رنگت روخدااااایی‌ کن

#قسمت_شصت_و_سوم
Канал
Логотип телеграм канала رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriПродвигать
11,22 тыс.
подписчиков
34 тыс.
фото
10,2 тыс.
видео
2,98 тыс.
ссылок
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و سوم بخش پنجم

🌸تازه از بیمارستان بر گشته بودم ….
عمه و دخترا توی حال داشتن بازی می کردن … تبسم علاقه ی زیادی داشت که مامان شکوه رو بچه ی خودش بکنه و ترانه هم شوهرش بشه این طوری مدتی سر هر سه تای اونا گرم بود …. من یک چایی خوردم تا یک کم بخوابم …
صدای زنگ تلفن بلند شد گوشی رو بر داشتم چون معمولا ایرج زنگ می زد که ببینه من خونه رسیدم یا نه ؟…
.یکی از کارگر های کار خونه بود با وحشت گفت : خانم یک کاری بکنین حمله کردن به کارخونه دارن همه چیز رو از بین می برن جون ایرج خان و آقا در خطره زود یک کاری بکنین …. داد زدم الان میام …..
دستم سست شد و فقط زیر لب گفتم ای خدا ایرج رو به تو میسپرم ….
🌸حالا من باید کاری می کردم که عمه و بچه ها متوجه نشن گفتم تو بیمارستان زخمی آوردن من باید برم …. و داد زدم مرضیه اسماعیل رو خبر کن زود باش و خودم کتم و انداختم تنم و دویدم بیرون عمه گفت : می خوای زنگ بزنم ایرج زود بیاد ؟
گفتم نه خودم زنگ می زنم شما مراقب بچه ها باشین……….
🌸چنان آشفته بودم که نمی تونستم تصمیم بگیرم چیکار کنم می دونستم که اگر به کارخونه حمله کرده باشن جون هر دوی اونا در خطره ….
اول جاده کرج پلیس رو خبر کردم ….و با سرعت رفتیم بطرف کارخونه …….
نمی دونم چند تا آیه الکرسی خوندم تا اونجا رسیدیم پلیس زود تر ما رفت تو از همون جا معلوم بود که اوضاع خیلی خرابه از دربون و نگهبان خبری نبود تمام شیشه های اتاقک نگهبانی شکسته بود و همه چیز حاکی از این بود که حمله ی بدی به کارخونه شده …..
مشتهامو گره کرده بودم که بتونم خودمو کنترل کنم ……
🌸در سالن چهار طاق باز بود با ماشین رفتیم توی سالن و من پیاده شدم………
کار تموم شده بود؛؛ همه ی دستگاه ها خرد و خراب شده بود چیز سالمی اونجا دیگه نبود … داد زدم,, ایرججججج,, ایرججججج ,, کجایی و با سرعت دویدم طرف اتاق علیرضا خان..همه ی کارگرها زخمی و مجروح یک گوشه افتاده بودن اونایی که به هوش بودن بر اثر شدت صدماتی که خورده بودن نمی تونستن از جاشون بلند بشن ایرج و علیرضا خان رو پیدا کردم هر دو جلوی در اتاق افتاده بودن ایرج دَمر بود و صورتش روی زمین …..
با وحشت اونو بر گردوندم و دیگه نتونستن طاقت بیارم و از ته دلم جیغ کشیدم ……غرق خون بود ….
🌸می لرزیدم و هوار می کشیدم اسماعیل هم رفت سراغ علیرضا خان ….. فورا نبض ایرج رو گرفتم هنوز خیلی ضعیف می زد دویدم به طرف تلفن؛ خوشبختانه وصل بود به بیمارستان زنگ زدم و گفتم چند تا آمبولانس با دکتر بیان اینجا 
#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و سوم بخش چهارم

