رنگت روخدااااایی‌ کن

#دختری_از_روسیه
Канал
Логотип телеграм канала رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriПродвигать
11,22 тыс.
подписчиков
34 тыс.
фото
10,2 тыс.
видео
2,98 тыс.
ссылок
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

🍒داستان #دختری_از_روسیه
👈بر اساس سرگذشت واقعی🍒

👈 قسمت هفتم

گفتم: چرا؟ ما می خواهيم فرار كنيم!!
گفت: نه ،‌ آنها اگر خبردار شوند كه من فرار كرده ام در فرودگاه به دنبال ما می گردند ولی به فلان شهر می رويم،‌ سپس از آنجا به شهر بعدی تا اينكه به شهری برسيم كه فرودگاه بين المللی داشته باشد.
به فرودگاه بين المللی رسيديم و تكيت رزرو كرديم. اما تا پرواز وقت زيادی مانده بود،‌ به همين خاطر اتاقی گرفتيم و آنجا مانديم.
خالد می گويد: به همسرم نگاه كردم. خدايا هيچ جای سالمی روی بدنش نبود. در بين راه از او پرسيدم چه اتفاقی براي تو افتاد؟
گفت: زمانی كه وارد خانه شدم و با خانواده ام نشستم به من گفتند: اين چه لباسی است كه تو پوشيده ای؟ گفتم: اين لباس اسلام است. گفتند: اين مرد كيست؟ گفتم: او همسرم است ،‌ من مسلمان شده ام و با او ازدواج كرده ام .
آنها گفتند: اين امكان ندارد.
گفتم: اول گوش كنيد تا داستانم را برايتان بگويم... و من داستان آن تاجر روسی كه می خواست من را به كار بد بكشاند تعريف كردم...
برادران و خواهران گرامی نگاه كنيد ‌،‌ به او گفتند: اگر آن كار فحشاء را انجام می دادی و آبرويت را می فروختی برای ما بهتر بود از اين كه مسلمان اينجا بيايی!!!
به تعصب شديدی كه اين قوم دارند نگاه كنيد.
به او گفتند: از اين خانه بيرون نمی روی مگر ارتدوكسی يا جسد بی جان.
بعد از آن خواهرم شروع به سؤال كردن كرد: چرا دينت را رها كردی؟... دين مادرت... دين پدرت... دين اجدادت و الی آخر؟!! و من شروع به قانع كردن او كردم... و برايش حقيقت اسلام را تشريح كردم،‌از بزرگيها و خوبی هايی كه در اين دين است و از عقيده خالص و پاكی كه دارد.
كم كم سخنانم شروع به تأثير گذاری نمود و كم كم قضيه برايش روشن می شدو باطلی كه در آن زندگی می كرد آشكار می گشت.
در آخر گفت: حق با تو است اين همان دين صحيح است، همان دينی كه من هم بايد آنرا قبول كنم. در همين وقت به من گفت: گوش كن خواهرم ‌من می خواهم به تو كمک كنم.
به او گفتم: اگر می خواهی به من كمک كنی كاری كن كه بتوانم همسرم را ببينم. ولی مشكل آن دو زنجيری بود كه من با آن بسته شده بودم زيرا فقط كليد زنجير سوم دست خواهرم بود و اين زنجيرها به يكی از ستونهای خانه بسته شده بود تا من نتوانم فرار كنم.
روزی كه خواهرم اسلام را قبول كرد تصميم گرفت كه در راه دين قربانی دهد،‌قربانی بزرگتر از قربانی من.
تصميم گرفت كه مرا از خانه فراری دهد با وجود اينكه كليدها دست برادرم بود.
در آن روز خواهرم برای برادرام مشروب غليظی آماده كرد تا به او بدهد و او هم خورد و خورد و آنقدر خورد تا اينكه چيزی نمی فهميد. سپس او كليدها را از جيب او برداشت و زنجيرها را باز كردو من آخر شب پيش تو آمدم.
خالد گفت: پس خواهرت؟
گفت: از خواهرم خواستم كه اسلامش را اعلام نكند و اين به صورت مخفيانه باشد تا اينكه شرايط فراهم شود.
خالد می گويد: طبيعتا ما سوار هواپيما شديم و به كشور بازگشتيم و همسرم را به بيمارستان بردم و مدتی آنجا ماند تا اينكه آثار ضربه ها و جراحتهايش پاک شود.

