🌹بسم الله الرحمن الرحیم
🌹📚وقتی که کوه گم شد
*
#قسمت_۸۶ *
□سنگر اورژانس
دكتر به كمك پرستارها، ران
#احمد را باندپيچی و بر روی آن گچ گرفته اند. دكتر آخرين گچها را به روی پای
#احمد می مالد.
#نيكوگفتار و راننده ساكت و آرام به دكتر و
#حاج_احمد نگاه می كنند، صورت بی حركت
#حاج_احمد را می بينيم. ناگاه پلك های
#حاج_احمد تكان می خورد؛ سپس چشم هايش باز می شود، لحظاتی
#حاج_احمد گيج و منگ به سقف سنگر می نگرد، سپس سر خود را بلند می كند و به اطراف نگاه می كند. با ديدن دكتر و پای گچ گرفته اش و
#نيكوگفتار و راننده، حوادث قبل را به ياد می آورد.
چند لحظه مكث می كند. سپس به نرمی نيم خيز می شود و رو به دكتر با صدايی خفه می گويد: دست شما درد نكنه، حالا... من بايد برم، من بايد هر چه سريع تر برم.
دكتر با دست های گچی، سعی می كند جلوی
#حاج_احمد را بگيرد، اما
#حاج_احمد با مهربانی دست او را كنار می زند و پی در پی می گويد: يه عصايی چيزی به من بديد، من بايد برم، دير شد، عجله كنيد.
#حاج_احمد لنگان لنگان از تخت پياده می شود، تمامی اعضاء اتاق عمل از حالت
#حاج_احمد يكه خورده اند و دستپاچه به او می نگرند.
دكتر: جای زخم خونريزی می كنه، بايد حداقل چند ساعت استراحت كنيد.
#حاج_احمد بی توجه به حرفهای دكتر به عصايی كه در گوشه اتاق است اشاره می كند و می گويد: برادر
#نيكوگفتار، اون عصا رو بديد من، عجله كنيد.
#علی_نيكوگفتار سريع می رود و عصا را می آورد و به
#حاج_احمد می گويد: صلاح نيست حركت كنيد. ممكنه زخم خونريزی كنه.
#حاج_احمد در حالی كه عصا را سريع زيربغل می گذارد، با صدايی ملتهب و خفه، زير گوشی به او می گويد: دشمن داره خون بچه ها رو می ريزه، اون وقت، تو می گی ممكنه زخمم خونريزی كنه؟!
#نيكوگفتار گيج و منگ، به
#حاج_احمد نگاه می كند.
#حاج_احمد به كمك عصا، لنگان لنگان به سمت در سنگر می رود. راننده نيز ناخودآگاه در پی حاجی می دود، پرستارها، هاج و واج به
#حاج_احمد می نگرند. دكتر، با چشمانی حيرت زده به رفتن حاجی می نگرد، سپس از او چشم می گيرد و به تركش بزرگی كه در داخل ظرف استيل قرار دارد نگاه می كند. بر روی اين تصوير، صدای زنگ در خانه مرتضی می آيد.
□منزل مرتضی رضاييان
مرتضی در حالی که با نرمه انگشتِ شست، خيسی زير پلك های خود را پاك می كند، از جا برمی خيزد و به سمت در بازكن برقی رفته، گوشی آن را برمی دارد.
مرتضی: بله؟
صدا از گوشی: سلام، می شه چند لحظه مزاحم تون بشيم؟
مرتضی با تعجب می گويد: شما؟
صدا از گوشی: حضوراً معرفی می کنیم.
مرتضی لحظاتی سكوت می كند. سپس با ترديد تكمه در بازكن را فشار می دهد.
□پشت در حياط
مرتضی به پشت در حياط می رسد، با قيافه ای متعجب، آهسته در خانه را باز می كند. در كادر در، حميده و فريبا هويدا می شوند كه به محض ديدن مرتضی به او سلام می دهند. حميده: سلام عرض می كنم.
فريبا: سلام.
مرتضی: بفرماييد.
حميده به فريبا می نگرد و فريبا به مرتضی. چند لحظه سكوت حكمفرما می شود. سپس فريبا با لحنی مؤدبانه می گويد: اجازه می ديد چند لحظه مزاحم تون بشيم؟
مرتضی كه با تعجب به فريبا و حميده می نگرد. می ماند كه چه بگويد. ناچاراً از جلوی در كنار می رود و با شك و ترديد می گويد: بفرماييد.
حميده و فريبا آهسته وارد خانه می شوند، مرتضی با شك و كنجكاوی به آنها می نگرد. در خانه به روی كادر بسته می شود.
□اتاق مرتضی
حميده و فريبا در حالی كه اتاق را ورانداز می كنند، بر روی دو صندلی كه در كنار هم قرار دارد، می نشينند.
مرتضی با سه ليوان شربت وارد اتاق می شود و با كمال خونسردی سینی شربت را بر روی ميز می گذارد. فريبا و حميده زير چشمی به مرتضی می نگرند.
حميده: راضی به زحمت شما نبوديم.
مرتضی در حالی كه بر روی صندلی می نشيند، می گويد: خواهش می كنم.
لحظاتی سكوت بر اتاق حاكم می شود، سپس مرتضی با صدايی آرام می گويد: من در خدمت شمام.
فريبا به حميده می نگرد و حميده به فريبا، سپس فريبا می گويد: ممكنه اين ماجرایی رو كه برای شما تعريف می كنيم يه قدری عجيب و خنده دار باشه، اما بايد بگم كه اين ماجرا، با تمام جنبه های ظاهراً غيرواقعی اش، برای ما اتفاق افتاده. راستش موضوع از علاقمند شدن يه آقا پسری به اسم سعيد، كه تو مغازه كتابفروشی پدرش كار می كنه شروع شد. علاقه مند شدن آقا سعيد به اين دوستم. اين عشق و علاقه باعث شده بود كه سعيد برای اين دوستم پشت سر هم نامه بنويسه و به عناوين مختلف به اون ابراز محبت و علاقه كنه.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد#بهزاد_بهزادپور🆔️ @javid_neshan