🌸روز به روز بر تعداد تظاهرات کننده ها افزوده می شد …..
مردم بی هیچ ترس و واهمه ای می ریختن توی خیابون … شعار می دادن و گاهی هم کشته می شدن ….
حالا سرگرمی بیشتر جوون ها درست کردن کوکتل مولوتف بود بمب دست سازی که با پرتاب اون می تونست به عده ای آسیب بزنه و شاید موجب مرگشون بشه ….
یک هفته بعد مینا رو آوردن بیمارستان دردش بود …
منو سوری جون پیشش بودیم و تورج پرواز داشت و نمی دونست که بچه اش داره به دنیا میاد …
علی با خواهر مینا رفته بودن پیش عمه و اونم نمی تونست به خاطر بچه ها بیاد …مینا به راحتی یک دختر خوشگل به دنیا آورد و وقتی همه چیز رو براه شد تورج رسید …خیلی خوشحال بود و شوخی می کرد ….
به مینا گفت :به خدا می دونستم دختره خواب دیدم ..
اسمشم مریم گذاشتم اگر تو موافقی و این طوری یک نفر دیگه به خانواده ی ما اضافه شد …
کارگر های کارخونه هم سر به شورش بر داشته بودن …
بیشتر اونا با تحریک یک عده ای به سر دستگی عزت کارگر ها رو تحریک می کردن که اینا طاغوتی هستن و باید ریشه ی اونا کنده بشه ……..
وقتی دیگه ساقط شدن رژیم شاه حتمی شد… این جرات در اونا بیشتر شد …..
کارخونه هنوز کار می کرد با وجود اینکه خیلی جا ها تعطیل شده بود علیرضا خان عده ای از کارگر ها رو که باعث شلوغی کارخونه شده بودن اخراج کرد … که عزت هم جزو اونا بود ……
همه جا اعتصاب بود و تقربیا همه جا تعطیل … من به جز یکشنبه ها هر روز تا ساعت دو بیمارستان کار می کردم آینده مبهمی فضای ایران رو گرفته بود که هیچ چیز قابل پیش بینی نبود ..
تا انقلاب پیروز شد شور و حرارتی که بین مردم بود باعث خوشحال ما هم شد دیگه طوری شده بود که ما هم از این پیروزی غرق شادی شدیم و فکر می کردم که دیگه لازم نیست هر روز این همه کشته بشن و همه چیز سر و سامون می گیره ……..
ده روز از این پیروزی گذشته بود مردم همه خوشحال به نظر می رسیدن ……