👈 پایان 👉

======================
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

🍒داستان #دختری_از_روسیه
👈بر اساس سرگذشت واقعی🍒

👈 قسمت ششم

خالد می گويد: خودم را فراموش كردم و به همسرم فكر می كردم،‌
قيافه اش جلوی چشمانم بود. آيا او نيز همان ضربات و كتكهايی كه من خورده بودم را خورده؟ من مرد هستم و تحمل دارم. او زن است و طاقت ندارد،‌ حتما می ميره ،‌يا من را رها می كنه،‌ يا شايد از دين برگرده...
شيطان كارش را شروع كرد و افكار عجيب و غريب در سرم شروع به پرسه زدن كرد كه تو ديگر از امروز همسری نخواهی داشت...
چه بايد می كردم؟ بروم! نه، اينجا قيمت آدمها پايين است شايد با ده دلار شخصی را برای كشتن من اجير كرده باشند. پس بايد در خانه بمانم. و ماندم تا اينكه صبح شد. لباسهايم را عوض كردم و رفتم سر و گوشی آب بدهم و خانه آنها را از دور تحت نظر بگيرم.
در خانه شان بسته بود... ناگهان در باز شد و همانهايی كه مرا كتک زده بودند از خانه بيرون آمدند. فهميدم كه می خواهند سر كار بروند.
روز چهارم كه داشتم از دور خانه را می پاييدم بعد از اينكه آنها به سر كارشان رفته بودند ناگهان در خانه باز شد،
چهره همسرم را ديدم كه چپ و راست را نگاه می كرد.
خالد می گويد: در طول زندگيم صحنه ای شگفت انگيزتر و زيباتر از اين را نديده بودم فكر نكنم بهتر و زيباتر از او را اصلا ديده بودم با وجود اينكه اين چهره ای كه می ديدم سرخ و رنگين از خون بود.
سريع نزديک رفتم. به او نگاه كردم،‌نزديک بود بميرم آخر رنگش سرخ شده بود. روی صورتش،‌ دستانش و پاهايش همه خون بود و فقط يک لباس ساده بدنش را پوشانده بود. ناگهان چشمم به زنجيری افتاد كه با آن پای او را بسته بودند و زنجيری كه دستانش را از پشت قفل كرده بود.
زمانی كه او را ديدم نتوانستم خودم را نگه دارم و گريه كردم.
به من گفت: خالد: اول اينكه مطمئن باش،‌ من برهمان عهدی كه با خدا بستم پايدارم و قسم به الله كه هيچ معبود به حقی جز او نيست آنچه من كشيده ام با ذره ای از آنچه اصحاب و تابعين و بلكه انبياء و مرسلين كشيده اند برابري نمی كند.
الله اكبر چه زنی!
دوم اينكه: بين من و خانواده ام وساطت نكن.
سوم: در اتاق بمان تا زمانی كه إن شاء الله من بيايم،‌ولی زياد دعا كن. نماز شب بخوان و نماز زياد بخوان زيرا نماز بعد از خداوند بهترين پناهگاه برای انسان است.
خالد می گويد: رفتم و در اتاقم ماندم. يک روز... دو روز‌،‌ سه روز و در آخر روز سوم،‌ناگهان در اتاق به صدا در آمد، يعنی چه كسی می تواند باشد؟! اولين بار است كه در اين اتاق صدای در را می شنوم. خيلی ترسيدم،‌يعنی چه كسی در اين نيمه شب اينجا آمده!! حتما جای من را پيدا كرده اند..
.
در اين افكار بودم كه ناگهان صدايی شنيدم كه زيباتر از آنرا نشنيده بودم، صدای همسرم بود.
در را باز كردم خودش بود.
گفت: حالا می رويم. گفتم: با اين حال؟ گفت: بله.
لباسهای ساده اي كه همراه من بود را ازساک در آورد و پوشيد و حجاب و عبای احتياطی كه با خود آورده بود را به تن كرد و سپس ما وسايلمان را برداشتيم وتاکسی گرفتيم.
به راننده گفتم: فرودگاه. كلمه فرودگاه را به زبان روسی ياد گرفته بودم. همسرم گفت: نه فرودگاه نمی رويم به فلان شهر می رويم.

