رنگت روخدااااایی‌ کن

#قسمت_بیست_و_سوم
Канал
Логотип телеграм канала رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriПродвигать
11,22 тыс.
подписчиков
34 тыс.
фото
10,2 тыс.
видео
2,98 тыс.
ссылок
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
#آخرین‌عروس
#قسمت_بیست_و_دوم
#سرسفره‌افطاردعامی‌کنی !

ایا می خواهید راز تولد موسی علیه السلام برایتان بگوییم؟

شب چهارشنبه بود،فرعون در قصر خویش خوابیده بود.نسیم خنکی از رود نیل می وزید .آسمان ابری و تیره شد .گویا رعد و برقی در راه بود .

فرعون در خواب دید که آتشی سرزمین فلسطین به مصر آمد و این آتش وارد قصر شد و همه جا را سوزاند و ویران کرد .

صدای رعد و برق در همه جا پیچید، فرعون از خواب پرید. او خیلی ترسیده بود.

وقتی صبح شد فرعون دستور داد تاهمه کسانی که تعبیر خواب می کردند به قصر بیایند .فرعون خواب خود را برای آنها تعریف کرد .

تعیر خواب برای همه روشن بود اما کسی جرئت نداشت آن را بگوید همه به هم نگاه می کردند . سرانجام یکی از آنها به سمت فرعون رفت فرعون با تندی به آن نگاه کردو فریاد زد :
_تعبیر خواب من چیست؟
_قبله عالم خواب شما از آینده ایی پریشان خبر می دهد .آیا شما ناراحت نمی شوید آن را بگویم.
_زود بگو بدانم از خواب من چه میفهمی؟
_به زودی در قوم بنی اسرائیل که در مصر زندگی میکنند پسری به دنیا می آید که تاج و تخت شما را نابود می کند .

سکوت هم جا را فرا گرفت عرق سردی بر پیشانی فرعون نشست ، او به فکر چاره بود .
جلسه مهمی در روز چهار شنبه تشکیل شد ،بزرگان مصر در این جلسه حضور پیدا کردند همه در مورد این موضوع نظر دادند.

سرانجام این بخش نامه در دو بند صادر شد :
الف) همه نوزاندان پسر که قبلا به دنیا آمدند به قتل برسند
ب) شکم های زنان حامله پاره شده و نوزادان آنان اگر پسر باشد کشته شود .

ماموران حکومتی به خانه بنی اسرائیل ریختندو با بی رحمی زیاد دستور فرعون را اجرا نمودند .چه خون هایی که بر زمین ریخته شد باور کردن ان سخت است که در ان هنگام 70000 هزار نوزاد پسر کشته شدند .خداوند به بنی اسرائیل وعده داده بود که به زوی موسی ظهور می کند و آنها را از ظلم و ستم فرعون نجات می دهد .

اما آنها از همه جا ناامید شدند فکر میکردند که موسی هم کشته شده است .

ولی وعده خدا هیچ وقت تخلف ندارد .خدا برای تولد موسی برنامه ویژه ایی داشت .
شاید شنیده باشید که نام مادر موسی یوکابد بود .

یوکابد تا ان شبی که موسی را به دنیا آورد خودش هم از حامله بودنش خبر نداشت .

آن خدایی که عیسی را بدون پدر آفرید می تواند کاری کند که یوکابد هم متوجه حامله بودن خودش نشود .
خدا بر هر کاری توانست

سرانجام موسی به دنیا آمد و فقط سه نفر از تولد او باخبر شدند پدر،مادر و خواهرش .
🌙🌙🌙
#آخرین‌عروس
#قسمت_بیست_و_سوم
#سرسفره‌افطاردعامی‌کنی !
امشب که شب نیمه شعبان است تاریخ تکرار می شود همانطور که تا شب تولد موسی هیچ اثری از حاملگی در یوکابد نبود در نرجس هم هیچ اثری نیست.

حکومت عباسی می داند که فرزند امام حسن عسکری همان مهدی علیه السلام است و قرار است او به همه حکومت های باطل پایان دهد .

او دستور داده است تا هر طور شده از تولد مهدی علیه السلام جلوگیری شود و به همین منظور زنان زیادی را به عنوان جاسوس استخدام کرده است آنها باید هر روز به خانه امام حسن عسکری بروند و همسر آن حضرت را زیر نظر داشته باشند . وظیفه آنها این است که اگر اثری از حامله بودن در در نرجس ببینند سریع گزارش بدهند .