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و سوم بخش سوم

🌸ساعت رو نگاه کردم نزدیک نه شب بود و من تا اون زمان اصلا یادم رفته بود که ایرج و بچه ها منتظر من هستن می دونستم توی خونه کسی هست که الان شمشیر شو برای من از رو بسته …
خودمو آماده کرده بودم تا در مقابل ایرج جواب گو باشم رفتم لباسم رو عوض کردم باز یادم اومد که صبح اسماعیل رو نگه داشته بودم که منو برگردونه ، نمی دونستم اون هنوز اونجاس یا نه …..
کیفم رو برداشتم که از اتاقم بیام بیرون که دیدم ایرج داره میاد به طرف من …..
راستش یک لحظه از ترسم برگشتم تو اتاقم حتی می خواستم در و ببندم که رسید به من و گفت : خسته نباشی عزیزم …بمیرم امروز خیلی اذیت شدی شنیدم چی شده اسماعیل اومد.
🌸گفت : جلوی پیرهنشو گرفتم و کشیدم تو اتاق و در و بستم و پریدم بغلش و بدون خجالت چند بار بوسیدمش و سرمو گذاشتم روی سینه اش ….
جایی که برای من امن ترین جای دنیا بود …. مهربون و آرامش بخش …. گفتم تو الان همه ی خستگی منو درآوردی خیلی ازت ممنونم که اومدی …..
🌸گفت : خدا رو شکر گفتم الان اینقدر خسته و عصبی هستی که نمیشه باهات حرف زد بیا که همه دم در منتظرت هستن …..
پرسیدم منظورت از همه کیه ؟
گفت : بچه ها ، مامان ، تورج و مینا، علی آقا گل ,,,…… راستش مامان دلواپس تو بود گفت منم میام و تورج اینا هم که خونه ی ما بودن گفتن ما هم میایم پس همه اومدیم …..
گفتم خیلی خطرناکه کاش اونا رو نمیاوردی بیرون دارن همه رو می کشن …..گفت الان که خبری نیست زود باش بریم …..
🌸بچه ها که توی ماشین بودن با دیدن من سرشونو از پنجره کرده بودن بیرون و داد می زدن مامان …..ترانه می گفت : مامان من اینجام دسته گلت اینجاس…….
🌸گفتم قربونت برم دسته گل من عزیز دلم …. اول اونا رو بغل کردم و سوار شدم حالا از سر و کول من بالا می رفتن ….
ولی من فقط جسدم اونجا بود خون می دیدم و خون ……. و بدن هایی که از گلوله شکاف خورده بود و جوون های کم سن و سالی که با مرگ دست و پنجه نرم می کردن ………
🌸دلیل این همه خشونت رو نمی فهمیدم با خودم می گفتم این همه آدم برای چی جونشونو کف دستشون گذاشتن و بدون ترس جلوی گلوله رفتن حتما یک دلیل محکمی برای این کار داشتن ….
🌸اونا همه خانواده داشتن و کسانی منتظرشون بودن پس چی باعث شده بود که اون طور شجاعانه در مقابل گلوله بایستن ……….
اونشب همه با هم رفتیم فرح زاد یک جایی رو سراغ داشتیم که غذا های خوبی داشت و شام خوردیم …
🌸تورج همش در مورد این مسئله حرف می زد اون از کارای بد شاه می گفت و اینکه چرا اون روز مردم به نماز جمعه رفته بودن …….. و من از حرفای اون فهمیدم که تورج شدیدن خودش داره یواشکی مبارزه می کنن و چون خودش خلبان ارتشه نمی تونه بطور علنی این کارو بکنه ……. و اینو براحتی می شد فهمید برای این که از همه چیز خبر داشت ………….
چیزی به زایمان مینا نموده بود و حرکت کردن براش سخت بود …و من از علی مراقبت می کردم چون تورج مدام از اون واقعه حرف می زد و من دیگه تحمل نداشتم …….
🌸از اون روز به بعد حال و هوای شهر های ایران تغییر کرد به نظرم تهران یک شکل دیگه شده بود همه چیز بهم ریخته بود مردم بی ترس و دلهره توی خیابون ها شعار می دادن…خیلی آدم ها رو می شناختم که تا همین چند روز پیش ادعای شاه دوستی می کردن و به حزب رستاخیر پیوسته بودن و حالا بر علیه اون حرف می زدن …..

