#رمان همکلاسی دوست داشتنی
نویسنده : نیلوفرناز (مریم.ع)
صفحه 93
-خدافظ.
گوشی را قطع کرد و گفت: فردا باید بهش بگم که من از کلمه ی عزیزم بدم میاد و نباید اینو به کار ببره!
یادش رفت به عاطفه هم زنگ بزند. فقط مسواک زد و خوابید.
با صدای پدرش از خواب بیدار شد. بعد از شستن دست و صورت به آشپزخانه رفت. پدرش میز را آماده کرده بود .
مهسا لبخندی زد و گفت: شما چرا زحمت کشیدین؟
پدر خندید و گفت: حتما باید میذاشتم توی خوابالو از خواب بیدار شی و صبحونه رو آماده کنی.... کارت ماشینتم روی
اپنِ!
مهسا متعجب گفت: کارت ماشین؟!
صادق خندید و گفت: آره دیگه عزیزم، از امروز با ماشین خودت میری دیگه!
-آهان... آره! راستی بابا نازیلا و نیما یادته؟!
-آره.
-امشب خونشون مهمونیه! مثل قبلنا که میرفتیم خونشون... اجازه میدین برم؟
-مگه نازیلا و نیما اومدن ایران؟
-نازیلا که ایران بود نیما هم چند وقت پیش اومده.
-برو عزیزم، امروزم ما مهمون خارجی داریم احتمالا منم شب دیر میام خونه.
-پس کت و شلواری که دیروز خریدی بپوش!
-آره عزیزم همونا رو می پوشم.
-می خواین من پیرهنتونو اتو کنم؟
-نه عزیزم، خودم اتو کردم. شما هم سریع صبحونتو بخور که کلاست دیر نشه!
مهسا بعد از خوردن میز را جمع کرد و سریع کارهایش را کرد و با پدرش از خانه خارج شدند.
ساعت 8 کلاس داشت. با استاد به سر کلاس رسید. یک راست به سمت عاطفه رفت و کنار او نشست و آهسته سلام کرد .
عاطفه زیر لب سلامش را پاسخ داد و گفت: چه عجب دلت اومد بیای دانشگاه!
-دلت برام تنگ شده بود؟!!
-بچه پررو!!
ساعت 5/9 کلاسشان تمام شد. با عاطفه راهی حیاط شد. کلاس بعدی که 5/10 تا 12 بود را با علیرضا و مسعود و
سیاوش داشتند.
علیرضا و سیاوش در حیاط بودند. به طرفشان رفتند و سلام کردند و روی سکوی روبرویشان نشستند.
سیاوش گفت: می بینم که با بابات میری فروشگاه بابای علیرضا!