👈ادامه دارد ⬅️⬅️⬅️

======================
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

🍒داستان #دختری_از_روسیه
👈بر اساس سرگذشت واقعی🍒

👈 قسمت پنجم

سپس او كمی خوابيد و بعد گفت: بلند شو برويم اداره گذرنامه.
گفتم: برويم؟ با چه مدركی؟! عكسها كجاست،‌ عكسی نداريم!!
گفت: بايد برويم و تلاش كنيم . از رحمت خدا نا اميد نشو.
خالد می گويد: با هم رفتيم. همسرم شمايلش معروف و آشكار بود ،‌عبايی كه تمام بدنش را می پوشاند. به خدا قسم همين كه پايمان را در اولين دفتر از دفاتر اداره گذاشتيم يكی از كارمندان صدا زد: فلانی دختر فلان؟ همسرم جواب داد بله. گفت: بيا اين گذرنامه ات به همان صورتی كه می خواستی. ولی اول هزينه اش را بايد پرداخت كنی.
خيلی خوشحال شديم و به خدا قسم اگر تمامی پولهايی را كه همراهمان بود می خواست، به او می داديم. گذرنامه را گرفتيم و هزينه اش را داديم و برگشتيم.
در راه او به من نگاه می كرد می گفت: به تو نگفتم كه « و من يتق الله يجعل له مخرجا / هر كس تقوای الهی پیشه كند، خداوند راه نجاتی برای او فراهم می‌كند»
خالد می گويد: اين كلماتی را كه می گفت در دلم چنان تربيت ايمانی به جای گذاشت كه در اين سالهای دراز از درسها و سخنرانيهايی كه شنيده بودم به جای نمانده بود.
بعد از آن گذرنامه را مهر زديم ،‌تمام وسايلمان را در اتاق گذاشتيم تا پيش خانواده همسرم برويم.
رفتيم و در زديم. برادر بزرگش در را باز كرد هنگامی كه خواهرش را ديد خوشحال شد و تعجب كرد!!
چهره همان چهره خواهرش بود ولی لباس ،‌ لباس او نبود!! لباس سياهی كه همه بدنش را پوشانده بود به جز صورتش را !
همسرم وارد خانه شد در حالی كه لبخند می زد و برادرش را در آغوش گرفته بود. بعد از آن هم من وارد شدم و در سالن خانه نشستم. خانه ساده و سنتی بود كه از آن آثار فقر نمايان بود.
من تنها نشستم ولی همسرم رفت داخل اتاق. صدای حرف زدنشان را می شنيدم . صدای مرد و زن به زبان روسی كه من چيزی از آن نمی فهميدم و نمی دانستم كه درباره چه صحبت می كنند.
ولی كم كم صدا ها بلند شد و لهجه ها تغيير كرد و داد وفرياد به هوا رفت!
احساس كردم كه اوضاع دارد خراب می شود ولی نمی توانستم بفهمم چرا؟ چون زبان روسی بلد نبودم.
بعد از چند لحظه ناگهان سه جوان و يک پيرمرد پيش من آمدند. با خودم گفتم حتما برای خوش آمد گويی به همسر دخترشان آمده اند!
اما ناگهان خوش آمد گويی تبديل به كتک و زد و خورد شد!!!
وقتی به خود آمدم ديدم كه من بين چند تا وحشی هستم و چيزي نمانده كه از اين دنيا خداحافظی كنم. پس هيچ چاره اي جز فرار و نجات خود از دست آنها نديدم. اين تنها راه حل برای نجات من بود.
به سرعت در را باز كردم و از خانه فرار كردم و آنها هم بدنبالم. در بين جمعيت خود را گم كردم و رفتم به طرف اتاقی كه اجاره كرده بوديم كه از آنجا زياد دور نبود...
به خودم نگاه كردم ، پيشانی ،‌گونه ها و دماغم ورم كرده و خون از دهانم جاری بود. لباسهايم هم به خاطر آن ضربه های وحشتناک پاره شده بود.
با خودم گفتم: من حالا نجات پيدا كردم ولی همسرم چه می شود؟

