#داستان_آموزنده @jomalate10rishteri@shamimerezvan🍒سرگذشت
#واقعی و غم انگیز دختری
بانام
👈 #سروین 🍒👈 #قسمت_هشتمجدایی پدر و مادر تاثیر بدی بر روح و روانم گذاشته بود. نمراتم به شدت افت کرده بودند و دچار افسردگی شدیدی شده بودم. آن روزها چشم دیدن پدر را نداشتم. ازاو متنفر بودم و دلم نمی خواست سربه تنش باشد. فقط از روی اجبار با او زندگی می کردم.
پنج شش ماهی از جدایی پدر و مادرم می گذشت که فهمیدم مادر قصد ازدواج دارد. او می گفت:
»من یه زن جوون و زیبا هستم. درست نیست تنها بمونم. باید یه حامی و سایه سرداشته باشم.
از دولتی سر پدرت کلی و حرف و حدیث پشت سرمه. به خاطر دروغ هایی که اون مردک روانی بین دوست و آشنا پشتم من انداخته، دیگه نمی تونم از خونه بیام بیرون و سرم رو بلند کنم. فقط ازدواج می تونه منو از این وضع نجات بده!
«هرچند ناراحت بودم اما در دل به مادرم حق می دادم. مادر خیلی بی سرو صدا و بی آنکه به کسی حتی به من بگوید همسرش کیست، ازدواج کرد و رفت سر خانه و زندگی اش!
دلم می خواست بازهم مثل قبل به خانه مادر بروم و او را ببینم. اصلا شاید شوهرش قبول می کرد که من هم با آنها زندگی کنم.
مادر اما چیز دیگری می گفت. ظاهرا شوهرش ارتباط مرا با او قدغن کرده بود.
مادر می گفت با شوهرش درباره من صحبت کرده اما او گفته به هیچ عنوان دوست ندارد من به خانه شان رفت و آمد کنم.
آن روزها دلم خیلی گرفته بود. مدام گریه می کردم.
گاهی تلفنی با مادرم صحبت می کردم و هفته ایی یکبار همدیگر را در پارک
می دیدیم.
هر چقدر من گرفته و غمگین بودم مادرم در عوض خوشحال و بشاش بود.
معلوم بود از زندگی اش راضی ست. پدرم که خبر ازدواج مادر و از طرفی حال و احوال من حسابی او را بهم ریخته بود، می گفت:
»ارزش نداره که تو به خاطر همچین مادری به این حال و روز بیفتی.
اون اگه واقعا دوستت داشت هیچ وقت تو و زندگی ش رو رها نمی کرد.
بهت ثابت می کنم که مادرت لیاقت اشک های تو رو نداره.
بهت ثابت می کنم که اون تو و من و زندگی مون رو فروخت تا به مرد دیگه یی که دوستش داشت برسه، همون همسایه طبقه بالایی!
« جفنگیات پدر، حالم رابهم می زد.
روزها به همین شکل تلخ میگذشت تا اینکه پدرم یک روز با خوشحالی به خانه آمد و گفت:.......
ادامه دارد
⬅️⬅️⬅️#بزن_رولینک👇