رنگت روخدااااایی‌ کن

#قسمت_بیست_و_ششم
Канал
Логотип телеграм канала رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriПродвигать
11,22 тыс.
подписчиков
34 тыс.
фото
10,2 тыс.
видео
2,98 тыс.
ссылок
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
#آخرین‌عروس
#قسمت_بیست_و_ششم
#صدای‌بال‌کبوتران‌سفید

حکیمه نماز می خواند تا زمان سریع تر بگذرد ،وقتی کسی منتظر باشد زمان دیر می گذرد.

نسیم می وزد بوی یهار می آید وصدای پرواز کبوتران سفید به گوش می رسد .
بوی کل نرگس در فضا می پیچد .

امام عسکری علیه السلام صدا می زند : عمه جان ! برای نرجس قدر را بخوان.
حکیمه از جا بر می خیزد و به نزد نرجس می رود و شروع به خواندن می کند :

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم

إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ ﴿١﴾
وَمَا أَدْرَاکَ مَا لَیْلَةُ الْقَدْرِ ﴿٢﴾ لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ ﴿٣﴾ تَنَزَّلُ الْمَلائِکَةُ وَالرُّوحُ فِیهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ کُلِّ أَمْرٍ ﴿٤﴾ سَلامٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ ﴿٥﴾

ما در شب قدرش نازل کردیم و تو چه، دانی که شب قدر چیست؟ شب قدر بهتر از هزار ماه است در آن شب فرشتگان و روح به فرمان پروردگارشان برای انجام دادن کارها نازل می شوندآن شب تا طلوع بامداد همه سلام و درود است

حکیمه فکر می کند چه ارتباطی بین سوره قدر و مهدی علیه السلام وجود دارد؟ چرا امام حسن عسکری علیه السلام به حکیمه دستور خواندن سوره قدر را می دهد .

در این سوره می خوانیم که فرشتگان شب قدر از آسمان به زمین نازل می شوند .
امشب باید سوره قدر را خواند ،زیرا امشب شب تولد صاحب شب قدر است....
🌙🌙🌙🌙
#آخرین‌عروس
#صدای‌بال‌کبوتران‌سفید
#قسمت_بیست_و_هفتم

حکیمه در کنار نرجس نشسته است و مشغول خواندن سوره قدر است که ناگهان نوری تمام فضای اتاق را فرا می گیرد.

حکیمه دیگر نمی تواند نرجس را ببیند . پرده ای از نور میان او و نرجس واقع شده است .

ستونی از نور به آسمان رفته است و تمام آسمان را روشن کرده است .
حکیمه مات و مبهوت شده است. او تا به حال چنین صحنه ایی ندیده است . او مضطرب می شود و از اتاق بیرون می رود و نزد امام حسن عسکری می رود :
_پسر برادرم!
_چه شده است عمه جان !
_من دیگر نرجس را نمی بینم ،نمی دانم نرجس چه شده ؟
_لحظه ایی صبر کن،او را دوباره می بینی .

حکیمه با سخن امام آرام می شود و به سوی نرجس باز می گردد.

وقتی وارد می شود منظره ایی را می بیند ، بی اختیار می گوید: ((خدای من !چگونه آنچه را می بینم باور کنم ؟))

او نوزدای را می بیند که در هاله ایی از نور است و رو به قبله به سجده رفته است !
این همان کسی است که همه هستی در انتظارش بود .

به راستی چرا او به سجده رفته است؟
او در همین لحظه اول بندگی و خشوع خود را در مقابل خدای بزرگ نشان می دهد . بوی خوش بهشت تمام فضا را گرفته است پرندگان سفید همچون پروانه بالای سر مهدی پرواز می کنند.

حکیمه منتظر می ماند تا مهدی علیه السلام سر از سجده بر دارد . اکنون مهدی علیه السلام پیشانی خود را از روی زمین بر میدارد و می نشیند .

به به چه چهره زیبایی!
حکیمه نگاه می کند و مبهوت زیبایی او می شود . به این چهره آسمانی خیره می شود . در گونه راست مهدی علیه السلام خال سیاهی می بیند که زیبایی او را دو چندان کرده است.

حکیمه می خواهد قدم پیش گذارد و او را در آغوش بگیرد ،اما می بیند که مهدی علیه السلام نگاهی به آسمان می کند و چنین می گوید :

«أشْهَدُ أنْ لا الهَ الاّ اللّه‌ و أشْهَدُ أنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّه "اشهد انّ علیا ولیّ الله"»
گواهی می‌دهم خدایی جز خدای یگانه نیست
و گواهی می‌دهم همانا محمد پیامبر خدا است شهادت می دهم علی ولی و برگزیده ی خداوند است..
@jomalate10rishteri