👈ادامه دارد ⬅️⬅️⬅️

======================
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

🍒داستان #دختری_از_روسیه
👈بر اساس سرگذشت واقعی🍒

👈 قسمت چهارم

احساس كردم گويی تيری وارد قلبم شد كه ديگر از آن خارج نمی شود.
می گويد: به شهر مذكور كه رسيديم و وارد فرودگاه شديم با خود گفتم كه به نزد خانواده اش می رويم و آنجا می مانيم تا كارهايمان تمام شود و برگرديم. ولی او گفت: نه
خانواده ام نسبت به دينشان متعصب هستند و من نمی خواهم حالا به آنجا برويم. اتاقی را اجاره می كنيم و آنجا می مانيم.
فردای آنروز به اداره گذرنامه رفتيم و برای انجام كار به نزد مسئول اول بعد دوم و سوم رفتيم و از آنها در خواست انجام مراحل قانونی جهت تعويض گذرنامه را كرديم و هر كدام از آنها هم از ما گذرنامه قديمی به همراه عكس همسرم را طلب نمودند. همسرم نيز عكس خود را كه سياه و سفيد و با حجاب بود به صورتی كه فقط دايره صورت نمايان بود ميكشيد و پيش آنها می گذاشت.
و هركدام از مسئولان هم آنرا رد می كرد و می گفت: اين عكس قابل قبول نيست ما عكس رنگی می خواهيم كه در آن صورت،‌مو و گردن كاملا واضح باشد و زن می گفت: به هچ وجه امكان ندارد چنين عكسی بگيرم. و هر مسئول می گفت: امكان ندارد گذرنامه بگيری مگر با اين مواصفات. و ما را به مسئول بعدی ارجاع می داد.
در آخر به ما گفتند: مشكل شما را فقط رئيس گذرنامه ی مسكو می تواند حل كند.
به خالد نگاه كرد و گفت: خالد می رويم مسكو. خالد هم تلاش می كرد كه او را قانع كند كه «لا يكلف الله نفسا إلا وسعها» و إتقوا الله ماستطعتم. بقره ٢٨٦
(خدا هیچ کس را تکلیف نکند مگر به قدر توانایی او)
و اينكه اين گذرنامه را فقط بعضی از افراد برای ضرورت خواهند ديد و بعد آنرا در خانه مخفی كن تا مدتش تمام شود.
گفت: نه ، نه . امكان ندارد كه من بعد از اينكه دين خدا را شناختم بی حجاب شوم.
خدا بزرگ است اگر تو نمی خواهی به مسكو بيايی من به خاطر ضرورت می روم.
خالد می گويد: قبول كردم و به مسكو رفتيم. اتاق اجاره كرديم و مانديم.
فردا صبح براي ديدن رئيس گذرنامه به راه افتاديم و طبيعتا به نزد مسئول اول ،‌دوم و سوم رفتيم و در نهايت راه به اتاق رئيس رسيديم و داخل شديم.
انسان بسيار خبيثي بود. هنگامی كه گذرنامه و عكسها را ديد گفت: چه كسی به من ثابت می كند كه تو صاحب اين عكسها هستی؟ و گذرنامه و عكسها را گرفت و در كشوی اتاقش گذاشت و در آن را قفل كرد و گفت: تو هيچ گذرنامه ای نداشته ای و نداری مگر اينكه عكس مطابق با دستورات ما را بياوری.
خالد می گوید سعی كرديم تا رئيس را قانع كنيم اما فايده ای نداشت. من شروع به بحث با همسرم كردم كه خداوند بر حسب توانايی از انسان انتظار دارد ولی او به من جواب مي داد: « كه
"ومَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ " (طلاق / 2و3)
هر كس تقوای الهی پیشه كند، خداوند راه نجاتی برای او فراهم می‌كند واو از جایی كه گمان ندارد، روزی می‌دهد
طبيعتا در اثنای جر و بحث ما رئيس عصبانی شد و ما را از دفترش بيرون كرد.
از اداره بيرون آمديم و رفتيم به اتاقمان تا درباره موضوع بحث كنيم ،‌ من او را قانع كنم و او نيز من را ،‌من دليل بياورم و او دليل بياورد تا اينكه شب شد و نماز را خوانديم و شام خورديم و من خواستم كه بخوابم.
به من گفت: خالد ،‌ در اين وضعيت سخت می خواهی بخوابی ‌؟ می خواهی بخوابی در حالی كه ما حالا احتياج به التماس به سوی پروردگارمان داريم؟ بلند شو و به خداوند روی بياور زيرا اكنون زمان پناه بردن است.
بلند شدم و هر قدر كه می توانستم نماز خواندم و بعدش خوابيدم.
اما او پيوسته نماز می خواند.
هر وقت بيدار می شدم و نگاهش می كردم يا در حال ركوع بود يا سجده يا قيام يا دعا و يا گريه تا زمانی كه فجر زد و او مرا بيدار كرد و گفت: بيدار شو وقت نماز صبح است بيا باهم نماز بخوانيم.
بلند شدم و وضو گرفتم و با هم نماز خوانديم. سپس او كمی خوابيد و بعد گفت: بلند شو برويم اداره گذرنامه.
گفتم: برويم؟ با چه مدركی؟! عكسها كجاست،‌ عكسی نداريم!!
گفت: بايد برويم و تلاش كنيم . از رحمت خدا نا اميد نشو.

