رنگت روخدااااایی‌ کن

#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا
Канал
Логотип телеграм канала رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriПродвигать
11,22 тыс.
подписчиков
34 тыс.
фото
10,2 тыс.
видео
2,98 тыс.
ссылок
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
К первому сообщению
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

🍒داستان آموزنده با نام👈 #آرام🍒

👈قسمت بیست ودوم وپایانی

👈 شش ماه بعد.....👉


تازه از بيمارستان برگشته بودم مطب
مهتاب توی بيمارستان زير نظر من مداوا ميشد و حالش هر روز بهتر از روز قبل بود
قرار بود با حامد بريم پيش شاداب تا بهشون سر بزنيم
شاداب هوش بالايی داشت و بايد پيشرفت میكرد
شاداب به خاطر عقب موندگی ذهنيش و به خاطر باورهای غلط آدم های اطرافش بهش تحميل شده بود كه ديوونه اس و اين باعث گوشه گيری و عدم تكلم و انزوا توی اون دختربچه شده بود
اما با جلسات مشاوره ای كه با من داشت اونم روز به روز حال روحيش رو به بهبود بود و ديگه فكر نمی كرد كه حامد مقصر مرگ مادرشه و اين از همه چيز برای من زيبا تر بود
صدای خنده های حامد و مستانه از بيرون میومد
متوجه شدم كه حامد رسيده
كيفم رو برداشتم و از اتاقم اومدم بيرون
با شيطنت گفتم:خواهر و برادر خوب باهم خلوت كردين!
آره،مستانه دختر هوشنگ كريمی بود،پدر حامد يک سال قبل از به دنيا اومدن حامد،از زن ديگه ای صاحب يه دختر ميشه و برای اينكه اون دختر هميشه جلوی چشمش باشه،مستانه رو ميده به خواهرش تا به جای دختر خودش بزرگش كنه و براش شناسنامه بگيره،جز خودش و خواهرش هيچكس از اين راز خبری نداشته تا اين كه با كنجكاوی های من اون شب پدر حامد اسم مستانه رو ميگه و ميگه كه دختر پنهانيش اونه و اين راز فاش ميشه!
كسی كه سالها به عنوان يه دايی مهربون كنار دخترش بود،حالا پدرش شده بود و مستانه هم از اين قضيه كاملا راضی و خوشحال بود و من ديگه از مستانه بدم نميومد و نسبت بهش هيچ حساسيتی نداشتم و رابطه ام باهاش خيلی خوب شده بود.
با حامد از مطب اومديم بيرون و سوار ماشين شديم
گفتم:حااامد؟
مثل هميشه گفت:جان دل حامد؟
گفتم:ميشه امروز نهار منو ببری همون كبابی توی بازار كه دوسش دارم؟
حامد با اخم نگام كرد و گفت:اصلا،ديگه حرفشم نزن،امكان نداره ببرمت اونجا
دستاشو گرفتمو و گذاشتم روی شكمم
گفتم:خوب تقصير من چيه،دخترمون دلش ميخواد!!!
حامد وسط خيابون زد روی ترمز و داد زد:چی؟…دخترمون؟…آرام…مگه تو؟…مگه تو؟…
از قيافه ی ذوق زده ی حامد خنده ام گرفته بود
گفتم:آره بابايی،البته هنوز معلوم نيست كه دختر باشه يا پسر اما من اميدوارم كه دختر باشه
حامد از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شده بود و دستمو می بوسيد
صدای بوق ماشينای پشت سرمون ميومد،اما حامد اصلا توجهی نمی كرد
آره من از مردی كه عاشقانه دوستش داشتم صاحب بچه می شدم
دو ماه از بارداريم می گذشت و من تازه امروز متوجه شده بودم
و اين نهايت عشق برای يک زن بود،عشقی كه داشت ثمره ی خودش رو می ديد و اين نقطه ی پايانی بود برای آرام كه هفت ماه ديگه از نو شروع می شد.

👈پایان👉

======================
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

🍒داستان آموزنده با نام👈 #آرام🍒

👈قسمت بیست و یکم

آخرين مهره توی اين بازی اون بود و دختری كه ميگفت يک سال از حامد بزرگتره
دور زدم و رفتم جلوی خونه اش،اينقدر زنگ زدم تا درو باز كرد
از ديدنش خجالت می كشيدم برای قضاوت اشتباهی كه در موردش كرده بودم
هميشه تو زندگيم زود قضاوت می كردمو هميشه باعث شرمندگيم می شد
بغلش كردم و ازش عذر خواهی كردم
گفت:دخترم حامد داره ديوونه ميشه،اين موقع شب اينجا چيكار می كنی؟
گفتم:پدر جون من فقط اومدم يه چيزو ازتون بپرسم،از امروز صبح تا حالا خيلی چيزا فهميدم
كه باورش برام خيلی سخت بوده،می دونم كه شما مهتاب رو نمی شناسين،اما الان فقط يه سوال توی ذهنم دارم كه فقط شما می تونين بهم جواب بدين
شما گفتين يه دختر ديگه دارين؟درسته؟اون كيه؟
پدرحامد با ناراحتی به صورتم نگاه كرد و اسمشو گفت…
تنها كسی كه هيچوقت نميتونستم فكرشو كنم
تنها اسمی كه هيچوقت حدس نمی زدم از زبون پدر حامد به عنوان دختر پنهانيش بشنوم
برگشتم خونه،پیش حامدهوا ديگه داشت كم كم روشن می شد

يک روز كامل ازش دور بودم،از كوه قدرتمندی كه هميشه تكيه گاه محكمی برای من بود
خدايا شكرت
حالا همه چيز رو فهميده بودم
ای كاش هيچوقت ندونسته با افكارم كسی رو قضاوت نميكردم

👈 شش ماه بعد.....👉

تازه از بيمارستان برگشته بودم مطب
مهتاب توی بيمارستان زير نظر من مداوا ميشد و حالش هر روز بهتر از روز قبل بود
قرار بود با حامد بريم پيش شاداب تا بهشون سر بزنيم
شاداب هوش بالايی داشت و بايد پيشرفت میكرد
شاداب به خاطر عقب موندگی ذهنيش و به خاطر باورهای غلط آدم های اطرافش بهش تحميل شده بود كه ديوونه اس و اين باعث گوشه گيری و عدم تكلم و انزوا توی اون دختربچه شده بود
اما با جلسات مشاوره ای كه با من داشت اونم روز به روز حال روحيش رو به بهبود بود و ديگه فكر نمی كرد كه حامد مقصر مرگ مادرشه و اين از همه چيز برای من زيبا تر بود
صدای خنده های حامد و مستانه از بيرون میومد

👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️


======================
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================