رنگت روخدااااایی‌ کن

#قسمت_شصتم
Канал
Логотип телеграм канала رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriПродвигать
11,22 тыс.
подписчиков
34 тыс.
фото
10,2 тыс.
видео
2,98 тыс.
ссылок
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصتم بخش چهارم

🌸توی ماشین علیرضا خان گفت : کاش می میموندیم من یک دست دیگه بازی می کردم اونوقت ازش می بردم ….
عمه گفت : نمیشد بچه ها بد خواب میشن …می دونی که مادر شون چقدر به فکر اوناس …
امروز دم دانشگاه یکی از استاداش بهش التماس می کرد که بیاد دستیارش تو بیمارستان باشه قبول نکرد گفت می خوام پیش بچه هام باشم …..
حالا میگن همه ی دانشجو ها از خدا می خوان که از این پیشنهاد ها بهشون بشه ولی رویا قبول نکرد …..
🌸ایرج پرسید کدوم دکتر ….. ترسیدم فکر کردم اون الان فکر می کنه دکتر جمالی رو میگه خودم گفتم : دکتر صالح …گفت حالا چرا تو رو اتنخاب کرده؟ اونم جلوی در دانشگاه ؟ گفتم نه ایرج جان من منتظر مینا بودم ترانه هم تو بغلم بود اتفاقی دکتر اومد بیرون و به خاطر ترانه اومد با من حرف زد گفت : حق داشتی قبول نکردی چون بچه داری ، این پیشنهاد مال قبلا بوده منم قبول نکردم ….
🌸پرسید رویا جان چرا به من نگفته بودی ؟ …… گفتم آخه چیز مهمی نبود که بگم …….سکوت کرد ….. من تو دلم گفتم خدا به خیر کنه ……. درست حدس زدم به محض اینکه دخترا خوابیدن و رفتیم تو رختخواب ….
ازم پرسید : این دکتره کی بود؟ کدوم بیمارستان کار می کنه؟
🌸گفتم : دکتر صالح ….توی بیمارستان …… و پشتمو کردم بهش و گفتم شب به خیرعزیزم …. یک کم فکر کرد و بعد دستشو انداخت دور گردن من و گفت : رویا یک چیزی بپرسم ناراحت نمیشی ؟
گفتم نه عزیزم …چون می دونم چی می خوای بپرسی ؟دکتر صالح چند سالشه؟ …چند وقته با تو کلاس داره ؟ کی اونو می ببینی؟ نظرت نسبت به اون چیه؟………….. و برگشتم و دست انداختم دور گردنش و گفتم : جواب اینا رو نمی دونم ایرج خان ، ولی می دونم چقدر دوستت دارم ….
🌸تو رو کی می ببینم …. کی منتظرت میشم و اصلا برای تو زنده ام ….حالا اگر چیزی مبهمه بگو جواب میدم …….منو گرفت تو آغوشش و گفت ای لعنت به من چرا من اینطورم رویا چرا همش می ترسم تو رو از دست بدم؟ یا یک وقت یکی از تو خوشش بیاد ؟ این دیوونم می کنه باور کن نمی خوام اذیتت کنم خودم بیشتر اذیت میشم …..
🌸گفتم : عزیز دلم منم نسبت به تو همینطورم ولی خودمو کنترل می کنم تا یک وقت توی زندگیمون اثر نزاره …. این طوری بهتر نیست ….؟؟؟؟
🌸ایرج مدتی بعد خوابید ولی باز ترانه گریه کرد و رفتم تا اونو بخوابونم …با خودم فکر کردم رویا خانم وقتی که اون بهت گفت به عروسکت حسودی می کنه جدی نگرفتی و قند تو دلت آب کردن حالا باید کاری کنی که این حساستش از بین بره ، و گرنه کارت زاره اون داره روز به روز بد تر میشه ……..
#ناهید_گلکار