👈ادامه دارد ⬅️⬅️⬅️

======================
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

🍒داستان #دختری_از_روسیه
👈بر اساس سرگذشت واقعی🍒

👈 قسمت سوم

آن زن كتابها را خواند و سپس او را به پيش من آورد تا از او امتحان بگيرم.
من هم امتحان گرفتم و او قبول شد. من هم وقت ديگری را مشخص كردم تا اينكه بيايد و اسلامش را اعلام كند.
وقتی كه اسلامش را اعلام كرد من به خالد گروهی از خواهران بافرهنگ و تحصيلات عالی كه كلاس آموزش قرآن كريم داشتند و ميتوانستند بهتر با آن زن ارتباط برقرار كنند را معرفی كردم.
گذشت تا اينكه بعد از مدتی خالد و همسرش آمدند تا سند ازدواج خود را بياورند.
خالد گفت: مژده بده كه من الحمدلله ازدواج كردم.
مسئول كتابخانه می گويد: ولی چيزی كه من را شگفت زده كرد اين بود كه اين زن حجاب كاملی به تن كرده بود كه هيچ قسمت از بدنش آشكار نبود.
به شوخی به خالد گفتم: چرا اين اينطورى شده؟
گفت: داستان مفصل و ظريفی دارد. بعد از ازدواج من به همراه او برای خريد احتياجاتمان به بازار رفته بوديم كه همسرم زنان محجبه را ديد و اين اولين باری بود كه او زنی را با حجاب كامل می ديد،‌برای همين برايش عجيب بود.
به من گفت: چرا اين زن اينگونه لباس می پوشد؟ آيا عيبی در بدنش هست كه می خواهد از ديگران پنهان كند؟
خالد می گويد: من با غيرت اسلامی جواب دادم نه. اين زن حجابی را پوشيده كه خداوند سبحانه و تعالی برای بندگانش برگزيده و رسول الله صلی الله و عليه و سلم به آن دستور داده.
او بعد از كمی فكر كردن به من گفت: بله يقينا اين همان حجاب اسلامی است.
گفتم: از كجا فهميدی؟ گفت: من الآن هر وقت وارد اماكن تجاری می شوم چشمان مردمان آنجا صورتم را می درد! انگار صورتم می خواهد تكه تكه شود. پس بايد صورتم را بپوشانم. بايد صورتم فقط برای همسرم باشد و من از اين بازار بيرون نمی آيم مگر با حجاب.
خالد می گويد: به خدا قسم مجبور شدم كه برايش حجابی بخرم تا او آن را بپوشد.
مسئول كتابخانه می گويد: سپس حدود پنج يا شش ماه از خالد و همسر روسيش بی خبر ماندم.