البته این زنان زنان معمولی نیستند آنها زنان
زنان قبله هستند زنانی که فقط با نگاه کردن به چهره یک زن می توانند تشخیص بدهند او حامله است یا نه .انها می توانند حتی هفت ماه قبل از تولد یک نوزاد حامله بودن مادر او را بفهمند .

خلیفه نقشه هایی در سر دارد می خواهد اگر نرجس حامله شد هر چه زودتر او را همراه فرزندش به قتل برسانند.

او می خواهد نقش فرعون را بازی کند مگر فرعون هفتاد هزار نوزاد پسررا به قتل نرساند .این حکومت برای باقی ماندش حاضر است هر کاری بکند .

البته خلیفه فکر می کند تا هفت ماه دیگر هیچ فرزندی در خانه امام حسن عسکری علیه السلام به دنیا نمی آید . این گزارشی است که زنان قابله به او دادند .
@jomalate10rishteri

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من"بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست و سوم بخش سوم

🌷یک کم نیم خیز شد و گفت : نگار و می خوام اگر پیشم بود خیلی آروم می شدم گفتم دیگه چی ؟ دلم می خواست رفعت بر گرده…. ..
گفتم : حالا یک سئوال دیگه … اونا رو یک روز نداشتی ؟ آیا خوشبخت بودی ؟ اگر نبودی پس می خوای چیکار ؟ بازم که خوشحال نمیشی … کِی تو زندگی خوشحال بودی؟ اونو بخواه …..
فکری کرد و گفت : هیچوقت از همش بدم میاد … بدم میاد …. از همه ی اونا بدم میاد …. می خوام بخوابم گفتم باشه بخوابیم ….ولی صبح شده …. هوا داره روشن میشه من برم تو اتاقم …..دستمو محکم گرفت و گفت نه همین جا بخواب ….اینجا ناراحتی ؟ گفتم نه می خوابم ….و تا سرشو گذاشت خوابش برد …منم خوابیدم …….
خیلی دیر بیدار شدیم با عجله رفتم به اتاقم و لباس عوض کردم رفتم تا چیزی بخورم و برم سر درس هر لحظه به کنکور نزدیک تر می شدم و درست همین موقع طوری پیش میومد که نمی تونستم درس بخونم … منم که خرافاتی همش فکر می کردم چون نمی خوام قبول بشم این طوری میشه ……
رفتم پایین …دیدم تورج هم خونه اس و داره صبحانه می خوره عمه ام داشت غذا درست می کرد . گفت : ساعت خواب خانم بیا صبحانه بخور عزیزم …… نگاهی بهش کردم که ببینم این متلک بود ؟ گفتم واقعا ؟ ….
عمه گفت : آره عزیزم مثل اینکه دیشب نخوابیدی آره حالا صبحانه که خوردی برو سر کارت نمی زارم کسی مزاحمت بشه ….
گفتم :عمه تو رو خدا این طوری نگو فکر می کنم داری مسخره م می کنی …..
گفت : آخه چرا مسخره ات کنم مگه چی گفتم ؟ نگاهی به تورج کردم هیچی نمی گفت و اخماش کرده بود تو هم ….ازش پرسیدم چیزی شده چرا ناراحتی ؟
گفت : دیگه چی می خواستی بشه همه چیز برای من تموم شد دیگه تو این خونه زندگی کردن فایده ای نداره هر روز به این امید که تو از حمیرا کتک خورده باشی میومدم ولی فکر کنم هیجان و شور حال از این خونه رفت … مثل اینکه دیشب قرار داد حمیراچای بسته شد و نصف قلمرو من و ایرج رفت دست دشمن ….الان شب می ری پیشش می خوابی فردا نمی زاره با ما حرف بزنی باید یک فکری برای بهم زدن این آشتی بکنم ……
البته من و عمه می خندیدم ولی من فهمیدم که عمه سر صبح برای چی اونقدر مهربون شده.
#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست و سوم بخش دوم