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و سوم بخش دوم

🌸من دیگه حاضر می شدم و درمیون نارضایتی بچه ها و ایرج با وجدان ناراحت راه افتادم و قرار شد اسماعیل بمونه تا منو برگردونه و همگی دسته جمعی بریم خونه ی تورج و مینا ……..
بیمارستان خلوت بود معمولا صبح ها ی جمعه همین طور بود تا وقت ملاقات …
من داشتم پانسمان یکی از مریض ها رو چک می کردم که سر و صدای زیادی توی راهرو شنیدم … کارمو تموم کردم و به پرستار گفتم ببین چه خبره ؟…..خیلی زود برگشت و با اضطراب گفت : دکتر بدو یک عالمه مجروح آوردن …..
دکتر ساجدی گفته شما رو خبر کنم ….با عجله رفتم …
زخمی و مجروحی بود که میاوردن تو بیمارستان ، صدای الله و اکبر و یا حسین تو فضا پیچیده بود …..
همه می دویدن تا بتونن مجروح ها رو که همگی گلوله خورده بودن برسونن به جایی که نجات پیدا کنن ….
با وحشت پرسیدم چی شده؟ یکی که یک پسر بچه ی چهارده ؛پانزده ساله ای رو که پاش تیر خورده بود با خودش حمل می کرد .گفت: بگو یا حسین میدون ژاله رو کربلا کردن همه رو کشتن رحم نکردن ، قتل عام بود ، قتل عام ,…همه رو کشتن تو رو خدا به داد اینا برسین …پشت سر هم ماشین جلوی در نگه می داشت و مجروح میاورد که بعضی ها هم دیگه تموم کرده بودن …
منو دکتر ساجدی و پرستارها کشیک توی اتاق عمل تا ساعت هشت شب مشغول بودیم من زخم های سطحی رو مداوا می کردم و عمل های سخت رو دکتر ساجدی …..
می گفتن تعداد کمی از اونا رو اینجا آوردن خیلی ها رو خودشون بردن و بقیه هم توی بیمارستان های دیگه رفتن ، بعضی ها هم توی راه تموم کرده بودن ….
فاجعه ای درد ناکی اتفاق افتاده بود؛؛ اون روز از بس زن و مرد جوون که رو به مرگ بودن دیده بودم دیگه حالت تهوع داشتم ….
می خواستم بدونم چه اتفاقی افتاده که اینا رو به رگبار بستن و این کشتار برای چی بوده ؟
وقتی کار آخرین زخمی تموم شد …رفتم توی راهرو و روی یک صندلی نشستم همراهی اون از من پرسید : حالش چطوره خوب میشه ؟ گفتم آره گلوله زیاد بهش آسیب نزده بود چه نسبتی با شما داره ؟
گفت : دوستمه هنوز خانوادش نمیدونن هفت نفری رفته بودیم فقط من تیر نخوردم کار خدا بود که بتونم دو نفر اونا رو نجات بدم از اونای دیگه هم خبر ندارم .
گفتم : چیکار می کردین که این طوری شد ؟ گفت : رفته بودیم نماز جمعه،، شما خبر نداشتین ؟ دیروزم تو قیطریه به ما حمله کردن امروز دیگه سنگ تموم گذاشتن بی شرفا …… پرسیدم مگه شما چیکار کرده بودین ؟
گفت هیچی برای نماز رفتیم ولی مردم شعار مرگ بر شاه دادن… اونام همه رو بستن به گلوله باور کنین خانم دکتر روی زمین خون مثل سیل راه افتاده بود همه رو کشتن ، همه جا جسد و بود خون خیلی ها کشته شدن …..کربلا بود کربلا قربون امام حسین برم که چی کشیده ….