بعد از اين مدت خالد پيشم آمد و من از او علت نيامدنش را جويا شدم.
گفت: من با تو قطع رابطه نكرده ام بلكه مصلحتی پيش آمد كه مجبور شدم از تو دور بمانم و الان ديگر آن مصلحت تمام شده و من اينجا هستم و آمده ام تا آنرا برايت تعريف كنم زيرا درسها و عبرتهای بزرگی در آن وجود دارد.
بعد از اينكه با اين زن ازدواج كردم و زندگيمان شروع شد،‌ محبت او در دل من زياد شد تا جايی كه تمام وجودم را فراگرفت.
ولی مشكلی پيش آمد و آن هم اين بود كه مدت گذرنامه همسرم به پايان رسيد و بايد آنرا عوض می كرديم و مشكل بعدی اين بود كه اين گذرنامه بايد در همان شهر خودش عوض می شد. و من هم يک فلسطينی هستم و به جز جواز اقامت چيز ديگری به همراه نداشتم ،‌پس ناچارا بايد رخت سفر می بستيم و الا اقامت او در اينجا غير قانونی می شد.
به خاطر مشكلات مادی مجبور شديم به دنبال ارزانترين خط پرواز بگرديم كه همان خطوط هوايی روسيه بود. پس دو تكت گرفتيم و با همسرم سوار هواپيما شديم.
من به او گفتم : اي زن ما حالا به خاطر حجاب تو دچار مشكل می شويم.
گفت: خالد، تو از من می خواهی از اين كافران كه اگر با اين افكارشان بميرند هيزم جهنم می شوند اطاعت كنم و از فرمان الله سبحانه و تعالی سر پيچی كنم؟ امكان ندارد كه من اينكار را انجام دهم...
نگاه كنيد،‌ اين سخن يک تازه مسلمان است كه هنوز يک ماه يا كمتر نيست كه مسلمان شده !
خالد می گويد: سوار شديم و نگاه مردم به سوی ما سرازير شد.
مهمانداران شروع به پخش غذا كردند و به همراه غذا مشروب هم سرو شد. كم كم مشروبات الكلی در سر مردم اثر كرد و الفاظ بی ضابطه ،‌ خنده و مسخره و اشاره و نگاههای مردم شروع شد و در كنار ما می ايستادند و مارا مسخره می كردند.
من يک كلمه هم نمی فهميدم اما همسرم لبخند می زد و می خنديد و حرفهای آنها را برايم ترجمه می كرد. اين می گويد: نگاهش كنيد انگار چنين و چنان است و اين متلک می اندازد و آن يكی مسخره می كند.
او می گفت: نه. ناراحت نشو و خلقت را تنگ نكن زيرا اين در مقابل بلاها و امتحاناتی كه به اصحاب رسول الله صلی الله و عليه و سلم می رسيد چيزی نيست.

