرا یه سوالی رو میارید که خودتون هم نمی تونید حل کنید؟ گند می زنید به روحیه ما.
و بچه ها باهاش هم صدا شدن. هر کدوم در تایید حرف قبلی یه چیزی می گفت و من همچنان به تخته زل زده بودم. فرامرز از پشت زد روی شونه ام و صداش رو بلند کرد.
🌷– بیخیال شو مهران، عمرا اگه این سوالش مال سن ما باشه. المپیاد دانشجوها یا بالاتر بوده.
بین سر و صدای بچه ها، یهو یه نکته توی سرم جرقه زد.
🌷– آقا اصلا غیر از اورانیوم، عناصر پرتوزا در طبیعت به طور آزاد یافت نمیشن. عناصر این گروه اصلا وجود خارجی ندارن و فقط به صورت آزمایشگاهی تولید میشن. مطمئنید عنصرهایی که توی گزینه هاست درسته؟
🌷ـ میگم احتمالا طراح سوال، موقع طرح این، مست بوده عقلش رفته بوده تعطیلات. آقا یه زبون به برگه اش می زدید، می دیدید مزه شراب میده یا نه؟
جملاتی که با حرف اشکان، شرترین بچه کلاس کامل شد.
🌷– شایدم اونی که پای تخته نوشته، دیشب زیادی خورده بوده.
و همه زدن زیر خنده.
برای اولین بار سر کلاس، با حرف هایی که خودش می زد و جملاتی که دیگران رو مسخره می کرد، مسخره اش کردن. جذبه و هیبتش شکست، کسی که بچه ها حتی در نبودش بهش احترام می گذاشتن.
🌷از اینکه خلق و خوی مسخره کردن بین بچه ها شایع شده بود و قبح شراب خوردن ریخته بود. ناراحت بودم، اما این اولین قدم در شکست اون بود.
ادامه دارد......

@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVj556WCy2pNkw
حجاب فاطمی ورود آقا
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°
‍ ‌ ✹﷽✹
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
═════ ೋღ🕊ღೋ════
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_چهارم
بالاخره شیطنتهای فاطمه صدای فیلمبردار و درآورد درحالیکه او رو از ما جدا میکرد گفت بیا ببینمممم کلی کار داریم.ناسلامتی تو عروسی! چرا اینقدر شیطونی یک کم متین باش..
فاطمه درحالیکه میرفت روبهما گفت:چون بهش گفتم تو فیلم نمیرقصم خواست اینطوری تلافی کنه از خودتون پذیرایی کنید بچه ها..شیرینی عروسی من خوردن داره!
ریحانه گفت:ان شالله خوشبخت بشه چقدر ماهه این فاطمه..
اعظم گفت:خیلی سختی کشید..واقعا حقشه خوشبخت بشه..
من با تاثرنجوا کردم:کاش الهام بود.
اونها جا خوردند.ولی زود حالتشون رو تغییر دادند.
اعظم پرسید:فاطمه درمورد نماز و دعا تو خونت راستش رو گفت.؟
لبخند محجوبانه ای زدم.گفتم:
_من از وجود فاطمه حاجت روا شدم ولی گمونم فاطمه از دعا وپاکی خودش مشکلش حل شد..
اعظم متفکرانه گفت:پس واقعا جدی میگفته!!حالا که اینطور شد شنبه هممون میام خونتون!
گفتم قدمتون روچشمم.
ریحانه گفت:راستی درمورد اونشب واقعا من متاسفم! دیگه از اون شب به این ور اون زن تو مسجد نیومد ولی حاج آقابعدنماز خیلی راجع به اون شب حرف زدن!
کاش یکی به اینها میگفت وقتی درمورد اون شب حرف میزنند من شرمنده میشم حتی اگه در جبهه ی موافق من باشن.!
حرف رو عوض کردم.
بیخیال...دست بزنید برای مولودی خون..بنده ی خدا اینهمه داره واسه ما چه چه میزنه!
عروسی فاطمه هم تموم شد.خنده های مستانه ی فاطمه وبذله گوییهای شیرینش در میان مهمونهاش به پایان رسید و اشکهای پنهانی و سوزناکش از زیر شنل بلند و پوشیده اش در میان درب خونه ی پدریش اشک همه رو سرازیر کرد.من میدونستم که این اشکها به خاطر زجر این سالهاست و بخاطر فقدان خواهری عزیز ودوست داشتنیه که روزی بخاطر اشتباه او به کام مرگ رفت و شاید در میان اشکهایش برای من دعا میکرد!
وقت رفتن شد.فاطمه رو بوسیدم وبراش از ته دل آرزوی خوشبختی کردم.اوهم همین آرزو رو برام کرد وگفت امشب برام دعای ویژه میکنه!
او به حدی به فکر من بود که حتی در این موقعیت هم به فکر این بود که چگونه منو راهی خانه ام کنه!
گفتم: معلومه با آژانس برمیگردم..
فاطمه گفت: پس صبر کن به بابام بگم زنگ بزنه آژانس.
خندیدم.
_فاطمه من مدتهاست تنها زندگی کردم .بلدم چطوری گلیمم رو از آب بیرون بکشم.اینقدر نگران من نباش!
از فاطمه جدا شدم و با باقی دوستانم خداحافظی کردم.
میخواستم به آن سمت خیابون برم که یک نفر از ماشین پیاده شد و گفت:ببخشید...
سرم رو برگردوندم.رضا بود.
به طرفش رفتم وچادرم رو تا بین ابروهام پایین کشیدم تا مبادا از ته مانده ی آرایشم چیزی باقی مونده باشه.
سرش رو پایین انداخت.
سلام علیکم. جسارتا من میرسونمتون.
و قبل از اینکه من چیزی بگم در عقب رو باز کرد وسوار ماشین شد.
به شیشه ش زدم.
شیشه رو پایین کشید.
_اصلا حاضر نیستم بهتون زحمت بدم.من خودم میرم.
ادامه ی جملم رو تو دلم گفتم:همین کم مونده که تو رو هم به پرونده ی سیاه من اضافه کنند.!
او مثل برادرش با حالتی معذبانه گفت:چه فرقی میکنه.!؟ فکر کنیدمنم آژانس! سوار شید.اینطوری خیال همه راحت تره.

مگه غیر از فاطمه کس دیگری هم نگران من بود؟

گفتم:نمیخوام خدای نکرده نسبت به برادری شما بی ادبی کرده باشم ولی واقعا صلاح نیست..ممنونم که حواستون به بنده هست.

دلم نمیخواست از جانب من خطری آبروی خانواده ی حاج مهدوی تهدید کنه!

بعد از کمی مکث گفت: چی بگم.هرطور خودتون صلاح میدونید.شما مثل خواهر بنده میمونید. اگر این کارو نمیکردم از خودم شرمنده میشدم.
از او تشکر و قدردانی کردم و به تنهایی به خانه برگشتم.
من در میان خوبی ومحبت راستین این چند نفر احساس خوشبختی میکردم و واقعا آغوش خدا رو حس میکردم.
آغوش خدا برام محل امنی بود ولی به قول فاطمه گاهی برای رسیدن به مقصد اصلی باید از گلوگاهها و دره های عمیق و وحشتناکی رد میشدم که اگر آغوش او رو باور نمیکردم ممکن بود هیچ وقت به مقصد نرسم.

ادامه دارد...
═════ೋღ🕊ღೋ═════
هرگونه کپی و اشتراک گذاری بدون نام نویسنده و درج منبع اشکال شرعی دارد.
آیدی نویسنده👈 @Roheraha
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆 مخصوص بانوان #آقا⛔️