ولی حمیرا با اون چشمان سیاه و درشتش فقط منو نگاه کرد ، پرسیدم هنوز از دستم عصبانی هستی ؟
(جواب نداد) باز پرسیدم : با من کاری داری ؟دیگه نمی رم تو حموم تو .. ببین من به خدا نمی خوام باعث ناراحتی تو بشم من دوستت دارم ولی می ترسم بهت نزدیک بشم تو عصبانی بشی ….
حمیرا بدون اینکه چیزی بگه اومد جلو و دست منو گرفت …
یک کم اونو لمس کرد و پرسید : تو بودی ؟..
یک مرتبه موندم فهمیدم اون چی رو متوجه شده نمی دونستم اگر بگم آره چی میشه و اگر بگم نه چه عکس العملی نشون میده …
در حالیکه مثل مجرم ها دستپاچه شده بودم گفتم به خدا قصد بدی نداشتم تو دختر عمه ی منی دلم قرار نمی گرفت که منو صدا می کردی نیام… منو ببخش به خدا دیگه این کارو نمی کنم ….
دستمو ول کرد و رفت …
وسط اتاق مونده بودم خیس غرق شدم …. پامو کوبیدم روی زمین و گفتم آخ از دست تو رویا … چرا این کارو کردی؟ حالا فکر می کنه گولش زدم اگر ازم بپرسه چرا وقتی فرشته صدات می کردم می گفتی جانم….. چی جواب بدم ؟ حتما برای همین خیلی از دستم عصبانی شده ……. وای خدا یا چیکار کنم اگر عمه بفهمه چی ؟ بهم نمیگه اون همه بهت سفارش کردم به اتاق حمیرا نزدیک نشو بازم رفتی؟ ……
اونقدر تشویش داشتم که درسم هم نمی تونستم بخونم … تا اومدن ایرج هم خیلی مونده بود و گرنه چون اون از جریان خبر داشت می تونست کمکم کنه …..
همین طور بی هدف توی اتاق راه می رفتم تا راهی پیدا کنم قبل از اینکه به گوش عمه برسه خودم براش ماجرا رو تعریف کنم ….
برای همین برای نهار رفتم پایین ….. عمه تو اتاقش بود برای اولین بار رفتم در اتاقش .. من هنوز اونجا رو ندیده بودم ….. چند ضربه زدم به در گفت : کیه ؟ گفتم عمه جون منم میشه بیام تو …
گفت : بیا عمه …. در و باز کردم و سرم رو کردم تو و پرسیدم بیام تو ….گفت آره چرا که نه ….