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصتم بخش سوم

🌸اواخر تابستون بود یک روز صبح مینا اومد و گفت : من الان کارمو زودتر بکنم می خوام برم امروز نتیجه ی کنکور رو می دن …
گفتم : پس زود باش بچه ها رو حاضر کنیم …. گفت برای چی ؟
گفتم اونا می خوان زود بفهمن که خاله شون چی قبول شده …..
خندید و گفت باشه خیلی خوب شد مرسی رویا جونم ………
🌸ما داشتیم حاضر می شدیم که عمه اومد بالا و با تعجب پرسید کجا انشالله ؟ گفتم مامان بزرگ ما داریم میریم نتیجه ی کنکور خاله رو بگیریم ………
گفت : صبر کنین منم میام …من و مینا بهم نگاه کردیم و خندمون گرفت …
حالا عمه خیلی با مینا مهربون بود اون فکر می کرد اون دختر با تمام ایثار و از دل و جون بچه ها رو مراقبت کرده و حتی تو کار خونه و همدلی با عمه هیچ کوتاهی نکرده ….
پس تونسته بود به عمق وجود مینا پی ببره و حالا شدیدا مهر اون توی دلش افتاده بود …..
جلوی در نگه داشتیم و مینا رفت تا ببینه نتیجه چی شده ….
🌸تبسم روی پای عمه خوابیده بود ولی ترانه با اون چشمهای درشت و آبیش با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد و ذوق می زد اون بیرون رو خیلی دوست داشت پس منم بغلش کردم و پیاده شدم تا خوشحالی اون کامل بشه و همون طور منتظر مینا شدم …
ترانه شکل عروسک بود با موهای بور و چشمهای آبی توجه همه رو جلب می کرد …و کم کم دخترا و پسرایی که اونجا بودن توجه شون به اون جلب شد و دور ما جمع شدن و قربون صدقه اش می رفتن که یک مرتبه چشمم افتاد به دکتر صالح اونم منو دید رفتم جلو وقتی ترانه رو دید خندید و گفت : چه دختر خوشگلی شکل خودته ….
🌸آهان حالا فهمیدم برای چی قبول نکردی اول ازت دلگیر شدم و فکر کردم در موردت اشتباه کردم ولی حالا فهمیدم که عذر موجه داشتی ….
گفتم آقای دکتر دوتا هستن یکی هم تو ماشینه ….
به وجد اومده بود و پرسید شکل هم هستن ؟ گفتم نه همسان نیستن ، ولی شباهت زیادی بهم دارن مثل دوتا خواهر ….
گفت : باشه من تو رو فراموش نمی کنم و دلم می خواد سرت که فارق شد با من همکاری کنی خیلی از نوع درس خوندن و کار تو راضیم احساس می کنم دانشجوی دقیق و با هوشی هستی ……..
🌸من کاملا حواسم از مینا پرت شده بود …یک مرتبه دیدم اسماعیل منو صدا می کنه ….
چشمم افتاد به ماشین و دیدم عمه و مینا دارن برام دست تکون میدن …
از دکتر تشکر و خداحافظی کردم و رفتم بطرف ماشین ………
از اینکه اونا خوشحال بودن فهمیدم که مینا قبول شده با عجله خودمو رسوندم همون طور که ترانه تو بغلم بود بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم : شیمی ؟
گفت : آره شیمی؛؛؛ دیر شد ,, ولی همونی شد که می خواستم…..
🌸عمه پرسید اون کی بود گفتم دکتر صالح می خواست من تو این تابستون تو بیمارستان دست یارش باشم ولی قبول نکردم چون می خوام پیش بچه هام باشم ……
اونشب سوری جون ما و عمه و علیرضا خان رو برای شام دعوت کرد که سور قبولی مینا رو بدن و برای اولین بار علیرضا خان هم موافقت کرد و اومد به مهمونی شام خونه ی سوری جون و اتفاقا اوشب خیلی خوش گذشت علاوه بر اینکه سوری جون غذاهای خوب و خوشمزه ای تهیه کرده بود محفل گرم و دوستانه ای بوجود اومد که علیرضاخان خیلی خوشش اومد بود و حتی بعد از شام هم با آقای حیدری تخته بازی کردن …
🌸برای هم کُری می خودن و می گفتن و می خندیدن …..
من دیدم دخترا کلافه شدن انگار جای خودشونو می خواستن به ایرج گفتم اونم بلند شد و گفت بریم بچه ها خسته شدن باید بخوابن …….
علیرضا خان دلش می خواست یک دست دیگه بازی کنه ولی عمه نگذاشت و راه افتادیم ……
خیلی گرم و مهربون از هم خداحافظی کردیم …