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست و ششم بخش چهارم

🌷گفت : خوب شد اینا رو زودتر به من نگفته بودی و گرنه اونشب هادی رو کشته بودم ….بی شرف ….( زد روی فرمون ماشین ) آخه چطور دلش اومد این کارو با تو بکنه ….من اگر کسی بخواد به تو نگاه چپ کنه نمی تونم تحمل کنم اونوقت اون برادر تو بود ، مگه میشه ؟ باورم نمی شه فکر می کردم که شالاتان باشه ولی بی غیرت و بی همه چیز دیگه فکر نمی کردم … گفتم : خوب تو خودتو ناراحت نکن کاش بهت نمی گفتم …….
🌷 داد زد نه باید زودتر بهم می گفتی تا حسابشو می گذاشتم کف دستش وقتی اومده بود تو بیمارستان گردن کلفتی می کرد من کوتاه نمیومدم می دونستم باهاش چیکار کنم …. ای داد بی داد ببین با تو چیکار کرده ؟ ای خدا کاش الان جلوی دستم بود به خداوندی خدا ناکارش نمی کردم ولش نمی کردم …….. عزیزم فراموش کن…… دیگه هم نمی خواد فرید رو ببینی هرگز نمی زارم چشمت به اونا بیفته … من خودم تا آخر عمرم مواظبت هستم دیگه ، خوای بیای با هم یک کیک بخریم ….برای خونه ی مینا …. گفتم : عمه بهت گفت؟
🌷جواب داد نه خوب نمیشه که دست خالی بریم ….سرمو تکون دادم و با هم رفتیم اون دوتا کیک گرفت و دوتا بستنی نونی و برگشتیم تو ماشین …با خوردن اون بستنی حالمون کمی بهتر شد و تونستیم خودمون رو جمع و جور کنیم و بریم خونه ی مینا …..
خواهر کوچیک مینا در باز کردو سریع بقیه رو خبر کرد ایرج تو ماشین نشسته بود آقای حیدری رفت بیرون و تعارف کرد ….همه با هم رفتیم تو …
🌷مینا هی به من چشم و ابرو میومد… دلش می خواست بدونه چی شده … …سوری جون دستپاچه پذیرایی می کرد برامون زیر دستی گذاشتن و چایی آوردن و فورا برای ما از همون کیک آورد … من گفتم … به خدا هر وقت که یادم میفته اون روز چقدر به شما زحمت دادم خیلی ناراحت میشم …اون روز برای من سوء تفاهم شده بود و اشتباه کرده بودم و مثل اینکه خیلی شما رو اذیت کردم ….و شرمنده ی شما شدم ببخشید تو رو خدا …….
🌷سوری جون و آقای حیدری خیلی لطف کردن و ساعتی با اونا نشستیم …… ایرج خیلی گرم و مهربون با اون صحبت می کرد ……….. با خودم می گفتم مگه میشه یک آدم اینقدر بی عیب باشه من حالا تو تمام لحظات زندگی با اونا بودم و می دیدم که به چیزی تظاهر نمی کنه ….. همین طور که با آقای حیدری حرف می زد تو دلم گفتم … عاشقتم ….
🌷از اونجا که اومدیم بیرون خودمو آماده کرده بودم تا حرفای ایرج رو بشنوم پس تصمیم گرفتم دیگه پر حرفی نکنم تا اون بتونه حرف دلشو به من بزنه ….ولی اونم ساکت شده بود فقط گه گاهی به من نگاه می کرد و لبخندی می زد ….
پرسیدم چرا ساکتی ؟
گفت : خوب چی بگم فکرم هنوز مشغوله خیلی ناراحتم و هنوز کارای هادی یادم نرفته راستشو بگم دلم چی می خواد ؟
گفتم چی ؟ گفت : دلم می خواد الان برم در خونه شون و بکشمش بیرون و تا می خوره بزنمش …
🌷گفتم :واقعا ؟ تو این کارو می کنی …..گفت نه البته که نه فقط دلم می خواد…… فکر کنم این طوری راحت میشم ….. تا کی نمی دونم ….ولی این کارو یک روز می کنم …تو کار دیگه ای بیرون نداری ؟ جایی نمی خوای بری ؟ گفتم نه خوبه بریم خونه عمه دلواپس میشه ……
موقعی که از ماشین پیاده می شدیم به من گفت : رویا جان کیک رو شما ببر … چنان قندی تو دلم آب کردن که گفتی نیست احساس کردم دیگه با هم یکی شدیم و منو و اون برای همه کیک خریدیم و آوردیم چقدر برام شیرین بود…..
🌷من زود تر اومدم تو تا ایرج ماشین رو گذاشت و اومد کمی طول کشید…. هیچ کس نبود …انگار هر کسی تو اتاق خودش بود … بیشتر وقت ها اون خونه همین طور بود….. کیک رو بردم گذاشتم تو یخچال … مرضیه داشت سبزی خورد می کرد پرسیدم عمه کجاس ؟ گفت تو اتاقش بچه ها هم بالان علیرضا خان هم رفته بیرون….تو دلم گفتم وای پس امشب هم مکافات داریم ..