#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست و سوم بخش اول

🌹همین موقع عمه اومد تو و پشت سرش مرضیه…. هر دو هراسون به ما نگاه می کردن عمه پرسید : چی شده؟ … هیچکدوم حرفی نزدیم ، من می لرزیدم و حمیرا هم بی حرکت وایستاده بود .. عمه سرشو برگروند بطرف در و گفت : ایرج تو برو رویا بیاد بیرون …..حمیرا قبل از من رفت … من در حالیکه می لرزیدم گفتم عمه می مونی تا خودمو آب بکشم ؟
گفت آره عمه جون برو خودتو بشور…. کاریت که نکرد ؟ من میرم پیش حمیرا مرضیه اینجاس ….. گفتم نه …خاطرتون جمع باشه ….. کاری به من نداشت ….
ولی وقتی رفتم زیر دوش نمی دونم چرا اونقدر دلم گرفت باز اون احساس لعنتی اومد به سراغم … اون احساس بی سرو سامونی که من اسمش گذاشته بودم حس احمقانه …. ولی بود
از خودم و از این دنیا سیر شدم و حال بدی پیدا کردم به خودم و به زمین و آسمون بد و بیراه گفتم …..
🌹وقتی اومدم تو اتاقم هیچ صدایی نمیومد و مرضیه وقتی خاطر جمع شد که دیگه تو اتاقم هستم گفت : نگران نباش همه رفتن پایین صبحانه بخورن …. با بی حوصلگی خودمو مرتب کردم….. از وقتی که قسمتی از موهای منو تراشیده بودن برای عمل،،خیلی بد جور شده بود اگر سرمو سشوار نمی کشیدم و جمع نمی کردم خیلی بد به نظر می رسید …. سشوار رو روشن کردم و گرفتم روی سرم ….هنوز داشتم می لرزیدم و حرارت گرم اون برام خوشایند بود ….. پشتم به در بود و صدای زیاد سشوار تو گوشم، متوجه ی اومدن عمه و ایرج نشدم ….. فقط احساس کردم کسی پشت سرمه … سشوار رو خاموش کردم و زود موهامو جمع کردم که جلوی ایرج بد نباشه ……
🌹عمه آغوشش رو باز کرد و منم خیلی مشتاقانه خودمو انداختم تو بغلش ولی با اینکه بغض داشتم گریه نکردم تصمیم داشتم قوی باشم و دیگه اونو ناراحت نکنم … گفتم من خوبم عمه جونم … واقعا کاری نکرد خوب ما می دونستیم که حمیرا خوشش نمیاد کسی بره تو اون حموم …..من باید اول به شما خبر بدم تا هوای اونو داشته باشین؛؛ بعد برم,, یک بار دیگه این طوری شده بود باید احتیاط می کردم …. از این به بعد این کارو می کنم …ایرج فقط نگاه می کرد از نگاهش خیلی چیزا می فهمیدم ….عشق ، تاسف ، و شرمندگی …. که برای من همون نگاه محبت آمیزش کافی بود .. که آروم بشم …. تورجم از راه رسید ..
🌹دستشو به چهار چوب در گرفت …و گفت : جنایت تو حمام …….. دختری که می خواست دکتر بشود امروز صبح مورد حمله ی ضربتی خانواده ی تجلی قرار گرفت و به طور معجزه آسایی از دست اونا جون سالم به در برد ….. عمه راه افتاد که بره و گفت : من برم که حوصله ی این حرفا رو ندارم بس نمی کنی که؛؛ و رفت …. ولی ایرج خندید و گفت از شوخی گذشته خیلی ترسیدم وقتی داشتم میرفتم پایین صدای حمیرا رو از تو حموم شنیدم…. مُردم نمی دونستم چطوری به مامان خبر بدم فقط گفتم تموم شد یک بلایی سرش آورد …. فکر می کردم برم پایین دیر میشه……. از اون بالا صدا بزنم حمیرا رو تحریک می کنم … وای نمی دونین چقدر بد بود فکر کنم چهار تا پله یکی رفتم پایین ، مامان رو صدا کردم و چهار تا پله یکی برگشتم بالا …
🌹تورج گفت : پس بی خودی بهت میگم بابا لنگ دراز …….آخ …آخ ..ولی من در هیجان انگیز ترین لحظات زندگی خوابم … خوب دیگه چی شد ؟ حالا بگو رویا بالاخره زدنت یا نه ؟ گفتم نه دستمو گرفت ولی ول کرد و رفت …… دستشو زد بهم و گفت : ای بابا دیگه از حمیرا هم بخاری بلند نمیشه …….
ایرج زد پس کله اش و گفت میشه فقط یک ساعت جدی باشی ؟
گفت : به خدا جدیم من حقیقت رو میگم شما ها پنهون کاری می کنین … شما ها جدی نیستین ……. عمه صدا زد ایرج بابات منتظره ….
🌹هر دوتا خداحافظی کردن و رفتن ایرج گفت تو رو خدا ازش فاصله بگیر من میگم صبحانه ی تو رو بیارن همین جا بخور امروز نرو پایین …… تورج هم گفت : انشالله زنده بمونی تا ما بیام ال وداع …..
اونا رفتن دیگه حالم خوب بود و نشستم سر درس ….
🌹نزدیک ظهر بود …من روی تخت ولو شده بودم و درس می خوندم این طوری بهتر می تونستم مطالب رو بفهمم با سینه افتادم روی بالش و مشغول خوندن شدم ….که یک دفعه در باز شد و حمیرا اومد تو ……. مثل برق از جام پریدم و با خودم گفتم دیگه کارم تموم شد …..
#قسمت بیست و دوم-بخش دوم
ولی حمیرا با اون چشمان سیاه و درشتش
#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝

#قسمت_بیست_و_سوم : یا مرگ یا پیروزی 

🌺وارد راهروی دادگاه شدم ... اما نه برای دفاع از انسان های سفید ... باید پرونده رو برای اثبات برتری خودم پیروز می شدم ... باید به همه اونها ثابت می کردم که من با وجود همه تبعیض ها و دشمنی ها ... قدرت پیروزی و برتری رو دارم ... دیگه نه برای انسانیت ...
🌺که انسانیتی وجود نداشت... نه برای دفاع از اون دو تا سفید ... که با بی چشم و رویی دستم رو گاز گرفته بودن ... باید به خاطر دنیای بومی های سیاه و کسب برتری پیروز می شدم ...
🌺جلسه دادگاه شروع شد ... موضوع پرونده به حدی ساده بود که به راحتی می شد حتی توی یک یا دو جلسه تمومش کرد ... اما تا من می خواستم صحبت کنم، وکیل خوانده توی حرفم می پرید یا مرتب فریاد می زد ...
🌺اعتراض دارم آقای قاضی ... و با جمله وارده ... دهان من بسته می شد ... موکل هام به کل امیدشون رو از دست داده بودن ... و مدام با ناراحتی و عصبانیت، زیرچشمی بهم نگاه می کردن ... یاس و شکست توی صورت شون موج می زد ... .
🌺اومدم و توی جایگاه خودم نشستم ... وکیل خوانده پشت سر هم و بی وقفه حرف می زد ... حرف هاش که تموم شد، رفت و سر جاش نشست ... قاضی دادگاه رو به من کرد ... .
- آقای ویزل ... حرفی برای گفتن ندارید؟ ..
🌺فقط بهش نگاه می کردم ... موکل هام شدید عصبی شده بودن ... .
- آقای ویزل، با شمام ... حرفی برای گفتن ندارید؟ ... .
🌺از جا بلند شدم ... این آخرین شانس تمام زندگی من بود ... یا مرگ یا پیروزی ...
- حرف آقای قاضی؟ ... آیا گوشی برای شنیدن حرف انسان های مظلوم هست؟ ... آیا کسی توی این کشور ... گوشی برای شنیدن داره؟ ...
🌺وکیل خوانده با عصبانیت از جا پرید ... اعتراض دارم آقای قاضی ... این حرف ها مال دادگاه نیست ... .
- اعتراض وارده ... شما دارید توی صحن دادگاه اهانت می کنید ... .
- من اهانت می کنم؟ ... و صدام رو بالا بردم ... من که هر بار دهنم رو باز کردم، اجازه صحبت بهم داده نشد؟ ... .

ادامه دارد.....

○°●•○•°♡°○°●°○

{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_بیست_و_چهارم : نماینده عدالت

.🌺- من اهانت می کنم؟ ... و صدام رو بالا بردم ... من که هر بار دهنم رو باز کردم، اجازه صحبت بهم داده نشد؟ ... همه شما خیلی خوب می دونید که تمام مدارک این پرونده به نفع موکل منه ... من قبلا همه شون رو به دادگاه تقدیم کرده بودم ... و امروز ما باید فقط برای تعیین جریمه و حق موکل من اینجا باشیم ... اما چرا به من ... حتی اجازه اعتراض به وکیل مقابلم، داده نمیشه؟ ...
🌺رو کردم به وکیل خوانده ... در حالی که شما، آقای وکیل ... هیچ گونه مدرکی جز بازی با کلمات به دادگاه ارائه نکردید ... آیا واقعا گوشی برای شنیدن صدای مظلوم هست؟ ... .
این بار با خشم بیشتری فریاد زد ... من اعتراض دارم آقای قاضی ...
🌺پریدم وسط حرفش و فریاد زدم ... به چی اعتراض دارید آقای وکیل؟ ... به حرف های من؟ ... یا اینکه یه بومی سیاه جلوی شما ایستاده؟ ... کپ کرد ... سرجاش میخکوب شد ...
- آقای ویزل ... به عنوان قاضی دادگاه به شما هشدار میدم... اگر به این حرف ها ادامه بدید ناچار میشم شما رو از دادگاه اخراج کنم ...
🌺- اون کسی که توی دادگاه داره اهانت می کنه، من نیستم ... دوباره چرخیدم سمت وکیل خوانده ... شما هستید ... شما هستید که به شعور انسان هایی اهانت می کنید که قوانین رو نصب کردن ... قوانینی که میگه هر انسانی حق داره از خودش دفاع کنه ... انسان ها با هم برابرن و به من اجازه میده که اینجا بایستم ...
🌺چرخیدم سمت قاضی ... فراموش نکنید که شما نماینده عدالت هستید ... نماینده ای که باید حرف مظلوم رو بشنوه ... و حق اون رو بگیره ... .

ادامه دارد.....
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡°○°●°○
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺

📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_بیست_و_سوم
📝(( رفیق من میشی؟؟))

🍃هر روز که می گذشت ... فاصله بین من و بچه های هم سن و سال خودم بیشتر می شد ... همه مون بزرگ تر می شدیم ... حرف های اونها کم کم شکل و بوی دیگه ای به خودش می گرفت ... و حس و حال من طور دیگه ای می شد ... یه حسی می گفت ... تو این رفتارها و حرف ها وارد نشو ...
🌹می نشستم به نگاه کردن رفتارها ... و باز هم با همون عقل بچگی ... دنبال علت می گشتم و تحلیل می کردم ... فکر من دیگه هم سن خودم نبود ... و این چیزی بود که اولین بار... توی حرف بقیه متوجهش شدم ...
🍃- مهران ... 10، 15 سال از هم سن و سال های خودش جلوتره ... عقلش ... رفتارش ... و ...

