🌹بسم الله الرحمن الرحیم
🌹📚وقتی که کوه گم شد
*
#قسمت_۱۸ *
هادی همچنان پی در پی سرفه می كند، تجمع لخته های خون و چرك در داخل ريه اش، به خوبی از صدای سرفه هايش هويداست.
#رضا با چهره ای نگران برمی خيزد و به سمت سر ستون می رود. هادی كه انگار قصدِ
#رضا را فهميده با سرفه های پی در پی برمی خيزد تا
#رضا را صدا بزند. شدت سرفه ها باعث می شود كه قدم های هادی قدری از جاده باريك بيرون برود، ناگهان در يك لحظه، برف های زير پای هادی خالی می شود و هادی با ناله بی رمقی به اعماق دره پوشيده از برف سقوط می كند. به محض وقوع اين حادثه،
#رضا به سرعت برمی گردد و خود را به محل ريزش برف می رساند و با ناباوری به صورت خود سيلی می زند، در پی او بچه های ديگر به نزديكی آن محل می آيند. از جلوی ستون
#احمد را می بينيم كه با عجله و شتاب به سمت محل حادثه می دود.
در تصوير لانگ شاتی او را می بينيم كه به كنار
#رضا رسيده و به سمت سوراخ خالی شده جاده، سرك می كشد.
همه بچه ها، ساكت و بی صدا، بر سر و صورت خود می كوبند. همه جا سكوت حاكم است و جز زوزه خشك و مهيب باد در دل كوهستان، هيچ صدايی شنيده نمی شود. تنها گه گاهی، صدای ناله بسيار بی رمقی از اعماق دره می آيد.
صدای مغموم رسول رضاييان بر روی اين تصوير شنيده می شود.
صدای رسول رضاييان: تا اون لحظه پنج تا شهيد داده بودن و شصت تا زخمی، تازه هنوز درگيری هم شروع نشده بود. برای هادی هيچكس كاری نمی تونست بكنه، هيچكس.
جسم بيمار و نحيف هادی تو قعر برف های ته دره، لحظات آخر را می گذروند و
#احمد، فقط با چشم های اشكبارش به ته دره خيره شده بود و از ته دل، مرگش رو آرزو می كرد. چقدر سخته برادر، وقتی كه تو منو صدا بزنی و من نتونم برات كاری انجام بدم؛ اين حرف امام حسين بود وقتی كه در كنار شريعه فرات، به جنازه نيمه جان ابوالفضل رسيد.
#احمد بلند شد و زيرلب فقط گفت يا قمر بنی هاشم. جوری به سمت سر ستون قدم برمی داشت كه انگار، فقط برای كشته شدن می رفت، آخه
#پاسگاه_ژالانه به فاصله چند قدمی اونها بود.
حميده ورق می زند، شماره صفحه بعد، ۹۲۱ است. ناگهان تمامی دست نوشته ها را محکم بر زمين می كوبد. فريبا در كنار پنجره به حميده می گويد: خوب بعد؟!!
حميده: بعدش نيست... ناتمومه. انگار دنيا بر سر فريبا خراب می شود. با چشمان لبريز سؤال به دست نوشته های افتاده بر زمين خيره می شود و محو و مات به سمت كاغذها گام برمی دارد. به محض رسيدن به دست نوشته ها آرام خم می شود و آن ها را برمی دارد.
دوربين كلمات آخر صفحه را نشان می دهد. آخه
#پاسگاه_ژالانه به فاصله چند قدمی اونها بود. دست فريبا كاغذ را كنار می زند و صفحه پشت آن نمايان می شود. موجی از سرخی شعف، گونه هايش را گلگون می كند. در سطر اول صفحه نوشته شده است.
جهنمی به پا شده بود... جهنم... در مقابل پنجره، همزمان با صدای انفجار، قارچ آتشين انفجار مهيبی را می بينيم.
حميده كه با وحشت به پنجره می نگرد. سراسيمه به سمت پنجره می رود و از قاب آن به بيرون می نگرد. فريبا با صدايی لرزان و وحشت زده با سرعت نوشته های كاغذ را می خواند. فریبا: هجوم دويست و هشتاد تانك تی -۷۲ لشکر ۳ زرهی؛ با آرایش نعل اسبی به سمت خط دفاعی
#تیپ_۲۷ در
#دژ_مرزی_كوت_سواری، در شمال
#دشتِ_شلمچه آغاز شد. جمعه، هفدهم ارديبهشت سال ۱۳۶۱، روزی بود كه در خطوط دفاعی بچه های
#حاج_احمد، از آسمان گلوله می باريد و از زمين آتش می جوشيد. زمين و آسمان می لرزيد و بوی باروت، نفس ها را بريده بود.
اكثر بچه های
#گردان_مقداد در جناح چپ دژ، بر اثر اصابت تير مستقيم تانك ها، يا شهيد شده بودند و يا در آستانه شهادت بودند. بيست، سی نفر باقی مونده هم يا به دنبال شكستن محاصره بودند و يا پی مهمات و آب می گشتن، يكی از تشنگی داشت پرپر می زد، يكی از زخم تركش... دوربين در قاب پنجره ای كه حميده در كنار آن ايستاده می رسد. از آنجا لانگ شات پر گرد و خاك خط در جبهه جنوب نمايان است، رگبار انفجار خمپاره، گلوله های توپ و موشك كاتيوشا زمين را شخم می زند.
نگاه شناور دوربين، در ميان دود و آتش با شتاب به جلو می رود و از كنار صف شهدا می گذرد، تعدادی از بچه های رزمنده، سرا و پا خاك آلود با بازوبندهای سبز رنگ، منقّش به آرم سفید رنگ
#تیپ_۲۷_محمد_رسول_الله صلی الله وعليه وآله وسلم، در حال دویدن، از کنار دوربین عبور میکنند.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد #بهزاد_بهزادپور 🆔️ @javid_neshan