#ادامه_دارد

○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست و ششم بخش سوم

🌹سوار شدم و برای اولین بار جلو نشستم پهلوی اون ! …
گفتم:سلام.. گفت :سلام خوبی؟ خیلی دیر نگردم که… گفتم: نه ، نه ، زودتر هم اومدی … تو خوبی دیشب نخوابیدی حالام که باید استراحت می کردی منو می بری …
گفت :نه بابا من به زیاد خوابیدن عادت ندارم …. تو چی خوب خوابیدی ؟ گفتم منم مثل تو
عادت به زیاد خوابیدن ندارم …. پرسید خوب نگفتی کجا می خوای بری ؟ گفتم راستش باید برم خونه ی مینا تا از سوری جون و آقای حیدری تشکر کنم و یک چیز دیگه ام می خوام ولی روم نمیشه بگم شاید مسخره ام کنی ….
گفت : نه بگو چرا مسخره ات کنم این چه حرفیه …. بگو …کنجکاو شدم ببینم می خوای کجا بری ؟
🌹گفتم: دلم برای فرید تنگ شده پسر هادی تا هوا تاریک نشده یک سر بزنم شاید بتونم ببینمش .. اعظم بیشتر عصر ها میره خونه ی مادرش و سر شب که هادی بر می گرده میاد خونه ..می دونم دوره ولی اگر زحمتت نیست خیلی دلم براش تنگ شده می خوام ببینمش حتی از دور ..حتما تو این چند ماه خیلی بزرگ شده …… نگاهی به من کرد و لبخندی زد و پرسید …. راستشو بگو نکنه دلت برای هادی تنگ شده؟ …..
🌹گفتم نه بابا غلط بکنم بسه دیگه…. به خدا دلم برای فرید تنگ شده ولی اگر سخته نرو ناراحت نمیشم .
گفت : نه عزیزم میره فقط بگو کدوم طرفه ….. از لحن مهربون و گرمش قلبم فرو ریخت …. عاشقش بودم و هر حرکت اون برای من دنیایی از تعریف بود … آدرس دادم ولی به تنها چیزی که فکر می کردم کلمه ی عزیزم بود که از اون شنیده بودم آخه این اولین بار بود و برای من هم معنای خاصی داشت ……. کنار هم نشسته بودیم و حرف می زدیم ولی هر دوی ما احساس همدیگر رو درک می کردیم …. می دونستم اونم مثل منه ایرج کسی نبود که بتونه احساسه شو پنهون کنه … من هر لحظه منتظر بودم که به من بگه چقدر دوستم داره …..
🌹هوا هنوز تاریک نشده بود که ما به خونه ی هادی رسیدیم کمی دورتر نگه داشتیم ……… امیدوار بودم که اعظم بیاد تا من فرید رو ببینم ….. با خودم می گفتم اگر اومد که چه بهتر اگر نیومد خوب من با ایرج هستم و خوشحالم ……….ولی این خوشحالی پایدار نبود … نگاه کردن به اتنهای خیابونی که لحظات سخت و بدی رو گذروندم منو یاد روزی انداخت که حسین برادر اعظم یقه ی منو تو حیاط گرفت ، وای خدا جون اگر بلایی سرم آورده بود؟؟؟ و به قول اون مجبورم می کردن زنش بشم؟؟ و یاد روزهایی که با چه بدبختی توی کوچه می موندم تا هادی بیاد افتادم و حالم به طور کلی منقلب شد اصلا یادم رفت که ایرج پیشم نشسته لبهام بهم می خورد و دگرکون شده بودم بغض کردم و از اومدنم پشیمون شدم … ایرج پرسید : حالت خوبه رنگ از روت پریده ….
🌹گفتم ببخشید پشیمون شدم لطفا….لطفا زود از اینجا بریم ….. بریم تو رو خدا منو از اینجا ببر خیلی بد بود نمی تونی تصور کنی چی به من گذشته …. فورا روشن کرد و دور زد ولی دیدم که اعظم و فرید دارن میان بیشتر از اینکه از دیدن فرید خوشحال بشم از دیدن اعظم منتفر شدم ….. وقتی از جلوی اونا رد شدیم گفتم اینا بودن .. و بالافاصله بغضم ترکید و زدم زیر گریه … ایرج حیرت زده برگشت ولی دیگه اونا پشتشون بود و ما از کنارشون رد شده بودیم ولی یک نظر فرید رو دیدم بزرگ شده بود …. ولی از کار احمقانه ای که کرده بودم از خودم بدم اومده بود …… من حالم واقعا بد بود و دلم نمی خواست حرف بزنم ولی ایرج یک ریز می گفت چی شده ؟؟ چرا این طوری شدی ؟ گفتم : یک کم صبر کن آروم بشم از اول برات تعریف می کنم تا بدونی چرا این طوری شدم ……..
🌹احساس صمیمتی که با ایرج داشتم و میل به گفتن چیزایی که تو دلم مونده بود و به کسی نگفته بودم باعث شد از اول همه چیز رو تعریف کنم …. همه چیز رو حتی جریان حسین رو گفتم تا بدونه چرا از دیدن اون خونه این قدر منقلب شدم ….. و متوجه نبودم دارم با روح و روان ایرج چیکار می کنم یک مرتبه دیدم از عصبانیت به خودش می پیچه؛؛ رگ گردنش بلند شده بود با دو دستشش فرمون و فشار می داد …

#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست و ششم بخش دوم

🌹بعد از نهار صبرکرم تا عمه تنها بشه می دونستم اگر تورج بفهمه می خواد با ما بیاد …. بعد گفتم : می دونین عمه جون ، ایرج بهم گفت ببرمت خونه ی مینا تا ازشون تشکر کنم اشکالی نداره ؟
گفت : نه چه اشکالی خوب کاری کردی حتما یک گل یا شیرینی بخرین … دست خالی نرین ….. گفتم پس برم تلفن کنم ببینم امشب خونه هستن یا نه …..
🌹خودمو رسوندم تو اتاقم از ذوق نمی دونستم چیکار کنم لباسهامو زیر ورو کردم دلم لباس نو می خواست مدتها بود با همون لباسهایی که عمه خریده بود سر می کردم …. تصمیم گرفتم یک روز با مینا برم و از بانک پول بگیرم و برای خودم لباس بخرم ……… یک ساعت طول کشید تا آماده شدم ولی هنوز ساعت چهار بود و من باید منتظر می شدم اگر سرو کله ی تورج پیدا می شد حتما با ما میومد .. احساس می کردم ایرج می خواد امشب از من خواستگاری کنه … نمی دونم چرا ولی از لحنش اینو فهمیده بودم و می دونستم اگر اون این کارو بکنه هیچ کس مخالفت نمی کنه … خودمو کاملا برای این آماده کرده بودم جلوی آئینه کلی تمرین کردم ….. نه ایرج خان من می خوام درس بخونم …. نه ، نه ، احمق اونوقت اگر صبر کرد چیکار می کنی ؟ نه بزار این طوری میگم …. منم به شما خیلی علاقه دارم ولی فکر نمی کردم الان از من خواستگاری کنین … نه اینم بده …. میگم ، وای توام منو دوست داری نفهمیده بودم …ای رویا گمشو با این حرف زدنت …. نه باید این طوری بگی …. آهان میگم ….
🌹می دونستم که توام عاشق منی از نگاهت فهمیده بودم … حالا تا نتیجه ی کنکور صبر کن …. ای وای نه این حرفا چیه می زنی رویا تو اصلا بلد نیستی چی بگی اگر رفت و پشت سرشم نگاه نکرد حقته …. از این فکر دلم شدت گرفت … نشستم روی تخت و آه عمیقی کشیدم … پس اگر ازم خواستگاری کرد چی بگم ؟ ولش کن هر چی پیش اومد ….. اصلا چرا به عمه نگفته ؟ ….. خوب شاید می خواد اول نظر منو بدونه ….
🌹اونقدر با خودم کلنجار رفتم ، تا صدای بوق ماشینشو شنیدم و قلبم فرو ریخت و خودمو رسوندم پشت پنجره … دستشو از شیشه ی ماشین آورد بیرون و تکون داد …نفسم داشت بند میومد … زود رفتم پایین که دیدم تورج و حمیرا تو حال نشستن و تلویزیون تماشا می کنن …
تورج با تعجب پرسید کجا می خوای بری ؟ گفتم میرم خونه ی مینا تا از پدر و مادرش تشکر کنم ….
🌹گفت صبر کن منم میام الان حاضر میشم …عمه گفت : نمی خواد همه برین ایرج خودش می بره و میاره تو می خوای بری چیکار؟ …
گفت: واقعا؟ با ایرج میری ؟خیلی خوب منم میام تو ماشین می شینم …عمه گفت : نه تو باش پیش ما, باباتم اومده…… چیزی پیش نیاد الان اوقاتش تلخه …تو برو جلو از دلش در بیار نزار کینه کنه …..
🌹تورج گفت : مثلا کینه کنه چی میشه؟ حالا من برم از دلش در بیارم ؟ خوبه والله…… همون موقع علیرضا خان اومد.. اخماش تو هم بود؛؛ همه سلام کردیم زیر زبونی جواب داد و بدون اینکه به کسی نگاه کنه رفت تو اتاقش ….تورج گفت ببخشید رویا من باشم بهتره تو برو زود بیا …… با دستپاچگی گفتم : اشکالی نداره خودتو ناراحت نکن ، جایی نمیریم که ؛؛الان بر می گردیم ….. و با سرعت رفتم بیرون ایرج تو ماشین منتظر بود …
#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست و ششم بخش اول

🌹گفتم : ببین عمه چه بچه های خوب و پاکی داری ، همشون یک جوری معصوم و مهربونن … خودت دقت کن …دلت می خواست یکی شون مثل هادی باشه…اگر حمیرا بگه آخ دوتا شون مثل پروانه دورش می چرخن یا برای شما؛ حتی برای من همین طورن … ایرج رو حرف پدرش حرف نمی زنه خوب اینا نعمته شما چرا به قول خودت دیگه بی خیال علیرضا خان نمیشی ….
گفت : آره راست میگی ولی تو که نمی دونی؛ جریان چیز دیگه اس ……. صدای در اومد و حمیرا اومد تو … راستش من اول ترسیدم که منو اونجا ببینه یک چیزی بهم بگه ولی یک راست رفت توی تخت عمه و دستشو انداخت دور شکم اونو خودشو بهش چسبوند عمه بغلش کرد و بوسیدش و گفت : بازم اذیتت کردیم آره ؟ حمیرا هیچی نگفت فقط بیشتر خودشو لوس کرد و سرشو توی سینه ی عمه فشار داد و چشمهاشو خمار کرد …. پشت سرش تورج اومد با لباس راحتی منو که دید گفت: اوه ببخشید توام اینجایی… خوب توام دیگه باید عادت کنی, فکر نمی کردم اینجا باشی…….. اونوم رفت تو تخت و کنار حمیرا خوابید و دستشو از اونجا رسوند به عمه … و گفت : رویا خانم این روی ما رو هم ببین … وقتی خرس گنه ها بچه می شوند ما اینجوری هستیم شب می زنیم و لت و پار می کنیم صبح میریم تو بغل هم و قربون صدقه ی هم میریم …….. وقت کتک زدن پدر و مادر هم نمیشناسه من و حمیرا مامور زدنیم بابا لنگ دراز مامور ماست مالی کردن ….. الان چون تو عضوی از این خونواده شدی کردیمت مامور دلجویی هی بری دست سر این بکشی باز بری دست سر اون بکشی تا خدا چی بخواد ….. حمیرا فشارش داد و گفت برو پایین.. برو …. بدم میاد ازت برو از راه نرسیده چشمشو از خواب باز نکرده دری وری میگه ….
تورج گفت میشه صبحونه ی منم بیاری اینجا خیلی می چسبه … گفتم آره الان برات چایی میارم اینجا هم همه چیز هست و بلند شدم ولی عمه اعتراض کرد که نه ..نرو چه کاریه خجالت بکش تورج … ولی من رفتم و برای حمیرا طبق معمول یک لیوان شیر و برای تورج یک لیوان چایی آوردم و مقدار دیگه ای نون گذاشتم توی سینی…….. اونا هنوز داشتن با عمه شوخی می کردن و سینی رو توی تخت از من گرفتن و با میل صبحانه خوردن …عمه گفت آخه توی تخت جای این کاراس ؟ توام کار یادشون دادی؟ …..
من داشتم از اتاق میومدم بیرون که تلفن زنگ زد عمه دستشو دراز کرد و گوشی رو بر داشت ….
گفت : سلام مادر خوبم …مرسی عزیزم توام دیشب اذیت شدی …(من فهمیدم ایرجه خوب پام سست شد حتی مکالمه ی اون با یکی دیگه برام مهم بود )ولی چاره نداشتم و رفتم بیرون …. که عمه صدا کرد رویا تلفن رو بر دار ایرج با تو کار داره …. من که تمام هوش و حواسم دنبال ایرج بود نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم به تلفن …. با هیجان گفتم : سلام….. گفت سلام می خواستم ازت بخوام اگر دوست داری بعد از امتحانت جایی بری من می برمت …. یعنی فکر کردم ….شاید دلت بخواد جایی بری … اگر این طوره من هستم بعد از ظهر بیکارم … خوب می تونم ببرمت اگر دلت می خواد …….. من دستپاچه شده بودم گفتم: آخه زحمتت میشه …. با خوشحالی گفت نه حاضر شو من ساعت پنج میام با هم بریم …………. مثل احمق ها پرسیدم به عمه چی بگم؟ گفت:چی می خوای بگی ؟ خوب بگو با ایرج میرم جایی مگه چه اشکالی داره ؟ گفتم باشه حاضر میشم …. ولی وقتی گوشی رو گذاشتم از حماقت خودم عصبانی شدم نباید اون سئوال رو می کردم انگار می خواستم با اون یواشکی برم بیرون خیلی بد شد حالا اون در مورد من چی فکر می کنه ؟ …
صدای خنده از اتاق عمه میومد تو این خونه همه چیز با لحظه ها عوض می شد …….
نهار حاضر و آماده برای عمه لذت خاصی داشت هی می خورد و تعریف می کرد و از اینکه یک روز راحت بوده خوشحال بود و خیلی تعجب کردم وقتی عمه برای علیرضا خان به هوای اینکه خورش بادمجون دوست داره کنار گذاشت ….. دلیلشو متوجه نبودم اگر با هم قهر بودن و شب قبل دعوای به اون سنگینی کرده بودن الان چطور دلش میاد براش غذا نگه داره و به فکرش باشه ……….
#ادامه_دارد

@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡°○°●°○

{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_بیست_و_پنجم استعداد سیاه
🌷وکیل مقابل در حالی که از شدت خشم چشم هاش می لرزید و صورتش سرخ شده بود، دوباره فریاد زد ... من اعتراض دارم آقای قاضی ... این حرف ها و شعارها جاش توی دادگاه نیست ...
قبل از اینکه قاضی واکنشی نشون بده ... منم صدام رو بلندتر کردم ... باشه من رو از دادگاه اخراج کنید ... اصلا بندازید زندان ... و صدای اعتراض یه مظلوم رو در برابر عدالت خفه کنید ...
🌷 آیا غیر از اینه که شما، آقای وکیل ... هیچ مدرکی در دفاع از موکل تون ندارید؟ ... .
مکث کردم ... دیگه نفسم در نمی اومد ... برگشتم سمت میز خودم ... .
- متاسفم ... اما نه برای خودم ... متاسفم برای انسان هایی که علی رغم پیشرفت تکنولوژی ... هنوز توی تعصبات کور خودشون گیر کردن ... انسان امروز، در آسمان سفر می کنه... اما با مغز خشکی که هنوز توی تفکرات عصر رنسانس گیر کرده ... .
🌷بدون توجه به فریادهای وکیل مقابل به حرفم ادامه می دادم ... قاضی با عصبانیت، چکشش رو چند بار روی میز کوبید ... سکوت کنید ... هر دوتون ساکت باشید ... و الا هر دوتون رو از دادگاه اخراج می کنم ... .
سکوت عمیقی فضای دادگاه رو پر کرد ... اصلا حالم خوب نبود ولی معلوم بود حال وکیل مقابل از مال من بدتره ...
🌷با چنان نفرتی بهم نگاهمی کرد که اگر می تونست در جا من رو می کشت ... چشم هاش سرخ شده بود و داشت از حدقه بیرون می زد ... .
- من بعد از بررسی مجدد شواهد و مدارک ... فردا صبح، ساعت 9 ، نتیجه نهایی رو اعلام می کنم ... وکیل هر دو طرف، فردا راس ساعت اعلام شده توی دفتر من باشن ... ختم دادرسی ... و سه بار چکشش رو روی میز کوبید ... .
🌷تا صبح خوابم نبرد ... چهره اونها ... چهره مایوس و ناامید موکل هام ... حرف ها و رفتارها... فشار و دردهای اون روز ... نابودن شدن تمام امیدها و آرزوهام ... تمام اون سالهای سخت ... همین طور که به پشت دراز کشیده بودم ... دانه های اشک، بی اختیار از چشمم پایین می اومد ... از خودم و سرنوشتم متنفر بودم ... چرا با اون همه استعداد باید سیاه متولد می شدم؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ...

ادامه دارد....
○°●•○•°♡°○°●°○

{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_بیست_و_ششم: پرونده جنجالی

🌷فردا صبح، کلی قبل از ساعت 9 توی
دادگاه حاضر بودم ... مثل آدمی که با پای خودش اومده بود و جلوی جوخه اعدام ایستاده بود ... منتظر بودم، هر لحظه قاضی ماشه رو بکشه ... اما سرنوشت جور دیگه ای رقم خورد ... قاضی رای پرونده رو به نفع ما صادر کرد ... فریادهای وکیل خوانده بی اثر بود ... ما پرونده رو برده بودیم ...
🌷و حالا فقط قرار بود روی مبالغ جریمه و مجازات خوانده بحث کنیم ...
جلسه تمام شد ... وکیل خوانده با عصبانیت تمام، اتاق رو ترک کرد ... از جا بلند شدم ... قاضی با نگاه تحسین آمیزی بهم لبخند زد ... برای اولین بار توی عمرم، طعم پیروزی رو با همه وجود، حس می کردم ... دستش رو سمت من دراز کرد ... آقای ویزل ... کارتون خوب بود ...
🌷باورم نمی شد ... تمام بدنم می لرزید ... از در که بیرون رفتم دستم رو گرفتم به دیوار ... نمی تونستم روی پاهام بایستم ... هنوز باورم نمی شد و توی شوک بودم ... موکل هابا حالت خاصی بهم نگاه می کردن ... .
- شکست خوردیم؟ ...
🌷دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... نه، پیروز شدیم... ما بردیم ... برای اولین بار بود جلوی کسی گریه می کردم ... و این اولین بار، اشک شادی بود ... اصلا باورم نمی شد ... اگر خدایی وجود داشت ... این حتما یه معجزه بود ...
🌷خبر پیروزی پرونده من بین کارگرها پیچید ... مجبور بودم به کارم ادامه بدم ... همه با تعجب بهم نگاه می کردن ... یه وکیل سیاه، که زباله جمع می کرد ... کم کم توجهات بهم جلب شد ... از نگاه های عجیب و سراسر بهت اونها ... تا سوال های مختلف ... طبق قانون، برای پرسیدن سوال حقوقی باید بهم پول و حق مشاوره می دادن ... اما من پولی نمی گرفتم ... من برای پولدار شدن وکیل نشده بودم... .
🌷همین مساله و تسلطم روی قانون، به مرور باعث شهرت من شد ... تعداد پرونده هام زیاد شده بود ... هر چند، هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود ... همیشه ضریب شکست من، چند برابر طرف مقابلم بود ... با هر پرونده فشار سختی روی من وارد می شد ... فشاری که بعدش حس می کردم یه سال از عمرم کم شد ...
🌷موکل ها هم اکثرا فقیر ... گاهی دستمزدم به اندازه خرید چند وعده غذا می شد ... اما من راضی بودم ... همه چیز روال عادی داشت ... تا اینکه ... اون پرونده جنجالی پیش اومد ...
پلیس... یه نوجوان 17 ساله رو ... با شلیک 26 گلوله کشت... نام: محمد ... جرم: مشارکت در دزدی و حمل سلاح گرم ... .