🌹رفته بودم کلید اتاق زیراکس رو بدم ... که اینها رو بین حرف معلم ها شنیدم ... نمی دونستم خوبه یا بد ... اما شنیدنش حس تنهایی وجودم رو بیشتر کرد ...

🍃بزرگ ترها به من به چشم یه بچه 11 ساله نگاه می کردن .. . و همیشه فقط شنونده حرف هاشون بودم ... و بچه های هم سن و سال خودمم هم ...

🌹توی یه گروه ... سنم فاصله بود ... توی گروه دیگه ...

🍃حتی نسبت به خواهر و برادرم ... حس بزرگ تری رو داشتم که باید ازشون مراقبت می کردم ... علی الخصوص در برابر تنش ها و مشکلات توی خونه ...

🌹حس یه سپر ... که باید سد راه مشکلات اونها می شد ... دلم نمی خواست درد و سختی ای رو که من توی خونه تحمل می کردم ... اونها هم تجربه کنن ...
🍃حس تنهایی ... بدون همدم بودن ... زیر بار اون همه فشار ... در وجودم شکل گرفته بود ... و روز به روز بیشتر می شد ...
🌹برنامه اولین شب قدر رو از تلوزیون دیدم ... حس قشنگی داشت ... شب قدر بعدی ... منم با مادرم رفتم ...
تنها ... سمت آقایون ... یه گوشه پیدا کردم و نشستم ... همه اش به کنار ... دعاها و حرف های قشنگ اون شب، یه طرف ... جوشن کبیر، یه طرف ...
🍃 اولین جوشن خوانی زندگی من بود ...
- یا رفیق من لا رفیق له ... یا انیس من لا انیس له ... یا عماد من لا عماد له ...

😢بغضم ترکید ...
🌹- خدایا ... من خیلی تنها و بی پناهم ... رفیق من میشی؟...
ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺

📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_بیست_و_چهارم
📝((انتظار))

🍃توی راه برگشت ... توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد ...
🌹- خسته شدی؟ ...
سرم رو آوردم بالا ...
- نه ... چطور؟ ...
🍃- آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه ...
- مامان ... آدم ها چطور می تونن با خدا رفیق بشن؟ ... خدا صدای ما رو می شنوه و ما رو می بینه ... اما ما نه ...
چند لحظه ایستاد ...
🌹- چه سوال های سختی می پرسی مادر ... نمی دونم والا... همه چیز را همه گان دانند ... و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند ... بعید می دونمم یه روز یکی پیدا بشه جواب همه چیز رو بدونه ...

🍃این رو گفت و دوباره راه افتاد ... اما من جواب سوالم رو گرفته بودم ... از مادر متولد نشده اند ... و این معنای " و لم یولد " خدا بود ... نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ...

🌹- خدایا ... می خوام باهات رفیق بشم ... می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم ... اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی ... اگر تو بخوای من صدات رو می شنوم ...

🍃ده، پانزده قدم جلو تر ... مادرم تازه فهمید همراهش نیستم... برگشت سمتم ...
🍃- چی شد ایستادی؟ ...

🌹و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دویدم سمتش ...
🍃هر روز که می گذشت ... منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم ... و برای اولین بار ... توی اون سن ... کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم ...

🌹هر روز می گذشت ... و من هر روز ... منتظر جواب خدا بودم ...

ادامه دارد......

@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVj556WCy2pNkw
حجاب فاطمی ورود آقا
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°
#آخرین_عروس
#قسمت_بیست_و_دوم
#سر_سفره_افطار_دعا_می_کنی !

ایا می خواهید راز تولد موسی علیه السلام برایتان بگوییم؟

شب چهارشنبه بود،فرعون در قصر خویش خوابیده بود.نسیم خنکی از رود نیل می وزید .آسمان ابری و تیره شد .گویا رعد و برقی در راه بود .

فرعون در خواب دید که آتشی سرزمین فلسطین به مصر آمد و این آتش وارد قصر شد و همه جا را سوزاند و ویران کرد .

صدای رعد و برق در همه جا پیچید، فرعون از خواب پرید. او خیلی ترسیده بود.

وقتی صبح شد فرعون دستور داد تاهمه کسانی که تعبیر خواب می کردند به قصر بیایند .فرعون خواب خود را برای آنها تعریف کرد .