👈ادامه دارد ⬅️⬅️⬅️

======================
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

🍒داستان #دختری_از_روسیه
👈بر اساس سرگذشت واقعی🍒

👈 قسمت دوم

گوينده داستان تعريف می كند:
من به همراه مادر و دو خواهرم در خيابان راه می رفتيم كه ناگهان اين زن به سرعت به طرف ما دويد و شروع به صحبت كردن با ما كرد ،‌ البته به زبان روسی. ما به او فهمانديم كه روسی بلد نيستيم. گفت: انگليسی بلديد؟
گفتيم: بله. خوشحال شد ولی خوشحالی پوشيده با غم و همراه با گريه.
گفت: من زنی روسی هستم و داستانم اينچنين است و فقط از شما می خواهم كه مدتی به من جا و مكان بدهيد تا بتوانم با خانواده ام در روسيه تماس بگيرم و در مورد كارم تصميم بگيرم.
ما نيز در مورد اين زن شروع به مشورت كرديم كه آيا او را قبول كنيم يا نه. شايد حقه باز باشد،‌ يا فراری و يا...!!
در آخر صلاح ديديم كه سخنش را باور كنيم و او را با خود به خانه ببريم.
هنگامی كه به خانه رسيديم او شروع به تماس گرفتن كرد اما خطوط كشورش قطع بودند. بسيار تلاش كرد اما فايده ای نداشت...
خواهرانم با او همانند يک خواهر رفتار می كردند و او را به اسلام دعوت كردند ،‌اما او قبول نمی كرد،‌ از اسلام متنفر بود ،‌ رد می كرد ،‌ دوست نداشت.
زيرا او از خانواده متعصب ارتدوكس بود كه از اسلام و مسلمانان بدش می آمد.
گاه گاهی از او نا اميد می شديم ولی اصرار فراوان جايی برای نا اميدی نمی گذارد.
خالد می گويد: من هم گاهی در بحث به خواهرانم كمک می كردم و گاهی هم خودم مستقيما وارد بحث می شدم.
در يكی از روز ها به كتابخانه دعوت رفتم و از مسئول آنجا كتابی روسی در مورد اسلام طلب كردم و او برايم داستانی مشابه حكايت ما را تعريف كرد تا من را برای دعوت اين زن به اسلام تشويق كند.
مسئول كتابخانه در مورد خالد می گويد: جوانی به اينجا آمد و به من گفت: آيا كتابهايی درباره اسلام به زبان روسی يا انگليسی داريد؟
گفتم: بله داريم اما كم هست. هر چه دارم به تو می دهم و تو می توانی بعد از يک هفته يا ده روز ديگر بيايی تا باز به تو كتاب بدهم. او نيز تعداد كمی كتابچه برداشت و رفت.
بعد از مدتی برگشت در حالی كه چهار زن همراه او بودند سه تای آنها با حجاب بودند كه فقط صورت و دستهايشان معلوم بود اما چهارمی كه زن زيبايی بود بر سرش حجابی نبود و موهايش آشكار بود.
از خالد خواستم كه زنها را به اتاق انتظار زنان راهنمايی كند. سپس او پيش من آمد و گفت: اين زن روسی داستانش چنين و چنان است همان داستانی كه گفتم. و من حدود يک هفته قبل اينجا آمده بودم و از شما كتاب گرفته بودم و الآن آمده تا كتابهای ديگری به همراه تعدادی نوار از شما بگيرم . زيرا من اسلام را به او عرضه كردم و او كم كم دارد قبول می كند و به او گفته ام كه اگر مسلمان شود با او ازدواج می كنم.
مسئول كتابخانه می گويد: كتابهای ديگری به او دادم كه آنها را با خودش برد. و بعد از مدتی برگشت و خبر داد: آن زن مسلمان شده و می خواهد كه اسلامش را آشكار كند.
مسئول كتابخانه می گويد: از او خواستم كه يک سری از كتابها را به همسرش بدهد تا آنها را خوب بخواند زيرا طبق قانون اينجا بايد آن زن امتحان بدهد... آن زن كتابها را خواند و سپس او را به پيش من آورد تا از او امتحان بگيرم.