ادامه دارد....

○°●○°•°♡°○°●°○
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_بیست_و_پنجم
📝((حبیب الله))

🌹گاهی عمق شک ... به شدت روی شونه هام سنگینی می کرد ... تنها ... در مسیری که هیچ پاسخگویی نبود ... به حدی که گاهی حس می کردم ... الان ایمانم رو به همه چیز از دست میدم ... اون روزها معنای حمله شیاطین رو درک نمی کردم ... حمله ای که داشتم زیر ضرباتش خورد می شدم ...
🍃آخرین روز رمضان هم تمام شد ... و صبر اندک من به آخر رسیده بود ... شب، همون طور توی جام دراز کشیده بودم ولی خوابم نمی برد ... از این پهلو به اون پهلو شدن هم فایده ای نداشت ...

🌹گاهی صدای اذان مسجد تا خونه ما می اومد ... و امشب، از اون شب ها بود ... اذان صبح رو می دادن و من همچنان دراز کشیده بودم ... 10 دقیقه بعد ... 20 دقیقه بعد ...

🍃و من همچنان غرق فکر ... شک ... و چراهای مختلف ... که یهو به خودم اومدم ...
🌹- مگه تو کی هستی که منتظر جواب خدایی؟ ... مگه چقدر بندگی خدا رو کردی که طلبکار شدی؟ ... پیغمبر خدا ... دائم العبادت بود ... با اون شان و مرتبه بزرگ ... بعد از اون همه سختی و تلاش و امتحان ... حبیب الله شد ...
🍃با عصبانیت از دست خودم از جا بلند شدم ... رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... نمازم که تموم شد آفتاب طلوع کرده بود ... خیلی از خودم خجالت می کشیدم ... من با این کوچیکی ... نیاز ... حقارت ... در برابر عظمت و بزرگی خدا قد علم کرده بودم ... رفتم سجده ... با کلمات خود قرآن ...
🌹- خدایا ... این بنده یاغی و طغیان گرت رو ببخش ... این بنده ناسپاست رو ...

🍃پدرم بر عکس همیشه که روزهای تعطیل ... حاضر نبود از جاش تکان بخوره ... عید فطر حاضر شد ما رو ببره سر مزار پدربزرگ ... توی راه هم یه جعبه شیرینی گرفتیم ...

🌹شیرینی به دست ... بین مزار شهدا می چرخیدم ... و شیرینی تعارف می کردم که ...

🍃چشمم گره خورد به عکسش ... نگاهش خیلی زنده بود ... کنار عکس نوشته بودن ...
🌹- من طلبنی وجدنی ... و من وجدنی عرفنی ... و من عرفنی ...
هر کس که مرا طلب کند می یابد ... هر کس که مرا یافت می شناسد ... هر کس که مرا شناخت ... دوستم می دارد.. هر کس که دوستم داشت عاشقم می شود ...
🍃هر کس که عاشقم شود عاشقش می شوم ... و هر کس که عاشقش شوم ... او را می کشم ... و هر کس که او را بکشم ... خون بهایش بر من واجب است ... و من ... خود ... خون بهای او هستم ...
ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_بیست_و_ششم 📝((نمازشکر))

🌹ایستاده بودم ... و محو اون حدیث قدسی ... چند بار خوندمش ... تا حفظ شدم ... عربی و فارسیش رو ...

🍃دونه های درشت اشک ... از چشمم سرازیر شده بود ...
- چقدر بی صبر و ناسپاس بودی مهران ... خدا جوابت رو داد... این جواب خدا بود ...
📦جعبه رو گذاشتم زمین ... نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم ... حالم که بهتر شد از جا بلند شدم ... و سنگ مزار شهید رو بوسیدم ...
🌹- ممنونم که واسطه جواب خدا شدی ...
😢اشک هام رو پاک کردم ... می خواستم مثل شهدا بشم ... می خواستم رفیق خدا بشم ... و خدا توی یه لحظه پاسخم رو داد ... همون جا ... روی خاک ... کنار مزار شهید ... دو رکعت نماز شکر خوندم ...

🍃وقتی برگشتم ... پدرم با عصبانیت زد توی سرم ...
💥- کدوم گوری بودی الاغ؟ ...

🌹اولین بار بود که اصلا ناراحت نشدم ... دلم می خواست بهش بگم ... وسط بهشت ... اما فقط لبخند زدم ...
- ببخشید نگران شدید ...