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و سوم بخش اول

🌸گفتم وای تورو خدا نه ، یک وقت این کار و نکنین که من ازتون نمیگذرم ….
ایرج گفت : نباید بفهمیم کی با ما این کارو کرده؟ ….
عمه گفت: راست میگه ما همه داشتیم میمردیم وسط حیاط همه با هم گریه می کردیم …
اگر بلایی سرت میومد چه خاکی سرمون می ریختیم ..
🌸ایرج سرشو کوبید به دیوار من گفتم دیگه چهار شکاف باز کرد, از همه بدتر اون دوتا بچه اونقدر گریه کردن تا خوابشون برد ….
گفتم وای الهی بمیرم ، مگه اونا هم فهمیدن ….. مینا گفت: خوب معلومه مگه کسی می تونست خودشو کنترل کنه؟ ..
تورج گفت به خدا اگر این بارم زیر سر شهره باشه زنده نمی زارمش ….
🌸اونشب تا نزدیک صبح بیدار بودیم … ولی بازم وقتی رفتیم تو تخت من خوابم نمی برد و استرس داشتم تا اینکه ایرج منو بغل کرد و روی سینه اش گرفت …
مثل اینکه جای امنی پیدا کرده بودم خوابم برد …
با ناز و نوازش ترانه و تبسم از خواب بیدار شدم اونا از اینکه من گم نشده بودم ، خوشحال بودن ترانه می گفت : مامان کی تو رو برده بود ؟ مگه خودشون مامان نداشتن که تو رو بردن …..
🌸از حرفای بچه ها فهمیده بودم که هیچ کس به روحیه ی اونا فکر نکرده و هر دو ضربه ی روحی بدی خوردن…که تا مدتی جبران نمیشد کرد ……
حالا هر وقت می خواستم از خونه برم بیرون هر دو به من می چسبدن و گریه می کردن و با مکافات اونا رو راضی می کردیم و خاطرشون رو جمع که من بر می گردم و اتفاقی برام نمیفته …..
🌸بالاخره امتحانات تموم شد ولی دانشگاه هر روز شاهد حوادثی ناگوار بود و من از ترسم به هیچ کس نزدیک نمی شدم …
با تموم شدن دانشگاه و دادن پایان نامه که اونم همیشه توی وقت های بیکاری تو بیمارستان می نوشتم ….
من درسمو تموم کردم ….ولی هنوز نفهمیده بودیم که اون جریان از کجا بود و فقط مطمئن شدیم که کار ساواک نبوده …..
تا اینکه تهران شلوغ شد و حادثه ی میدون ژاله پیش اومد …….
🌸روز جمعه هفدهم شهریور بود….دکتر از من خواست که به جای ایشون برم بیمارستان و مریض هاشو ویزیت کنم ، اون همیشه این کارو می کرد بعد از هر عمل که منم همراهش بودم وظیفه ی مراقبت بعد از عمل رو به من واگذار می کرد ……
قرار شد من تا ظهر برم و به مریض ها سر کشی کنم و بر گردم خونه …
تازه چشممو باز کرده بودم که ایرج منو بغل کرد و گفت : دلم برای علی تنگ شده بریم امروز خونه ی تورج اینا ….
🌸گفتم بریم عزیزم ولی من باید یک سر برم بیمارستان و بر گردم …… طبق معمول اوقاتش تلخ شد ولی می دونست که وقتی باید برم دیگه میرم؛؛ بحث نمی کرد….
ولی من از این که اون ناراضیه خیلی معذب می شدم وحتما یک طوری از دلش در میاوردم …. اون نمی دونست که چقدر خسته ام و دوست دارم هنوز تو رختخواب بمونم و با اون و بچه ها م باشم ولی احساس وظیفه نمی گذاشت دوست داشتم کارمو به بهترین نحو انجام بدم …..نه برای اینکه بگن من خوبم فقط این یک خصلت باطنی بود که از بچگی داشتم ……..
🌸صدای ترانه از پشت در اومد..اون تازه یاد گرفته بود که دست کوچولوشو مشت می کرد و با انگشت وسط می زد به در که اجازه بگیره بیاد تو؛؛ ایرج پرید در باز کرد هر دو پشت در بودن……. تا دیدن من بیدارم پریدن روی تخت و چهار تایی شروع کردیم به بازی کردن …
ایرج یادشون داده بود که با بالش بهم بزنن و این کارو خیلی دوست داشتن وقتی اونا می خندیدن بهترین لحظات زندگی من بود …..

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان "بی تو هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت شصت و دوم: زمانی برای نفس کشیدن
🍃دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد…
می خواستم گریه کنم…
چشم هام مملو از التماس بود…
تو رو خدا دیگه نیا…
که صدام کرد…
– دکتر حسینی … دکتر حسینی … پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟
🍃ایستادم و چند لحظه مکث کردم…
– من چطور آدمی هستم؟
جا خورد…
– شما شخصیت من رو چطور معرفی می کنید؟
با تمام خصوصیات مثبت و منفی… .
معلوم بود متوجه منظورم شده، گفت:
🍃– پس علائق تون چی؟
– مثلا اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟یا چه غذایی رو دوست دارم؟
واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟
مثلا اگر دو نفر از رنگ ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی تونن با هم زندگی کنن؟
🍃چند لحظه مکث کردم و ادامه دادم:
-طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه،ممکنه نتونن… در کنار اخلاق، بقیه اش هم به شخصیت و روحیه است…
اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار، آدم ها چه کار می کنن یا چه واکنشی دارن…
🍃اما این بحث ها و حرف ها تمومی نداشت… بدون توجه به واکنش دیگران، مدام میومد سراغم و حرف می زد… با اون فشار و حجم کار، این فشار و حرف های جدید واقعا سخت بود…
دیگه حتی یه لحظه آرامش یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم… .
🍃دفعه آخر که اومد، با ناراحتی بهش گفتم:
– دکتر دایسون … میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ و حرف ها صرفا کاری باشه؟
خنده اش محو شد، چند لحظه بهم نگاه کرد… .
– یعنی شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟

#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
#رمان "بی تو هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت شصت و سوم:
🔷قسمت 3⃣6⃣
🔷خدای تو کیست؟
🍃خنده اش محو شد ...
- یعنی ... شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ ...
چند لحظه مکث کردم ... گفتن چنین حرف هایی برام سخت بود ... اما حالا ...
- صادقانه ... من اصلا به شما فکر نمی کنم ... نه به شما... که به هیچ شخص دیگه ای هم فکر نمی کنم ... نه فکر می کنم، نه ...
بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم ... دوباره لبخند زد ...
- شخص دیگه که خیلی خوبه ... اما نمی تونید واقعا به من فکر کنید؟ ...
خسته و کلافه ... تمام وجودم پر از التماس شده بود ...
- نه نمی تونم دکتر دایسون ... نه وقتش رو دارم، نه ... چند لحظه مکث کردم ... بدتر از همه ... شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می کنید ...

🍃- ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون ... توجه کنید ... یهو زد زیر خنده ... اینقدر شناخت از شما کافیه؟ ... حالا می تونید بهم فکر کنید؟ ...
- انسان یه موجود اجتماعیه دکتر ... من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می کنم درسته ... حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید ... من ندارم ... بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده ... وقتی برای فکر کردن به شما و خصوصیات شما ندارم ... حتی اگر هم داشته باشم ... من یه مسلمانم ... و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید ... از نظر شما،خدا، قیامت و روح وجود نداره...
در لاکر رو بستم
_خواهش می کنم تمومش کنید...
و از اتاق رفتم بیرون

ادامه دارد. ....

@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°

📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_شصت_و_دوم👈(( رضایت نامه))

🌸چند لحظه بهم خیره شد.
– کار کردن که بچه بازی نیست.
ـ خیلی ها هم سن و سال من هستن و کار می کنن. قبولم می کنید یا نه؟ زبر و زرنگم،کار رو هم زود یاد می گیرم.
ـ از ساعت ۴ تا ۸ شب، زبر و زرنگ باشی، کار رو یادت میدم. نباشی باید بری، چون من یه آدم دائم می خوام. ولی از جسارتت خوشم اومده که قبولت می کنم. فقط قبل از اومدن باید از پدر یا مادرت رضایت بیاری.
🌼کلا از قرار توی گیم نت یادم رفت. برگشتم سمت خونه، موقعیت خیلی خوبی بود و شروع خوبی. اما چطور بگم و رضایت بگیرم؟پدرم که محاله قبول کنه، مادرمم …
🌸اون شب، تمام مدت مغزم داشت روی نقشه های مختلف کار می کرد، حتی به این فکر کردم که خودم رضایت نامه تقلبی بنویسم. اما بعدش گفتم:
– خوب، اون وقت هر روز به چه بهانه ای می خوای بری بیرون؟ هر بار هم باید واسش دروغ سر هم کنی. تازه دیر هم اگه برگردی باز یه جور دیگه.
🌼غرق فکر بودم که ایده فوق العاده ای به ذهنم رسید. بعد از نماز صبح رفتم توی آشپزخونه، چای رو دم کردم و رفتم نون تازه گرفتم. وقتی برگشتم، مادرم با خوشحالی ازم تشکر کرد. منم لبخند زدم
ـ دیگه مرد شدم، کار و تلاش هم توی خون مرده.
خندید.
🌸ـ قربون مرد کوچیک خونه.
به خودم گفتم:
– آفرین مهران، نزدیک شدی، همین طوری برو جلو.
🍃و با یه لبخند بزرگ به پیش رفتم.
.
ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_شصت_و_سوم 👈((شانه های یک مرد))