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصتم بخش دوم

🌸گفت : ببین به من میگی حرف بزنیم ولی تو زیر بار هیچ کارت نمیری ؟ …..
نگاه پر از معنایی بهش کردم و تو دلم گفتم : ایرج نکن تو رو خدا نکن …..
از سر و صدای ما ترانه بیدار شد و گریه افتاد …………
بچه رو بر داشتم تو بغلم گرفتم و اونو تکون دادم تا دوباره بخوابه ……
فکر کردم باید سکوت کنم و به حرفش گوش کنم تا این مسئله از ذهنش بره اومد جلو و آروم گفت : بدش به من آرومش کنم ، چرا گریه می کنه ؟ ترانه رو دادم بهش و رفتم بیرون تو دسشویی و دستمو گذاشتم روی دهنم و تا می تونستم گریه کردم ….
خودمو تو آینه نگاه کردم حالم خیلی بد بود حتی فرصت نمی کردم سرمو شونه کنم ….. و بعد صورتم رو شستم و رفتم بیرون ….
🌸ایرج متوجه شد اومد جلو و گفت : رویا جان ؟ گریه کردی ؟ ببین نمیشه باهات حرف زد؟ گفتی بگو منم گفتم پس دیگه دلگیر نباش من دوستت دارم به خدا خیلی دوستت دارم منظور خاصی که ندارم دلم نمی خواد مشکلی پیش بیاد ….
که عمه زد به در و اومد تو ….
من سکوت کردم ولی چیزی از دلم در نیومد نمی دونستم که دفعه ی بعدی اون به چی مشکوک میشه و من چیکار باید بکنم تا این مسئله از ذهن اون پاک بشه ……..
با اینکه حرف اون تو دلم بود تصمیم نداشتم عکس العملی نشون بدم که باعث بشه زندگیمون سرد بشه …
احساس زنانه ای بود که هر زنی داره و اون از دست ندادن کانون گرمی برای بچه هاش بود …
حالا من دیگه به لحظات فکر نمی کردم وقتی مادر شدی باید آینده دور رو هم برای بچه هات مجسم کنی حالا می فهمیدم چرا مادرم خیلی چیز ها رو تحمل می کرد و به روی خودش نمیاورد و حال عمه رو درک می کردم که سالها اون همه رنج رو به دوش خودش کشیده بود و بازم صبوری می کرد ….
🌸یک شب اون به من گفته بود اون همه فداکاری و صبر چی شد ؟ حالا می فهمم که وجود و خاصیت زن اینه که سعی کنه خانوادشو خوشحال و خوشبخت ببینه …..
حتی اگر خودش گاهی این وسط زجر بکشه و خواسته هاش پایمال بشه …….
بالاخره با هزار سختی تونستم اون ترم رو هم تموم کنم مینا با دل و جون از بچه ها مراقبت کرد و دیگه هر دوی اونا یک جورایی اونو مادر خودشون می دونستن ….به خصوص که من دیگه شیر نداشتم و هر دو از شیر خشک استفاده می کردن و اونم مینا بهشون می داد …..
و راستش من گاهی حسودی می کردم طوری بود که وقتی اون می رفت بچه ها بهانه شو می گرفتن و ساکت نمی شدن …
مخصوصا ترانه ..وقتی اون برمی گشت می رفت تو بغلشو سرشو می برد تو سینه ی اون و خودش بهش می مالید و این طوری اعتراض می کرد که چرا رفته …….
🌸برای همین وقتی یکی از استاد های من به اسم دکتر صالح که ریئس یکی از مهمترین بیمارستان های تهران بود به من پیشنهاد کرد که توی تابستون دستیارش باشم و این آرزوی هر کدوم از اون دانشجو های پزشکی بود من قبول نکردم و فقط چند واحد تابستونی گرفتم که بتونم درسم رو زودتر تموم کنم و اونم زیاد وقت گیر نبود …..
منم تو درسها به مینا کمک می کردم و با هم تست کار می کردیم …..به خصوص زبانی که از حمیرا یاد گرفته بودم که به طور مجزه آسایی کلید زبان بود رو بهش یاد دادم ….

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصتم بخش اول

🌸مدتی همون جا وایستادم …اصلا انتظار چنین حرکتی رو از اون تو اون موقیعت نداشتم ….. عصبانی بودم ….
دلهره داشتم که شاید اون بازم قهر کرده باشه و حالا مونده بودم که در مقابل حرف بدی که به من زده چیکار کنم ….
خودمو دلداری می دادم و مرتب می گفتم نه رویا ببین چقدر خوشبختی نکن تابلو رو بردار و دیگه تمومش کن … ولی می دونستم که این مسئله با برداشتن تابلو تموم نمیشه …….
این بود که لج کردم و تابلو رو بر نداشتم …..و رفتم تا به بچه ها برسم ….
اینکه من فکر می کردم کارِ اونا تموم میشه و من می تونم درس بخونم یک اشتباه بود چون وقتی اینو شیر دادم باید اون یکی رو شیر می دادم بعد عوضشون کردم پای یکی سوخته بود اون یکی باد گلو داشت…و خلاصه دیگه ظهر بود … و دوباره گرسنه شده بودن و من شیر نداشتم …
🌸عمه هم بود ولی خوب من نمی تونستم بی خیال بشم و برم سر درسم ….
ترانه گریه می کرد و تبسم با ولع دستشو می خورد…
عمه مرتب چیزایی که شیر رو زیاد می کرد میاورد و من با بی میلی می خوردم ، ولی دوتا بچه رو شیر دادن برام خیلی سخت بود …. عاقبت عمه کمی قند داغ درست کرد و تو شیشه هاشون ریخت و آورد دادیم خوردن و خوابیدن نگاه کردم ساعت از چهار بعد از ظهر گذشته بود…. و من از بس در گیر اون دو تا بچه بودم که متوجه نشدم روز داره تموم میشه ……
🌸اون روز پنجشنبه بود و کارخونه زود تعطیل می شد ولی ایرج هنوز نیومده بود و من حدس زدم که حتما بازم قهر کرده ….
خوب تو اون موقعیت دیگه حوصله نداشتم که با ایرج مشکلی پیدا کنم برای همین رفتم و تابلورو گذاشتم پشت کمد …..
که دیدم صدای در اومد ….
داشتم از در اتاق میومدم بیرون که ایرج از پله ها اومد بالا گفتم سلام خسته نباشین ….
سلام سردی کرد و از کنار من گذشت و رفت …. ولی تا به بچه ها رسید با خوشحالی و صدای بلند گفت : عزیزای بابا خوبین ….خودمو رسوندم بهش و گفتم یواش ایرج جان تازه خوابیدن ….
🌸گفت : آخ ببخشید؛؛ چقدر اینا می خوابن …گفتم نه والله از صبح تا حالا ده دقیقه نخوابیدن ….
دیدم جواب نداد و لباس عوض کرد که بره پایین ….
بهش گفتم ببین ایرج به خدا این بار مثل هر دفعه نیست اگر قهر کنی قسم خوردم دیگه باهات آشتی نمی کنم هر چی تو دلت هست همین جا بگو ، از این در بری بیرون تمومه …. حالا اگر می خوای بری برو ….
گفت : آخه چی بگم ؟ دلم از دستت پره توام که زیر بار نمیری ….
گفتم نه بگو خواهش می کنم اگر اشتباه کردم قبول می کنم ….
🌸گفت : اون تابلو رو باید مدتها پیش بر می داشتی فکر می کنی من نمی دونم چرا میری اون اتاق درس می خونی ؟ …
گفتم ایرج جان بسه …. همون قهر باشیم بهتره برو بیرون…. لطفا با من قهر باش … برو …. صداشو بلند کرد که چرا نمی فهمی ؟ من دارم برای خودت میگم هر کس باشه همین فکر رو می کنه تو باید به من احترام می گذاشتی و اونو بر می داشتی …
🌸مینا که میره تو اون اتاق می خوابه با خودش نمیگه این تابلویی که تورج برای رویا کشیده هنوز اینجا چیکار می کنه ؟ بعد اونو می بری اونجا و اصلا عین خیالت هم نیست ….گفتم آره راست گفتی من عین خیالم نیست چون واقعا نیست من به این چیزا فکر نمی کنم و از تو انتظار داشتم اگر ناراحت بودی خودت بر می داشتی و به منم منطقی می گفتی بردار این همه گوشه و کنایه برای چیه قهر و بد رفتاری نداره که …. خوب آدم عاقل من قبول می کردم چرا به من تهمت می زنی ؟ دستشو کوبید بهم و حالت عصبی بدی به خودش گرفت که منو یاد علیرضا خان انداخت ترسیدم که رومون بهم باز بشه و سرنوشتم بشه مثل عمه … و گفت :
🌸چه تهمتی زدم؟ خودت صبح نگفتی اگر بر داری تورج ناراحت میشه ؟ نگفتی ؟ خوب چرا فکر نکردی اگر بر نداری من ناراحت میشم ….
بیشتر ترسیدم کار به جای بدی بکشه.
گفتم : ایرج تو در مورد من اشتباه می کنی من تو رو دوست دارم خودتم اینو می دونی باید اونقدر زن بد و پستی باشم که با وجود تو بخوام همچین کارایی رو بکنم که تو به من نسبت میدی منظور من این بود که همه چیز طبیعی باشه بهتره ….یا منو قبول داری؛؛ که خوب داری؛؛ پس این حرفا چیه ؟ اگر بهم اعتماد نداری یک حرف دیگه اس باید یک فکری بکنیم ……

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○