👈ادامه دارد ⬅️⬅️⬅️

======================
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

🍒داستان #دختری_از_روسیه
👈بر اساس سرگذشت واقعی🍒

👈 قسمت اول

اين داستان را به شما تقديم می كنم، داستانی كه بايد آنرا به ياد داشته باشيم و آنرا به همسران ،‌دختران و خواهران خويش منتقل كنيم تا آن را در دل ،‌عقل و جان خود به خاطر بسپارند

دختری از روسيه... تازه مسلمان و از سرزمين كفر،‌ زبان عربی بلد نبود اما مسيری را پيموده بود كه بيشتر مردان ما از رفتن آن باز مانده اند.

اصل داستان:
از روسيه آمده بود. به همراه چند تن از زنان روسی كه يک تاجر روسی آنها را به اين كشور خليجی آورده بود. هدف، خريد وسايل برقی و وارد كردن آن به كشور روسيه به عنوان وسايل شخصی بود. زيرا به اين روش ديگر اين وسايل شامل هزينه های گمركی نمی شد و تاجر روسی اين وسايل را پس از تحويل گرفتن از اين زنان با سود فراوان در روسيه به فروش می رساند و در عوض به آنها دستمزد می داد. اين كار در روسيه به امری رايج تبديل شده بود زيرا بسيار ارزان پای آنها در می آمد.
زمانی كه اين تاجر با همراهانش به اين كشور خليجی رسيدند اين مرد قضيه ای مخالف با آن چيزی كه از قبل قرار گذاشته بودند را برای آنها مطرح كرد.
گفت: شما اكنون به اينجا آمده ايد تا مبلغی پول به دست بياوريد و اينجا مكانی است كه به ثروت فراوان و اموال بی حد و حصر و مردمانی كه بی حساب خرج می كنند شهرت دارد!!
نظر شما در باره تن فروشی و فحشاء چيست؟
هر كدام از شما كه اراده كند،‌ثروت فراوانی در انتظار اوست.
و شروع به پهن كردن دام خود و فريب و اغوای آنها نمود تا جاييكه بيشتر آنها را با نظرات شيطانيش قانع كرد. زيرا هيچ بازدارنده ايمانی و التزام اخلاقی در ميان نبود كه بتواند آنها را از انجام اين كار منع كند و درضمن فقری كه با آن دست و پنجه نرم می كردند آنها را به قبول چنين كاری فرا می خواند.
مگر يک زن كه او قبول نكرد و تاجر روسی او را به تمسخر گرفت و گفت: تو دراين كشور از بين می روی ،‌ زيرا خودت هستی و لباسهايت و من هيچ چيز به تو نخواهم داد.
آن زن شروع به فكر كردن در باره مسئله كرد كه چه می تواند بكند؟

تصميم عاقلانه ای گرفت،‌ گذرنامه اش را كش رفت و از خانه خارج شد و به خيابانها گريخت . هيچ چيزی به همرا ه نداشت به جز لباسی كه خود را با آن پوشانده بود و گذرنامه اش. تاجر روسی كه او را ديد صدايش زد و گفت:
هر وقت به بن بست رسيدی و همه ی راهها به رويت بسته شد بيا اينجا،‌ آدرس را كه داری.

👈ادامه دارد ⬅️⬅️⬅️

======================
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================