تعیر خواب برای همه روشن بود اما کسی جرئت نداشت آن را بگوید همه به هم نگاه می کردند . سرانجام یکی از آنها به سمت فرعون رفت فرعون لا تندی به آن نگاه کردو فریاد زد :
_تعبیر خواب من چیست؟
_قبله عالم خواب شما از آینده ایی پریشان خبر می دهد .آیا شما ناراحت نمی شوید آن را بگویم.
_زود بگو بدانم از خواب من چه میفهمی؟
_به زودی در قوم بنی اسرائیل که در مصر زندگی میکنند پسری به دنیا می آید که تاج و تخت شما را نابود می کند .

سکوت هم جا را فرا گرفت عرق سردی بر پیشانی فرعون نشست ، او به فکر چاره بود .
جلسه مهمی در روز چهار شنبه تشکیل شد ،بزرگان مصر در این جلسه حضور پیدا کردند همه در مورد این موضوع نظر دادند.

سرانجام این بخش نامه در دو بند صادر شد :
الف) همه نوزاندان پسر که قبلا به دنیا آمدند به قتل برسند
ب) شکم های زنان حامله پاره شده و نوزادان آنان اگر پسر باشد کشته شود .

ماموران حکومتی به خانه بنی اسرائیل ریختندو با بی رحمی زیاد دستور فرعون را اجرا نمودند .چه خون هایی که بر زمین ریخته شد باور کردن ان سخت است که در ان هنگام 70000 هزار نوزاد پسر کشته شدند .خداوند به بنی اسرائیل وعده داده بود که به زوی موسی ظهور می کند و آنها را از ظلم و ستم فرعون نجات می دهد .

اما آنها از همه جا ناامید شدند فکر میکردند که موسی هم کشته شده است .

ولی وعده خدا هیچ وقت تخلف ندارد .خدا برای تولد موسی برنامه ویژه ایی داشت .
شاید شنیده باشید که نام مادر موسی یوکابد بود .

یوکابد تا ان شبی که موسی را به دنیا آورد خودش هم از حامله بودنش خبر نداشت .

ان خدایی که عیسی را بدون پدر افرید می تواند کاری کند که یوکابد هم متوجه حامله بودن خودش نشود .
خدا بر هر کاری توانست

سرانجام موسی به دنیا آمد و فقط سه نفر از تولد او باخبر شدند پدر،مادر و خواهرش .
🌙🌙🌙
#آخرین_عروس
#قسمت_بیست_و_سوم
#سر_سفره_افطار_دعا_می_کنی !
امشب که شب نیمه شعبان است تاریخ تکرار می شود همانطور که تا شب تولد موسی هیچ اثری از حاملگی در یوکابد نبود در نرجس هم هیچ اثری نیست.

حکومت عباسی می داند که فرزند امام حسن عسکری همان مهدی علیه السلام است و قرار است او به همه حوکمت های باطل پایان دهد .

او دستور داده است تا هر طور شده از تولد مهدی علیه السلام جلوگیری شود و به همین منظور زنان زیادی را به عنوان جاسوس استخدام کرده است آنها باید هر روز به خانه امام حسن عسکری بروند و همسر آن حضرت را زیر نظر داشته باشند . وظیفه آنها این است که اگر اثری از حامله بودن در در نرجس ببینند سرع گزارش بدهند .

البته این زنان زنان معمولی نیستند آنها زنان زنان قبله هستند زنانی که فقط با نگاه کردن به چهره یک زن می توانند تشخیص بدهند او حامله است یا نه .انها می توانند حتی هفت ماه قبل از تولد یک نوزاد حامله بودن مادر او را بفهمند .

خلیفه نقشه هایی در سر دارد می خواهد اگر نرجس حامله شد هر چه زودتر او را همراه فرزندش به قتل برسانند.

او می خواهد نقش فرعون را بازی کند مگر فرعون هفتاد هزار نوزاد پسررا به قتل نرساند .این حکومت برای باقی ماندش حاضر است هر کاری بکند .

البته خلیفه فکر می کند تا هفت ماه دیگر هیچ فرزندی در خانه امام حسن عسکیری علیه السلام به دنیا نمی آید . این گزارشی است که زنان قابله به او دادند .
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
#آخرین_عروس
#قسمت_بیست_و_دوم
#سر_سفره_افطار_دعا_می_کنی !

ایا می خواهید راز تولد موسی علیه السلام برایتان بگوییم؟

شب چهارشنبه بود،فرعون در قصر خویش خوابیده بود.نسیم خنکی از رود نیل می وزید .آسمان ابری و تیره شد .گویا رعد و برقی در راه بود .

فرعون در خواب دید که آتشی سرزمین فلسطین به مصر آمد و این آتش وارد قصر شد و همه جا را سوزاند و ویران کرد .

