🌹بسم الله الرحمن الرحیم
🌹📚وقتی که کوه گم شد
*
#قسمت_۲۹ *
□اتاق پدر حميده
پدر حميده در حالی كه عينك به چشم دارد و سيگار می كشد با دقت دست نوشته ها را می خواند و هر از چند گاهی بر روی كاغذی ديگر يادداشت هايی بر می دارد. راديو روشن است و از سرويس فارسی BBC اخبار مربوط به تحولات فرهنگی - اجتماعی ايران پخش می شود. تحليل گر رادیو BBC صادق صبا، از وضع افكار عمومی ايران و مسئولين نظام می گويد.
مردم ايران با كسب تجربه از حوادث گذشته، نسبت به برقراری رابطه با اروپا با ديد مثبت تری نگاه می كنند و طرفدار نمايندگانی هستند كه مدافع آزادی های اجتماعی و سياسی و اقتصادی باشند.
در تهران روزنامه های زيادی انتشار می يابد كه شعارهايشان از پايان يك دوره از انقلاب اسلامی حكايت دارد. اين جرايد، برای احقاق حقوق مدنی مردم، مسئولين را تحت بازخواست قرار می دهند. به همين دليل در ميان وزراء كابينه، بيشترين فشار افراطیون، متوجه آقای مهاجرانی وزير ارشاد شده است. زيرا پروانه روزنامه های فوق به دستور ايشان صادر شده است.
پدر حميده همچنان دست نوشته ها را می خواند و فكر می كند و سپس يادداشت هايی برمی دارد.
□رستوران سنتی
بر روی سن، گروه اركستر، موسيقی شاد و ريتم داری را می نوازد.
در جلوی سن، دو سه دختر كم سن، مشغول رقصيدن هستند. در
قسمت بالكن رستوران، نيما و حميده در پشت ميز مملو از غذا و دسر، روبروی هم نشسته اند.
نيما: خودت احساس نمی كنی يه ذره عوض شدی؟
حميده لبخند كم رنگی می زند و همچنان ساكت است. نيما قطعه ای ژله در دهان می گذارد.
نيما: نمی دونم، شايد هم كسی بدگويی منو كرده. حميده همچنان لبخند می زند.
نيما: نكنه هنوز ذهنت درگير اون بحث كهنه اختلاف طبقاتی من و خودته... من كه حرف هام رو گفتم. برای من اصلاً مهم نیست که از نظر اقتصادی خانواده تو در حد متوسطه. تو برام مهمی، تو! مگه يه پسر كارخونه دار نمی تونه يه دختر از طبقه متوسط رو دوست داشته باشه؟
حميده مات و بی حالت به نيما، می نگرد. نيما كلافه شده، موضوع صحبت را عوض می كند.
نيما: جوری نگام می كنی كه انگار دروغ می گم... شايد هنوز ارتباط من با شيلا و نازی تو ذهنته... آخه چرا نمی خوای قبول كنی اين جور ارتباطها و دوستی ها، تو طبقه ما یه چیز عاديه. مثلاً همين الان پدر من با ده، پونزده نفر از زن های فاميل و غيرفاميل دوسته و در عين حال، مادرم رو هم می پرسته. چون همسر جای خودش رو داره، دوست هم جای خودش رو.
حميده همچنان به نيما خيره است - تصويری بسته از چشمان حميده را می بينيم - تصويری بسته از دهان نيما كه بی صدا تكان می خورد - تصوير چشم های حميده - تصوير دست نوازنده ضرب كه بر ضرب می كوبد - تصوير نيما كه حرف می زند و صدايش را نمی شنويم. تصوير چشم های حميده كه مات می نگرد.
_تصويری از سقوط هادی به اعماق پر برف دره،
#رضا به سمت محل سقوط او می دود و با وحشت و ناباوری بر صورت خود سيلی می كوبد.
_تصويری از رقص عروسكی جوان های داخل پارك.
_تصويری از
#احمد كه به سمت مجروح ضدانقلاب می دود و شال خود را باز می كند و بر شكم مجروح می بندد.
_تصويری از سعيد كه نامه را در شكاف صندوق صدقات می گذارد.
_تصوير اتاق شكنجه كه داوود بر روی صندلی بسته شده و با سرعت صندلی می چرخد.
_تصوير سردار هاشمی؛ كه با موهای ريخته، چهره ای به رنگ مهتاب، لب هايی كبود و خشكيده و دندان های كرم خورده، بر تخت دراز كشيده و در حالی كه دستش را به سمت دوربين دراز كرده ناگهان از هوش می رود.
_تصوير كشيدن روسری از سر آن زن به وسيله يكی از آن سه تفنگچی
#كومه_له.
_تصوير كلت كشيدن
#احمد و زدن آن سه
#كومه_له.
_تصوير انفجار و شهيد شدن بی سيم چی و زخمی شدن
#مرتضی؛ فرمانده گردان.
_تصوير مجروحين و شهدا كه در پشت خاكريز دژ كوت سواری در هر سو بر خاك افتاده اند و در اطرافشان انفجارهای پی درپی ديده می شود
_تصوير پر گرد و غبار از آمدن
#احمد كه بر سر راننده تانك فرياد می زند
_تصوير مبهمی از چهره خبرنگار، در وسط انبوهی از كاغذ و عكس. او اشک می ریزد، بدون اینکه صدایش را بشنویم و بإ؛×× دوربین صحبت می كند.
_تصوير سعيد كه نامه را در شكاف صندوق صدقات می گذارد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد #بهزاد_بهزادپور 🆔️ @javid_neshan