🍃این بار زد توی گوشم ...
- گمشو بشین توی ماشین ... عوض گریه و عذرخواهی می خنده ...
مادرم با ناراحتی رو کرد بهش ...
- حمید روز عیده ... روز عیدمون رو خراب نکن ... حداقل جلوی مردم نزنش ...
🌹و پدرم عین همیشه ... شروع کرد به غرغر کردن ...
کلید رو گرفتم و رفتم سوار ماشین شدم ... گوشم سرخ شده بود و می سوخت ... اما دلم شاد بود ... از توی شیشه به پدرم نگاه می کردم ... و آروم زیر لب گفتم ...
🍃- تو امتحان خدایی ... و من خریدار محبت خدا ... هزار بارم بزنی ... باز به صورتت لبخند میزنم ...

ادامه دارد......
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVj556WCy2pNkw
حجاب فاطمی ورود آقا
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°
#آخرین_عروس
#قسمت_بیست_و_ششم
#صدای_بال_کبوتران_سفید

حکیمه نماز می خواند تا زمان سریع تر بگذرد ،وقتی کسیی منتظر باشد زمان دیر می گذرد.

نسیم می وزد بوی یهار می آید فصدای پرواز کبوتران سفید به گوش می رسد .
بوی کل نرگس در فضا می پیچد .

امام عسکری علیه السلام صدا می زند : عمه جان ! برای نرجس قدر را بخوان.
حکیمه از جا بر می خیزد و به نزد نرجس می رود و شروع به خواندن می کند :

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم

إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ ﴿١﴾ وَمَا أَدْرَاکَ مَا لَیْلَةُ الْقَدْرِ ﴿٢﴾ لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ ﴿٣﴾ تَنَزَّلُ الْمَلائِکَةُ وَالرُّوحُ فِیهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ کُلِّ أَمْرٍ ﴿٤﴾ سَلامٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ ﴿٥﴾

ما در شب قدرش نازل کردیم و تو چه، دانی که شب قدر چیست؟ شب قدر بهتر از هزار ماه است در آن شب فرشتگان و روح به فرمان پروردگارشان برای انجام دادن کارها نازل می شوندآن شب تا طلوع بامداد همه سلام و درود است

حکیمه فکر می کند چه ارتباطی بین سوره قدر و مهدی علیه السلام وجود دارد؟ چرا امام حسن عسکری علیه السلام به حکیمه دستور خواندن سوره قدر را می دهد .

در این سوره می خوانیم که فرشتگان شب قدر از آسمان به زمین نازل می شوند .
امشب باید سوره قدر را خواند ،زیرا امشب شب تولد صاحب شب قدر است....
🌙🌙🌙🌙
#آخرین_عروس
#صدای_بال_کبوتران_سفید
#قسمت_بیست_و_هفتم

حکیمه در کنار نرجس نشسته است و مشغول خواندن سوره قدر است که ناگهان نوری تمام فضای اتاق را فرا می گیرد.

حکیمه دیگر نمی تواند نرجس را ببیند . پرده ای از ن.ر میان او و نرجس واقع شده است .

ستونی از نور به آسمان رفته است و تمام آسمان را روشن کرده است .
حکیمه مات و مبهوت شده است. او تا به حال چنین صحنه ایی ندیده است . او مظطرب می شود و از اتاق بیرون می رود و نزد امام حسن عسکری می رود :
_پسر برادرم!
_چه شده است عمه جان !
_من دیگر نرجس را نمی بینم ،نمی دانم نرجس چه شده ؟
_لحظه ایی صبر کن،او را دوباره می بینی .

حکیمه با سخن امام آرام می شود و به سوی نرجس باز می گردد.

وقتی وارد می شود منظره ایی را می بیند ، بی اختیار می گوید: ((خدای من !چگونه آنچه را می بینم باور کنم ؟))

او نوزدای را می بیند که در هاله ایی از نور است و رو به قبله به سجده رفته است !
این همان کسی است که همه هستی در انتظارش بود .

به راستی چرا او به سجده رفته است؟
او در همین لحظه اول بندگی و خشوع خود را در مقابل خدای بزرگ نشان می دهد . بوی خوش بهشت تمام فضا را گرفته است پردناگنان سفید همچون پروانه بالای سر مهدی پرواز می کنند.

حکیمه منتظر می ماند تا مهدی علیه السلام سر از سجده بر دارد . اکنون مهدی علیه السلام پیشانی خود را از روی زمین بر میدارد و می نشیند .

به به چه چهره زیبایی!
حکیمه نگاه می کند و مبهوت زیبایی او می شود . به این چهره آسمانی خیره می شود . در گونه راست مهدی علیه السلام خال سیاهی می بیند که زیبایی او را دو چندان کرده است.

حکیمه می خواهد قدم پیش گذارد و او را در آغوش بگیرد ،اما می بیند که مهدی علیه السلام نگاهی به آسمان می کند و چنین می گوید :

«أشْهَدُ أنْ لا الهَ الاّ اللّه‌ و أشْهَدُ أنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّه "اشهد انّ علیا ولیّ الله"»
گواهی می‌دهم خدایی جز خدای یگانه نیست و گواهی می‌دهم همانا محمد پیامبر خدا است شهادت می دهم علی ولی و برگزیده ی خداوند است..
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh