رنگت روخدااااایی‌ کن

#قسمت_سی_و_سه
Канал
Логотип телеграм канала رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriПродвигать
11,22 тыс.
подписчиков
34 тыс.
фото
10,2 тыс.
видео
2,98 тыс.
ссылок
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸

#سرگذشت واقعی #سارا

#قسمت_سی_و_سه_وپایانی

🌸از علی بود…
_سلام سارا  عه عه جدا شدی؟ وای سارا چقدر دلم برات تنگ شده بود بیا دوباره با هم باشیم… پشت مانیتور خشکم زد
شاخ درآورده بودم بهش مسیج دادم تو که با پریسا نامزد کرده بودی…. اره بابا اون بهم خورد الانم یه دوست دختر دارم که قراره باهاش ازدواج کنم…. حالم داشت ازش بهم میخورد
فقط گفتم
_ تو خائنی حالا برات فرقی نمیکنه به کی خیانت کنی منو داشتی با یکی دیگه بودی و الان با داشتن دوست دختر دنبال منی؟ دیگه هیچوقت به من مسیج نده ازت متنفرم …. بلاکش کردم  و خودم رو راحت کردم.
کم کم به فکر درس خوندن افتادم
دانشگاه قبول شدم و رفتم
دیگه دغدغه شهریه نداشتم
رشتمو بدون ترس انتخاب کردم
هم کار میکردم هم دانشگاه
تقریبا یک سال گذشته بود که از طریق گروه دوستام با کاوه آشنا شدم
اونم مثه من طلاق گرفته بود و بچه نداشت اینقدر قیافش بیبی فیس بود که نمیتونستی حدس بزنی مطلقس یه بار کنار هم نشسته بودیم شروع کرد صحبت کردن در مورد همسر قبلیش من دهنم باز مونده بود … گفتم
_مگه تو طلاق گرفتی؟
خندید گفت
_ آره بابا من ۲۰سالم که بود ازدواج کردم یک لحظه خندم گرفت
گفتم
_عه چه باحال پس دیوونه تر از من هم وجود داره ؟ دوتایی خندیدیم با وجود تفاوت هایی که داشتیم به هم علاقه مند شدیم و باور نمیشد که دوباره عاشق شدم این بار با عقل و درایت عشق واقعی که هم خودت رو با ارزش میبینی هم طرف مقابلت رو
کم کم موضوع رو به خانواده ها گفتیم و بعد از یکی دو سال رفت و آمد و سبک و سنگین کردن دیدیم بهترین انتخاب برای همدیگه هستیم.
بابا و مامان کاوه خیلی خوشحال بودن  وباباش مدام میگفت کاش ۸سال پیش با هم آشنا میشدین و حسرت میخورد ما چقدر به این کار باباش میخندیدیم …. با کمک بابای کاوه دی سال ۹۳ عقد کردیم و رفتیم سر خونه زندگیمون هم تجربه یه بار طلاق و هم بالا رفتن سن باعث شد که زندگی بهتری رو شروع کنم و پخته تر از قبل تصمیم بگیریم چندماهی هم هست داریم تدارکات بچه دار شدن رو میبینیم و از خدا میخوایم یه دختر تپل خوشگل بهمون بده ….
#پایان

🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت سی و سه : نغمه اسماعیل

❤️این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم … دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم … هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ …
🦋 اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت … عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود … توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون … پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد …
❤️دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم … علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود… بعد از کلی این پا و اون پا کردن … بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد … مثل لبو سرخ شده بود …
🦋. – هانیه … چند شب پیش توی مهمونی تون … مادر علی آقا گفت … این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه … جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم … به زحمت خودم رو کنترل کردم …
. – به کسی هم گفتی؟ … یهو از جا پرید …
❤️. – نه به خدا … پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم … دوباره نشست … نفس عمیق و سنگینی کشید … – تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم..
.
#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت سی و چهار : دو اتفاق مبارک

❤️با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم …
. – اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید … هر کاری بتونم می کنم … گل از گلش شکفت … لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد … توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود …
🦋موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن … البته انصافا بین ما چند تا خواهر … از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود …
❤️حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود … خیلی صبور و با ملاحظه بود … حقیقتا تک بود … خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت… اسماعیل، نغمه رو دیده بود …
🦋مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید … تنها حرف اسماعیل، جبهه بود … از زمین گیر شدنش می ترسید … این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت …
❤️اسماعیل که برگشت … تاریخ عقد رو مشخص کردن … و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن … سه قلو پسر … احمد، سجاد، مرتضی … و این بار هم علی نبود .

#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●•○•♡◇♡°○°●°○

{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #فرار_از_جهنم📝

#قسمت_سی_و_دو : گاو حیوان مفیدی است

💐هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم که بلند وسط مسجد داد… هی گاو …
همه برگشتن سمت ما … جا خورده بودم … رفتم جلو و گفتم: با من بودی؟ … باور نمی کردم آدمی مثل حاج آقا، چنین حرفی بزنه …
💐بله با شما بودم … چی شده؟ … بهت برخورد؟ …
هنوز توی شوک بودم … .
چرا بهت برخورد؟ … مگه گاو چه اشکالی داره؟ … .
💐دیگه داشتم عصبانی می شدم … خیله خوب فهمیدم، چون به خدات این حرف رو زدم داری بهم اهانت می کنی …
اصلا فکرش رو هم نمی کردم چنین آدمی باشه … بدجور توی ذوقم خورده بود … به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی … چطور باهاش همراه شده بودی؟ … در حالی که با تحقیر بهش نگاه می کردم ازش جدا شدم …
💐مگه فرق تو با گاو چیه که اینقدر ناراحت شدی؟ …
دیگه کنترلم رو از دست دادم … رفتم توی صورتش … ببین مرد، به الانم نگاه نکن که یه آدم آرومم … سرم رو می اندازم پایین، میام و میرم و هر کی هر چی میگه میگم چشم …
💐من یه عوضیم پس سر به سر من نزار … تا اینجاشم فقط به خاطر گذشته خوب مون با هم، کاری بهت ندارم … .
بچه ها کم کم داشتن سر حساب می شدن بین ما یه خبری هست … از دور چشم شون به من و حاجی بود …
💐گاو حیوون مفیدیه … گوشت و پوستش قابل استفاده است… زمین شخم می زنه …
دیگه قاطی کردم … پریدم یقه اش رو گرفتم … .
زورشم از تو بیشتره … .
💐زل زدم تو چشم هاش … فکر نکن وسط مسجدی و اینها مراقبت … بیشتر از این با اعصاب من بازی نکن … .
ادامه دارد...
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #فرار_از_جهنم📝

#قسمت_سی_و_سه : انتخاب بچه ها حواسشون به ما بود
💐… با دیدن این صحنه دویدن جلو … صورتش رو چرخوند طرف شون … برید بیرون، قاطی نشید …
یه کم به هم نگاه کردن … مگه نمیگم از مسجد برید بیرون؟… دل دل کنان و با تردید رفتن بیرون … .
💐زل زد توی چشم هام … تو می فهمی، شعور داری، فکر می کنی … درست یا غلط تصمیم می گیری … اختیار داری الان این وسط من رو خفه کنی یا لباسم رو ول کنی …. ولی اون گاو ؛ نه … هر چقدر هم مفید باشه با غریزه زندگی می کنه … بدون عقل … بدون اختیار … اگر شعور و اختیار رو ازت بگیرن، فکر می کنی کی بهتر و مفیدتره … تو یا گاو؟ …
💐هم می فهمیدم چی میگه … هم نمی فهمیدم … .
من نمی دونم چی بهت گذشته و چه سرنوشتی داشتی… اما می دونم؛ ما این دنیا رو با انتخاب های غلط به گند کشیدیم … ما تصمیم گرفتیم که غلط باشیم پس جواب ها و رفتارهامون غلط میشه … و گند می زنیم به دنیایی که سهم دیگران هم هست …
💐مکث عمیقی کرد … حالا انتخاب تو چیه؟ …
یقه اش رو ول کردم …
خم شد، کت کتانم رو از روی زمین براشت، داد دستم و گفت … به سلامت …
💐من از در رفتم بیرون و بچه ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل …
برگشتم خونه … خیلی به هم ریخته و کلافه بودم … ولا شدم روی تخت … تمام روز همون طور داشتم به حرف هاش فکر می کردم … به اینکه اگر مادرم، انتخاب دیگه ای داشت … اگر من، از پرورشگاه فرار نکرده بودم … اگر وارد گروه قاچاق نشده بودم … اگر … اگر … تمام روز به انتخاب هام فکر کردم … و اینکه اون وقت، می تونستم سرنوشت دیگه ای داشته باشم؟ … چه سرنوشتی؟ … .
💐همون طور که دراز کشیده بودم از پنجره به آسمان نگاه کردم … .
تو واقعا زنده ای؟ … پس چرا هیچ وقت کاری برای من نکردی؟ … چرا هیچ وقت کمکم نکردی؟ … جایی قرار دارم که هیچ حرفی رو باور نمی کنم … اگر واقعا زنده ای؛ خودت رو به من نشون بده … اگر با چشم هام ببینمت … قسم می خورم بهت ایمان میارم …
ادامه دارد...
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○