🌸دنبال مامانم رفتم توی آشپزخونه، داشت نون ها رو تکه تکه می کرد.
ـ مامان!
– جانم؟
🌼ـ قدیم می گفتن یکی از نشانه های مرد خوب اینه که یکی محکم بزنی روی شونه اش، ببینی از روش خاک بلند میشه یا نه.
خندید.
🌸ـ این حرف ها رو از بی بی شنیدی؟
ـ الان همه بچه های هم سن و سال من، یا توی گیم نتن، یا توی خیابون به چرخ زدن و گشتن، یا پای #کامیپوتر مشغول بازی. نمیگم بازی بده ولی…
مکث کردم و حرفم رو خوردم،چرخید سمت من.
🌼ـ میشه من وقتم رو یه طور دیگه استفاده کنم؟
ـ مثلا چطوری؟
– یه طوری که #حضرت_علی گفته.
🌸لبخندش جدی شد. اما نگاهش هنوز پر از محبت بود.
– حضرت علی چی گفته؟
– خوش به حال کسی که تفریحش، کارشه.
🌼با همون حالت، چند لحظه بهم نگاه کرد.
ـ ولی قبل از حضرت علی، زمان #پیامبر بوده، که گفتن: #علم را بجوئید حتی اگر در چین باشد.
رسما کم آوردم. همیشه جلوی آرامش، وقار، کلام و منطق مادرم، از دور #مسابقات خارج می شدم. سرم رو انداختم پایین و از آشپزخونه رفتم بیرون.
🌸لباسم رو عوض کردم و آماده شدم که برم مدرسه و عمیق توی فکر.
ـ خدایا، یعنی درست رفتم یا غلط.
کیفم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون.
.
.
ادامه دارد......
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVj556WCy2pNkw
حجاب فاطمی ورود آقا
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°
‍ ‌ ✹﷽✹
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_شصت_و_سوم

دلم آشوب شد.
بادقت نگاهش کردم.او همچنان به همون نقطه خیره بود!
بالکنت پرسیدم:با.. من ..هستید؟
او سرش رو با حالت تایید تکون داد.
_هرجا میرم شما هستید. اوایل فکر میکردم اتفاقیه ولی با چیزی که امشب دیدم بعید میدونم.
خدای من!!! خوابم داره تعبیر میشه! اون در این مدت متوجه من بوده..او منو میشناخته.
امشب اگر سکته نکنم خوبه.چه بی مقدمه رفت سراغ اصل مطلب؟!!!چقدر فشار روی قلبمه.لال شدم! چی باید میگفتم!؟
سرش رو به سمتم چرخوند و بانگاه نافذش آبم کرد.
-نمیخواین چیزی بگید؟
انگار اینجا آخر خط بود! باید اعتراف میکردم.و خوب میدونستم آخر این اعتراف چی میشه!و اونی که همه چیزش رو میبازه منم!
با شرمندگی گفتم:چی بگم؟؟
او یک ابروشو بالا انداخت و گفت:راستشووو!!
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب کردم:راستشو؟!!! این برای کسی که عمریه داره به همه،حتی به خودش دروغ میگه کار سختی نیس؟
او همچنان نگاهم میکرد.گفت:این جواب من نیست!
سرم رو پایین انداختم و به صدای ضربان قلبم گوش دادم.
او در حالیکه سوار ماشین میشد گفت:بسیار خب!! مساله ای نیست! سوار شید بریم!کجا باید ببرمتون؟
خوب ظاهرا قرار نبود بحث قبلی پیگیری شه.خیالم راحت شد.نشستم توی ماشین.
گفتم:شما منو تا یه جایی برسونید باقی راه رو با تاکسی میرم.
او با ناراحتی مردمک چشمهاشو چرخوند و گفت:این وقت شب تاکسی وجود نداره! الان وقت تعارف کردن نیست بفرمایید کجا برم؟
چقدر لحن کلامش بی رحمانه وعصبانی بود.خدایا یعنی او در مورد من چه فکرهایی میکرد! ؟
دوباره سکوت کردم.تنها چیزی که من میخواستم این بود که او اینطوری باهام حرف نزنه! دلم میخواست کمی با من مهربون تر باشه.او به سمتم چرخید و با غیض نگاهم کرد.من سرم پایین بود ولی رنگ ولحن نگاهش رو کاملا درک میکردم.
دل به دریا زدم.
پرسیدم:شما در مورد من چه فکری میکنید؟
سرم رو بالا گرفتم تا عکس العملش رو ببینم
او به حالت اولش نشست و گفت:من هیچ فکری در مورد شما نمیکنم.
با دلخوری گفتم: چرا..شما خیلی فکرها میکنید.این رو میشه از حرکات و طرز حرف زدنتون فهمید.
او با خنده ی کوتاه و عصبی گفت:استغفرالله!! باز همون موضع همیشگی! خانوم محترم! من در مورد شما هیچ فکر خاصی نمیکنم چیزی که از شما در ذهن من وجود داره فقط مشتی سوال بی جوابه! که هربار ازتون پرسیدم از دادن جواب طفره رفتید.!
پس او هم به من فکر میکرد؟؟ پس او هم ذهنش مشغول من بود؟
با غرور به چشمهایش در آینه نگاه کردم وگفتم:یادم نمیاد سوالی ازم پرسیده باشید.!بر عکس اونی که هیچ وقت اجازه نداد حرفهامو بزنم شما بودی.!!
او اخم کرد و درحالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت:خودتون هم میدونید که اینطور نبوده.نمونش همین الان ازتون پرسیدم چرا تعقیبم میکنید ولی شما بجای جواب دادن، طفره رفتید.
با دلخوری گفتم:برای اینکه دلیلم شخصیه!
او با عصبانیت جمله ام رو سوالی کرد:دلیل شخصی؟؟خانوم..سادات..بزرگوار..یک طرف این قضیه من وآبروی منه اونوقت شما میفرمایید دلیلتون شخصیه؟
با بغص گفتم:دیگه تکرار نمیشه. .
زدم زیر گریه.
او واقعا از رفتارات من عصبی و سردرگم به نظر می رسید.من سی سالم بود ولی از وقتی که عاشق او شده بودم مثل دخترهای نوجوون برخورد میکردم. اینها رو خودم میدونستم. و این رفتارها بیشتر از هرکس خودم رو آزار میداد.
بعد از چند دقیقه گفت:میخوام بدونم! دلیل شخصیتون رو..!! میخوام بدونم چرا هرجا میرم شما اونجا هستید! حتی..
حرفش رو خورد.سرم رو از روی شیشه برداشتم و در حالیکه اشکهامو پاک میکردم منتظر شدم تا جملشو کامل کنه. ولی او آهی کشید و گفت:استغفرالله
گفتم:چرا باید بهتون بگم وقتی که قرار نیست دیگه این کارو کنم؟ شما گفتید با این کار من آبروتون به خطر میفته ومنم قانع شدم و قول میدم دیگه..
جمله م رو قطع کرد و گفت:
-عرض کردم میخوام علت اینکارتون رو جویاشم!!حتی اگه دیگه تکرار نشه.!! فکر میکنم این حق من باشه که بدونم.
سکوت کردم!! تا موضوع به اینجا میرسید زبانم قفل میشد.اگر واقعیت رو میگفتم او را برای همیشه از دست میدادم.
دستهام رو باحرص مشت کردم..ناخنهای بلندم داخل گوشت دستم فرو میرفت وکمی از فشاری که روم بود کم میکرد.
خودش شروع کرد به جواب دادن:
_کسی ازتون خواسته.درسته؟
من باتعجب گفتم:نه!!! چرا باید کسی ازم بخواد؟ بخدا قضیه اونطور که شما فکر میکنید نیست
او با ناراحتی صداش رو یک پرده بالاتر برد و گفت:پس قضیه چیه که این وقت شب دنبال من به این محله ی خطرناک اومدید؟ قضیه خونی شدن سرو صورتتون چیه؟چرا بااینکه محل زندگیتون با مسجد محل اینهمه فاصله داره اینهمه راه می‌کوبید میاید اونجا؟ اینا بسه یا بازم بگم؟
ادامه دارد...
هرگونه کپی و اشتراک گذاری بدون نام نویسنده اشکال شرعی دارد.
آیدی نویسنده👈 @Roheraha
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆 مخصوص بانوان آقا