✅ این ماجرا حدودا برای 5 - 6 ماه قبل از جنگ است:
«
#کاوه » فرمانده سپاه «
#سقز » و «چنگیز عبدی فر» (که فوت کرد)، معاونش بود. یکبار «کاوه» مرا صدا زد و گفت بیا دو برادر کُرد آمدند خودشان را به سپاه معرفی کنند اما ما نمی فهمیم چه میگویند. بیا ببین تو متوجه می شوی. من چون دربین کردها زیاد گشته بودم اغلب لهجه ها را متوجه میشدم اما نمی توانستم جواب بدهم.
یکی از آنها گفت: ما اهل «سلیمانیه» هستیم، آن جا پادگانی است که دارند تمام نیروها را از آنجا میبرند سمت جنوب، ما فکر میکنیم جنگی در حال رخ دادن است. در همین حین داخل قصر شیرین هم تک و توک توپ می آمد. این ماجرا حدودا برای 5 - 6 ماه قبل از جنگ است. ما به حرفهای آنها اعتماد کردیم.
✅ #احمد یک فرمانده نظامی نبود:
جنگ در غرب کشور را آن طور که باید تعریف نکردند و اصلا آنجا داستانی جدا از داستان جنوب دارد. احمد یک فرمانده نظامی نبود که بگوییم فقط کار نظامی بلد است. یک آدم فرهنگی، اجتماعی و سیاسی بود و تمام مسائل را به خوبی می دانست.
در جنگ وقتی یک شهر را از دشمن میگیرید نمی توانید بعد از آن با تیر و تفنگ نگهش دارید، باید بر قلبهای مردم حکومت کنید تا بمانید. وقتی «حاج احمد» در حال خداحافظی با مردم کردستان است تمام کُردها او را با گریه بغل می کنند و ناراحت هستند از اینکه دارد میرود. این حاصل یکسری برخوردهای اصولی با مردم است که «
#متوسلیان » دانش این کار داشت وگرنه مگر کردستان به این راحتی آزاد میشد! محال بود!
✅ #حاج_احمد گفت می رویم
#کربلا زیارت:
اعضای
#گروهک «
#سپاه_رزگاری »،
#نقشبندی بودند. دراویش نقشبندی با جمهوری اسلامی دشمنی داشتند. بزرگشان «
#شیخ_عثمان » بود و در «
#بیاره » مستقر بودند. اما دراویش
#قادریه که در کل شهرستان های
#کردستان پراکنده بودند تمایلی به دخالت در سیاست نداشتند. البته دراویش مختلف با هم دوست بودند. بین من و قادری ها ارتباطاتی بود.
نقشبندی ها با
#سپاه درگیری داشتند. خلیفه جلال، بزرگ دراویش قادریه به من گفت فلانی تو ما را ببر «
بیاره» با «شیخ عثمان» صحبت کنیم تا دست از این جنگ بردارد و به تو قول می دهیم دشمن شما را کم کنیم. (آنها میخواستند به هر ترتیبی هست «
#رزگاری » را متقاعد کنند تا دست از مخاصمه با جمهوری اسلامی بردارد. چون همه شان در ریشه درویش و هم مسلک بودند) شما هم اجازه دهید از «
#مریوان » و «
#دزلی » عبور کنیم تا برویم «
#بیاره ». آمدم به «
#احمد » گفتم می خواهم با تو معاملهای بکنم. گفت: بگو. گفتم: من بچههای قادریه را که حدود 20 نفر هستند میخواهم پیاده ببرم «
بیاره»، تو اجازه خروج از اینجا را به ما بده برویم داخل خاک
#عراق و برمی گردیم. «احمد» گفت: نه! تو را میگیرند، گفتم: نگران من نباش. پرسید: میخواهی چه کنی؟ توضیح دادم که قضیه چیست و می خواهم چه کار کنم و ضمنا گفتم که بچه هایی که در زندان
#سقز هستند صحبتهایی کردند مبنی بر اینکه در منطقه خبرهایی است و نقل و انتقال نظامیها و تانکها قابل رویت است. گفت: یعنی فکر کردی که تو می بینی و من ندیدم؟! پس من هم با تو می آیم. گفتم: محال است، صرفنظر کن! اما او گفت: با هم می رویم. بعد هم کربلا میرویم، زیارت میکنیم و برمیگردیم.
🆔 @Javid_Neshan