صدای رعد و برق در همه جا پیچید، فرعون از خواب پرید. او خیلی ترسیده بود.

وقتی صبح شد فرعون دستور داد تاهمه کسانی که تعبیر خواب می کردند به قصر بیایند .فرعون خواب خود را برای آنها تعریف کرد .

تعیر خواب برای همه روشن بود اما کسی جرئت نداشت آن را بگوید همه به هم نگاه می کردند . سرانجام یکی از آنها به سمت فرعون رفت فرعون لا تندی به آن نگاه کردو فریاد زد :
_تعبیر خواب من چیست؟
_قبله عالم خواب شما از آینده ایی پریشان خبر می دهد .آیا شما ناراحت نمی شوید آن را بگویم.
_زود بگو بدانم از خواب من چه میفهمی؟
_به زودی در قوم بنی اسرائیل که در مصر زندگی میکنند پسری به دنیا می آید که تاج و تخت شما را نابود می کند .

سکوت هم جا را فرا گرفت عرق سردی بر پیشانی فرعون نشست ، او به فکر چاره بود .
جلسه مهمی در روز چهار شنبه تشکلیل شد ،بزرگان مصر در این جلسه حضور پیدا کردند همه در مورد این موضوع نظر دادند.

سرانجام این بخش نامه در دو بند صادر شد :
الف) همه نوزاندان پسر که قبلا به دنیا آمدند به قتل برسند
ب) شکم های زنان حامله پاره شده و نوزادان آنان اگر پسر باشد کشته شود .

ماموران حکومتی به خانه بنی اسرائیل ریختندو با بی رحمی زیاد دستور فرعون را اجرا نمودند .چه خون هایی که بر زمین ریخته شد باور کردن ان سخت است که در ان هنگام 70000 هزار نوزاد پسر کشته شدند .خداوند به بنی اسرائیل وعده داده بود که به زوی موسی ظهور می کند و آنها را از ظلم و ستم فرعون نجات می دهد .

اما آنها از همه جا ناامید شدند فکر میکردند که موسی هم کشته شده است .

ولی وعده خدا هیچ وقت تخلف ندارد .خدا برای تولد موسی برنامه ویژه ایی داشت .
شاید شنیده باشید که نام مادر موسی یوکابد بود .

یوکابد تا ان شبی که موسی را به دنیا آورد خودش هم از حامله بودنش خبر نداشت .

ان خدایی که عیسی را بدون پدر افرید می تواند کاری کند که یوکابد هم متوجه حامله بودن خودش نشود .
خدا بر هر کاری توانست

سرانجام موسی به دنیا آمد و فقط سه نفر از تولد او باخبر شدند پدر،مادر و خواهرش .
🌙🌙🌙
#آخرین_عروس
#قسمت_بیست_و_سوم
#سر_سفره_افطار_دعا_می_کنی !
امشب که شب نیمه شعبان است تاریخ تکرار می شود همانطور که تا شب تولد موسی هیچ اری از حاملگی در یوکابد نبود در نرجس هم هیچ اثری نیست.

حکومت عباسی می داند که فرزند امام حسن عسکری همان مهدی علیه السلام است و قرار است او به همه حوکمت های باطل پایان دهد .

او دستور داده است تا هر طور شده از تولد مهدی علیه السلام جلوگیری شود و به همین منظور زنان زیادی را به عنوان جاسوس استخدام کرده است آنها باید هر روز به خانه امام حسن عسکری بروند و همسر آن حضرت را زیر نظر داشته باشند . وظیفه آنها این است که اگر اثری از حامله بودن در در نرجس ببینند سرع گزارش بدهند .

البته این زنان زنان معمولی نیستند آنها زنان زنان قبله هستند زنانی که فقط با نگاه کردن به چهره یک زن می توانند تشخیص بدهند او حامله است یا نه .انها می توانند حتی هفت ماه قبل از تولد یک نوزاد حامله بودن مادر او را بفهمند .

خلیفه نقشه هایی در سر دارد می خواهد اگر نرجس حامله شد هر چه زودتر او را همراه فرزندش به قتل برسانند.

او می خواهد نقش فرعون را بازی کند مگر فرعون هفتاد هزار نوزاد پسررا به قتل نرساند .این حکومت برای باقی ماندش حاضر است هر کاری بکند .

البته خلیفه فکر می کند تا هفت ماه دیگر هیچ فرزندی در خانه امام حسن عسکیری علیه السلام به دنیا نمی آید . این گزارشی است که زنان قابله به او دادند .
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh