جنگ‌نوشته‌ها

Канал
Новости и СМИ
Политика
Образование
Семья и дети
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала جنگ‌نوشته‌ها
@jangneveshteПродвигать
1,77 тыс.
подписчиков
214
фото
28
видео
139
ссылок
درباره جنگ ایران و عراق ارتباط با ادمین کانال: @msds1988
К первому сообщению
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
چه از جان «گذشته» می‌خواهیم؟

ما با تاریخ زندگی می‌کنیم و با تجارب آن فکر امروز را می‌سازیم. در سیاست، جامعه، اقتصاد، فلسفه و حتی در زندگی و‌ احوالات شخصی، آدم‌ها، گذشته را احضار و هر آینه با رجوع به آن حال خود را تدبیر می‌کنند. اما تاریخ ما [چنانچه در مقاطعی مثل جنگ تحمیلی هزینه زیادی برای شکل گیری یک تجربه صرف شده باشد] کالا نیست که آن را برای امروز «مصرف» کنیم. سرمایه‌‌ای است برای تدبیر فردا و هنر خردمندان هر جامعه، استخراج دستآوردهای آن برای آتیه است.

این چند دقیقه از گفتگو دو سال پیشم با محمد درودیان حرف‌هایی درباره ضرورت عبور از گذشته برای آینده و الزامات آن، دارد.
برای دیدن ویدیوی کامل این گفتگو از لینک زیر در وبسایت اعتمادآنلاین استفاده کنید:
https://www.etemadonline.com/fa/tiny/news-575954

@jangneveshte
ریشه‌های خاک، لاله‌های دشت

درباره دوم فروردین و عملیات عزیز فتح‌ المبین

در تاریخ جنگ ایران و عراق، فتح المبین عملیات محبوب من است. یک فتح روشن و عظیم متعلق به دوران اوج ملی بودن جنگ که هنوز پای دشمن در خاک وطن بود؛ در منطقه عمومی شوش و دزفول و رودخانه کرخه که قدمت و اتصال آن به خاک این سرزمین به هزاره‌های دور می‌رسد.

این عملیات که پس از ثامن الائمه (شکست حصر آبادان) و طریق القدس (آزادسازی بستان) انجام شد، زنجیره پیروزی‌های ایران را تکمیل کرد و همه چیز مهیای آزادسازی خرمشهر در عملیات بیت المقدس شد.

از ۴ محور اصلیِ عملیات که فلش‌های حمله ایران برای تصرف سرزمین و انهدام دشمن بوده، در سه محور رخ‌دادهای نظامی شگفت‌انگیزی در این عملیات حادث شد و شاید همین نوعِ جنگ بود که این عملیاتِ لو رفته را که در انجام و آغاز آن تردید جدی وجود داشت، به یک پیروزی دوران ساز بدل می‌کند.

در محور شمال غرب عملیات ماموریت تیپ ۱۴ امام حسین به فرماندهی حسین خرازی آزادسازی جاده دهلران-دزفول و دشت عباس تا عین خوش بود. رزمندگان اصفهانی پس از ۱۵کیلومتر مانور، دشمن را دور زدند و اهداف تصرف شد، ولی جناحین موفق نشدند و حسین و نیروهایش در دشت‌های شمال خوزستان و در منطقه دالپری محاصره شدند. اوضاع بحرانی بود، پیکی از قرارگاه نامه‌ای دست حسین خرازی داد. گفت: فرمانده گردان‌ها را جمع کنید. دستور از جانب شهید صیاد فرمانده قرارگاه بود. حسین خرازی نامه را برد بالا و گفت: «از قرارگاه پیام رسیده که عقب نشینی کنیم. ما از سه چهار طرف با دشمن روبروییم؛ اما اوضاع اینجا را بهتر می‌دانیم. اگر رها کنیم عملیات گره می‌خورد. من می‌مانم؛ کسی اگر می‌خواهد برود». ایستادند و پس از چند روز مقاومت در محاصره، و کمکی که تیپ ۴۱ ثارالله به فرماندهی قاسم سلیمانی در شکستن محاصره داشت، دشمن را عقب زدند و گره عملیات باز شد.

در محور شمال شرق عملیات که فرماندهی قرارگاه با حسن باقری و سرهنگ حسنی سعدی بود، تیپ ۲۷ حضرت رسول با نبوغ فرمانده اش احمد متوسلیان و البته صلابت محسن وزوایی دشمن را دور زدند و توپخانه قرارگاه سپاه چهارم ارتش عراق بدون درگیری و با دادنِ هزاران اسیر تصرف شد. توپ و ادواتی که در این محور به غنیمت گرفته شد، اصلا پایه تاسیس توپخانه سپاه و نقش‌آفرینی آن در جنگ شد.

در محور جنوب عملیات در محور رقابیه تیپ ۸ نجف اشرف به فرماندهی احمد کاظمی و مهدی باکری کارستان کرد: آنها، در ارتفاعات میشداغ مستقر بودند و وجود کوه ذلیجان و تپه‌های رملی از مناسبات طبیعی منطقه به حساب می‌آمد. مهدی باکری به احمد کاظمی می‌گوید: باید ذلیجان را بشکافیم! ابزار کار را فراهم کردند تا مهدی و احمد به خواست خود برسند و بتوانند از آن معبر شکافته شده رزمندگان را به پشت رقابیه و نیروهای دشمن برسانند. مهدی باکری با دو گردان پیاده و یک گردان مکانیکی و با طی بیست کیلومتر مسیر بلاخیز، توانست از تنگه رقابیه عبور کند و دشمن را به محاصره در بیاورد. فرمانده تیپ ۹۱ پیاده ارتش عراق؛ سرهنگ نزار همراه با تمام نیروهایش به اسارت در آمدند. غلامعلی‌ رشید می‌گوید: «سرهنگ نزار همیشه می‌گفت: آنها با هلی‌کوپتر پشت یگان من نیرو پیاده کردند!»

اما کار در محور شرق عملیات که هدف استقرار روی ارتفاعات ابوصلیبی‌خات و تصرف رادار و سایت‌هایی بود که عراق از آنجا شوش، دزفول و اندیمشک را زیر آتش توپخانه می‌گرفت، گره خورد. در این ناحیه محکم‌ترین خطوط، حجم انبوه آتش و هوشیاری دشمن، منتظر نیروهای ایران بود. در دومین روز سال ۱۳۶۱، برای عقب راندن عراق هرچه زدند به در بسته خوردند و شیار شلیکا و شیار شیخی، میعادگاه رزمندگانی شد که برای بیرون راندن عراق به خاک افتادند. چند روز بعد با پیروزی در محورهای دیگر، ارتش عراق ادوات آتش و زرهی خود در این منطقه را گذاشت و عقب نشینی کرد.

دوم فروردین تا همیشه معطر از خون شهدای فتح المبین و غرور بیرون راندن دشمن از خاک وطن است. ایستادگی حسین خرازی و قاسم سلیمانی، نبوغ و صلابت احمد متوسلیان و محسن وزوایی و مانور حیرت انگیز مهدی باکری و احمد کاظمی و آزادسازی ۲۴۰۰کیلومتر از خاک ایران، نام و یاد این عملیات را تا ابد بر جریده این سرزمین ثبت و حک کرده است.

ابوشهاب معاون حسین خرازی می‌گفت: «در آن دو سه روز محاصره، در روزهای اول بهار دشت عباس و شمال خوزستان حال و هوای دیگری داشت. لاله های روییده در تنِ دشت کاری کرد که اصلا فراموش کرده بودیم در محاصره‌ایم».
راست می‌گوید، من فروردین خوزستان و دشت‌های آن را بلدم؛ انگار خدا یک تکه از بهشت را نازل کرده آن حوالی. بهشتی که مردان فتح المبین؛ حسین خرازی و مهدی باکری و حسن باقری و ... از آنجا دارند به این روزهای ایرانمان نگاه می‌کنند.

@jangneveshte
⁃ کیف بنیت نفسک؟
⁃ جرحاً علی جرح

[چگونه خودت را ساختی؟
زخم به زخم
]


۲۵ اسفند؛ سی و نهمین سالروز شهادت مهدی باکری، در ساحل غربی دجله


@jangneveshte
چند سال جنگ
چند ماه فرماندهی
چند دقیقه زندگی


فشار دشمن برای پس گرفتن خطی که بچه‌های لشکر ۲۷ حضرت رسول تصرف کرده بودند اوج گرفته بود. ستون تانک‌ها به سمت خط می‌آمد و هر تانکی که با زحمت منهدم می‌‌شد، بلافاصله تانکی دیگر جایگزین می‌شد. در شرایطی که تعداد قابل توجهی شهید و مجروح شده بودند، یک آن، فرمانده، دید نیروها عقب کشیدند. عباس کریمی، زیر آن آتش سنگین که کسی جرات نمی‌کرد سرش را از خاکریز بالا بیاورد، رفت و روی سینه‌کش خاکریز با سری افراشته ایستاد و شروع کرد بر سر نیروهایی که در حال عقب نشینی بودند، فریاد زدن که: برگردید، خطی که با خون گرفتیم را تحویل دشمن ندهید، برگردید... ایستادن عباس روی خاکریز شاید دو یا سه دقیقه طول کشید، اما آدم‌ها گاهی یک عمر زندگی می‌کنند برای چند دقیقه، برای چند لحظه.

«من سال‌های سال مُردم
تا اینکه یک دم زندگی کردم
تو می‌توانی یک ذره
یک مثقال
مثل من بمیری؟»

@jangneveshte
چند سال جنگ
چند ماه فرماندهی
چند دقیقه زندگی


[درباره عباس کریمی، فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله در سالروز شهادتش]

«فرمانده‌ای که ابتکار عمل نداشته باشد، تسلیم است…»
این حرف عباس کریمی در یکی از دست‌نوشته‌هایی است که از او باقی مانده. فرمانده‌ای که راز هستی را فهمیده بود که بدون ابتکار عمل راهی جز شکست نیست و تسلیم نشد. فرماندهی بعد از متوسلیان و همت -دو چهره شکوهمند جنگ ایران و عراق- کار ساده‌ای نبود. که عباس کریمی فرمانده کارکشته، عملیاتی و رشدیافته در شناسایی‌های متعدد از مریوان تا هورالعظیم، از شمال تا جنوب جبهه، از پس آن بر آمد. آن هم فرماندهی بر لشکر پایتخت و بر و بچه‌های اسم و رسم دار تهرون. اما اگر فرمانده‌ای باشی که پیش‌‌تر، در والفجر ۴ آخرین نفری بوده باشی که با مجروحی بر دوش از خط خارج شدی، میخ فرماندهی‌ات خواهی نخواهی کوبیده می‌شود بر سر در لشکر ۲۷ حضرت رسول. دو فرمانده قبلی یکی در لبنان زنده یا مرده و دیگری در جزیره مجنون بی‌جان و بی‌سر جا مانده بودند و حالا بعد از بن‌بست خیبر که خودش قرار بود عملیاتی برای بن‌بست‌شکنی باشد، نوبت عباس کریمی بود تا علم فرماندهی را بلند کند.
از چند روز پیش از شروع عملیات بدر و به خصوص در شب عملیات، آنقدری فعالیت کرده بود که ساعاتی قبل از لحظه رهایی نیروها که وقت هدایت از پشت بیسیم بود، از حال رفت. وقتی به هوش آمد و متوجه به خط زدن لشکر و استقرار نیروها شد، بلند شد و هرچه اصرارش کردند که نرود، رفت وسط معرکه بدر، صحنه را فرماندهی کرد و دیگر راضی نشد تا به عقبه تاکتیکی لشکر برگردد.
فشار دشمن برای پس گرفتن خطی که بچه‌های لشکر ۲۷ حضرت رسول تصرف کرده بودند اوج گرفته بود. ستون تانک‌ها به سمت خط می‌آمد و هر تانکی که با زحمت منهدم می‌‌شد، بلافاصله تانکی دیگر جایگزین می‌شد. در شرایطی که تعداد قابل توجهی شهید و مجروح شده بودند، یک آن، فرمانده، دید نیروها عقب کشیدند. عباس کریمی، زیر آن آتش سنگین که کسی جرات نمی‌کرد سرش را از خاکریز بالا بیاورد، رفت و روی سینه‌کش خاکریز با سری افراشته ایستاد و شروع کرد بر سر نیروهایی که در حال عقب نشینی بودند، فریاد زدن که: برگردید، خطی که با خون گرفتیم را تحویل دشمن ندهید، برگردید... ایستادن عباس روی خاکریز شاید دو یا سه دقیقه طول کشید، اما آدم‌ها گاهی یک عمر زندگی می‌کنند برای چند دقیقه، برای چند لحظه. که وقتی نیروهایش دیدند فرمانده زیر آتش آنطور ایستاده، لحظه‌ای در برگشتن تردید نکردند.
روزهای آخر اسفند بود، عملیات بدر، شبیه به خیبر، گره خورد بود و نشد آنطور که باید. حلقه فرماندهان شهید لشکر پایتخت هم انگار باید تکمیل می‌شد. علی مژدهی راوی لشکر در عملیات بدر، دقایق ماقبل شهادت عباس کریمی در ۲۳ اسفند ۶۳ را روایت می‌کند:

«حاج عباس با عقب در تماس بود و از آنها می‌خواست که نیروی تازه نفس بفرستند. قرارگاه هم به او گفت: یک یگان از ارتش قرار است جایگزین شما در منطقه شود تو برگرد عقب. اما حاج عباس گفت: من عقب نمی‌آیم. بالاخره بعد از بحث و گفتگو فرماندهان ارتش آمدند و حاج عباس برای توجیه آنها رفت. پشت سر او، سعید سلیمانی هم آمد. ۱۵۰ متر که راه رفتم یک سنگری وجود داشت که دو نفر از بچه‌ها داخلش بودند. از سنگر بیرون آمدند و دو فرمانده ارتشی و ما وارد سنگر شدیم. حاج عباس توضیحات لازم را به آنها داد. وقتی جلسه تمام شد ابتدا فرماندهان ارتش از سنگر خارج شدند، بعد حاج عباس و سعید سلیمانی و پشت او من که می‌خواستم بیرون بیایم و نیمه از بدنم هم حتی از سنگر خارج شده بود که یک خمپاره آمد و در آب خورد. به نظرم آمد که یک ترکش به سر حاج عباس اصابت کرد. که حاجی یک پیچ خورد و به زمین افتاد. سعید سلیمانی همیشه یک تکه کلام داشت که می‌گفت یاحسین شهید. آمد بالای سر حاج عباس، یک چفیه روی صورت حاجی انداخت که بچه‌ها او را نبینند. دو زانو نشست و فریاد زد: یاحسینِ شهید، یاحسینِ شهید»


آدم گاهی یک عمر زندگی می‌کند، برای چند دقیقه... برای چند لحظه...

«من سال‌های سال مُردم
تا اینکه یک دم زندگی کردم
تو می‌توانی یک ذره
یک مثقال
مثل من بمیری؟»

@jangneveshte
گفت: داخل بنگاه منتظر فروشنده واحد بودم؛ همین واحد کوچکِ قرچک. کل قیمت حدود ۴۰ میلیون بود که نصفش را وام داشتم و نصف دیگر را هم باید پرداخت می‌کردم و به فکر جور کردن همین ۲۰ میلیون بودم وگرنه بی‌خانه می‌ماندم.
در همین فکرها بودم که فروشنده داخل شد؛ یک جوان امروزی با تیشرت جذب و آستین خیلی کوتاه و موهای عجیب. شک نداشتم با مهلت ۳ ماهه موافقت نمی‌کند.
صاحب املاک برگه‌های مبایعه نامه را آورد و درباره شرایط پرداخت من گفت و طلب کارت ملی کرد. جوان کارت را داد و من هرچه گشتم پیدا نکردم و کارت جانبازیم را دادم.
صاحب املاک مِن مِن کنان و در حالی که غر می‌زد شروع به نوشتن کرد و به مهلت ۲۰ تومان که رسید رو به من گفت: همان یک ماه را بنویسم؟ من که یخ کرده بودم دنبال زمان می‌گشتم که یک دفعه جوان گفت: من ۲۰ میلیون را از حاجی قبلا گرفتم.
گفتم: ولی من پولی به شما ندادم. جوان که حالا سرش پایین بود گفت: شما زمان جنگ با ما حساب کردید.
حاج احمد پاریاب به اینجای خاطره که رسید گفت: «از نگاه اول خودم خجالت کشیدم. الان هم از قضاوت کردن غلط جوان‌ها اذیت میشم در صورتی که خیلی بچه‌های خوبی داریم که قدر نمی‌دونیم».

مجید تولایی
Forwarded from جنگ‌نوشته‌ها (MimSad Darvishi)
تو همیشه وسط بودی ابراهیم؛ وسطِ ایران بودی توی شهرضا... سرباز معلم بودی، انقلاب شد. رفتی کردستان که بجنگی، جنگِ کردستان نامرد بود، بی‌هوا بود، اصلا کم بود برای تو. رفتی جنوب، توی دشت‌های باز، رخ به رخ با دشمن. جنگیدی ابراهیم، سر بالا با آن چشم‌های عجیب‌ات. جنگ گره خورد، تو اما همیشه وسط بودی، وسطِ جنگ توی خیبر... وسط جزیره مجنون در سه‌راهیِ مرگ و وسط اسفندِ پر از زخم که تنِ مبارک و بی‌جانت توی جزیره افتاد و به ما عزت داد.
محمدابراهیم همت، تو همیشه وسط بودی، مثل تمام زخم‌های این سرزمین و مثل تمام خون و شرف این خاک که تو را میانه خود دارند. مثل همین عکس، که وسط ایستاده‌ای و می‌خندی؛
حالا؛ من اگر پای تو نایستم؛ چى باقى می‌ماند که پای‌اش بایستم.
@jangneveshte
بیایید به این چهره‌ها نگاه کنیم:
حمید صالحی دانشجوی سال چهارم مکانیک دانشگاه تهران
منصور کاظمی دانشجوی سال چهارم مکانیک دانشگاه تهران
حسن کریمیان دانشجوی سال چهارم مکانیک دانشگاه شریف
محسن فیض دانشجوی سال چهارم عمران دانشگاه امیر کبیر
علی بلورچی دانشجوی سال سوم الکترونیک دانشگاه شریف
جوان‌های ۲۱،۲۲ ساله‌ای که که از دبیرستان با هم همکلاس بودند و بعد دانشگاه و خیلی زود با هم دوباره در جبهه هم‌درس شدند، لباس رزم پوشیدند و در عملیات تکمیلی کربلای پنج، دوازدهم اسفند ۱۳۶۵ از شلمچه تا بالاترین جای آسمان را با هم پیمودند:
بشوی اوراق اگر هم‌درس مایی
که شرح عشق در دفتر نیاید

@jangneveshte
ظهر گرمی بود، در جبهه جنوب و در منطقه‌ای کم رفت و آمد مشغول دیده‌بانی بودم. لب‌ها و گلوم خشک شده بود، دیدم یک تویوتا پشت خاکریز ترمز کرد. یکی از ماشین پرید پایین. دور بود، درست نمی‌دیدم. یک چیزهایی را از پشت تویوتا گذاشت زمین. گالن‌های آب بود. بقیه‌اش هم جیره‌ی غذایی بود لابد. گفتم هر کی هستی خدا خیرت بده، مُردیم تو این گرما. برایش دست تکان دادم و سوار شد. یک دست نداشت. آستین‌اش از شیشه‌ی ماشین آمده بود بیرون، توی باد تکان می‌خورد…

یا آنطور که سیدمرتضی آوینی گفته بود:
«آن آستین خالی که با باد این سو و آن سو می‌شود، نشان مردانگی‌ست. گاهی باد باید فقط به افتخار حسین خرازی بوزد تا نامردهای روزگار رسوا شوند».

‏[۸ اسفند: سالروز شهادت حسین خرازی در شلمچه، عملیات تکمیلی کربلای ۵]

@jangneveshte
چهل‌سالگی شهادت حمید باکری

با سیاوش از آتش


لحظه شهادت حمید، لحظه توقف زمان بود: نیروهای لشکر و فرماندهان همگی اصرار داشتند تا هر جور شده جنازه حمید که کنار پل و در جزیره جنوبی باقی مانده بود را برگردانند، مهدی اجازه نداد.
پس از فوت پدر و مادر مهدی و شهادت برادرش علی، حمید تمام وجود مهدی بود، نه پاره‌ای از تن و روحش که اصلا خود مهدی بود. با اینحال بعد از شهادت حمید، تزلزلی به خود راه نداد و با ادامه برنامه‌ریزی برای دفاع از جزیره چشم‌ها را خیره کرد.

با آن همه هجمه و فشاری که روی حمید بود؛ اینکه وقتی می‌خواست به جبهه بیاید گفتند باید توبه‌نامه بنویسی، اینکه دل به دریا زد، اینکه حتی وقتی گفتند اگر توبه نامه بنویسی آبرویت چه و گفت آبرو می‌‌خواهم چه‌کار؟ اینکه دلش پر زد برای جبهه، برای مهدی، برای رخ در رخ مقابل دشمن جنگیدن... با شهادتش همه این لحظه‌ها برای همه آنهایی که شاهد مظلومیتش بودند و شاید دیگرانی که او را آزردند، احضار شد. حمید با آن همه تهمت و نامردی، در خیبر به دل آتش زد و همچون سیاوش که پاک از آتش گذشت و زنده ماند، با شهادتش زنده شد و رفت و «ماندگان را تا ابد شرمنده کرد».

@jangneveshte
«نبردِ مه‌آلود»

سوم اسفند، سالروز آغاز عملیات خیبر: تلاش برای بن‌بست‌شکنی، تحمیل هزینه‌های کمرشکن، از دست رفتن جان‌های عزیز، مردد بین پیروزی و شکست، مبهوت ماندن دشمن، جنگیدن در زمین ناممکن‌ها… فشار بی‌سابقه بر ایران تا آنجا که فرمانده سپاه گفته بود: «داریم ذوب می‌شیم» و در مقابل، ایستادگی در هور و مقاومت شگفت‌انگیز در زمینی بدون عقبه و تسلیحات و تصرف جزیره مجنون… خیبر، عملیاتی در حصار پرسش‌ها، در تلاطم روایت‌ها و راه یافته به ذهن و ضمیر جامعه ایرانی؛ آنجا که حاج‌کاظم در «آژانس شیشه‌ای» در اعتراض به فضای سیاسی ایران دهه هفتاد گفت: «دود این موتوریا من و عباس رو خفه می‌کنه، خیبری دود نداره، سوز داره…»
سال‌هاست که خیبر با ابهاماتش در ذهنم عجین شده. رازآلود؛ شبیه مه‌ی که صبح‌ها سراسر هور را فرا می‌گرفت، همان مه اسرارآمیز که حمید باکری به عنوان اولین فرمانده ایرانی آن را شکافت و در سحرگاه سوم اسفند وارد جزیره مجنون شد… هور آتش گرفت، حمید به دل آتش زد و همچون سیاوش از دل آتش عبور کرد و زنده شد…

@jangneveshte
هم‌دانشگاهی ِشهید

سیدمحمد اسحاقی؛ پیش از آنکه به دانشگاه برود در عملیات‌های والفجر مقدماتی و رمضان و کربلای ۳ و… مشخصا برای ثبت جزئیات این حادثه بزرگ تاریخ در دل معرکه حاضر شده و هم‌پای فرماندهان جنگ بود. در سال ۶۴ دانشجوی تاریخ دانشگاه شهید بهشتی شد؛ و در عین حال با روزنامه اطلاعات هم همکاری می‌کرد و اخبار نبرد را در این جریده بازتاب می‌داد. اسحاقی تجسم امتزاج علم و عمل بود یا درس و عشق... تا آنجا که در آخرین روزهای بهمن ۱۳۶۵ در حالی که در شلمچه راوی حسین خرازی بود بر اثر بمباران دشمن بعثی جان به جان آفرین تسلیم کرد و شهید شد.
هم درس تاریخ را خواند هم کار تاریخ‌نگاری جنگ را انجام داد و هم ترجمان شعر حافظ شد:
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما


@jangneveshte
وقتی وارد دفتر طارق عزیز (وزیر امورخارجه صدام) شدم، او با لباس نظامی به استقبالم آمد و اعتراف کرد که جنگ با ایران خوب پیش نمی‌رود و در جاهایی مجبور به عقب نشینی در برابر ایرانیان شده‌اند اما مُشتش را محکم فشرد و گفت:
«درست است که آنها… بی‌شمارند اما به زودی صدام با آنها همان کاری را می‌کند که با میکروب می‌کنند»
این تعبیر او برای من عجیب بود، اما بعدها فهمیدم که او داشت با کنایه از استفاده گسترده سلاح شیمایی توسط عراق برعلیه ایرانیان سخن می‌گفته است.

مأخذ: فرستاده، زلمی خلیل‌زاد. ترجمه هارون نجفی‌زاده

[عکس: مردی کُرد با نام عمر خاور در حالی که فرزندش را در آغوش گرفته بر اثر بمباران شیمایی حلبچه توسط عراق، بهمراه فرزندش کشته شده است. عکاس احمد ناطقی.
عمرخاور و فرزند شیرخواره‌اش به نمادی از فاجعه حلبچه تبدیل شدند و این عکس تأثیرگذارترین عکسی بود که جهان را از آن چه که در حلبچه روی می‌داد آگاه کرد. تندیسی از عمر خاور و فرزندش در مقابل دادگاه لاهه در هلند نصب شده است]

ایرانیان در جنگ با صدام (کسی که با مردم خودش این چنین کرد) و‌ دفاع در برابر تجاوز او، نه تنها از مرز خود، که از مرزهای انسانیت دفاع کردند.
آقای شهردار

‏«قرار بود خیابان را آسفالت کنند، اوائل جنگ بود، دائما خاموشی می‌شد. کارگرها رسیده بودند به مرحله لکه‌‌گیری. آقای باکری جیپش را آورد چراغ روشن کرد روی خیابان تا با نور ماشین کار انجام شود. بعد که کارگرها رفتند، دیدم از خستگی سرش را گذاشته روی فرمان ماشین و خوابش برده»

در خبرها نوشته‌اند شهردار سابق ارومیه به فساد مالی محکوم شده و‌… ذهن آدم می‌رود سمت شهردار خیلی اسبق ارومیه، مهدی باکری.
‏-هوای روی تو دارم نمی‌گذارندم-

@jangneveshte
حسین

تیپ ۱۴ امام حسین از محور شرقی خرمشهر حمله کرد؛ پشت آخرین خاکریز قبل از ورود به خرمشهر تعدادی عراقی اسیر می‌شوند. به خرازی خبر می‌دهند ایشان اسرا را نگه می‌دارد و اوضاع نیروهای عراقی را از آنها جویا می‌شود.
آنها زخمی شدن سرهنگ زیدان و وضع نابسامان نیروها را شرح دادند. قرآن کوچکش ‌ را به ارشد جمع اسرا داد و گفت: همه آزاد هستید. بروید به دوستان خود بگویید این قرآن ضامن قول من و شاهد حرف ماست. اگر تسلیم شوید در پناه قرآن و جمهوری اسلامی خواهید بود و اگر تسلیم نشوید همه کشته خواهید شد.
رفتند و دقایقی بعد انبوه اسرای عراقی با پارچه سفید و زیرپیراهنی، «دخیل خمینی»گویان تسلیم شدند.
در لحظات اولیه آمدن اسرا جمعیت آنها چند برابر رزمندگان حاضر در آن محور شده بود.
در این شرایط شهید خرازی با آقارشید در قرارگاه فتح تماس گرفت و گفت برای انتقال اسرا به عقب فقط برای ما اتوبوس و کامیون بفرستید.
فروپاشی دشمن در این محور زلزله‌ای ایجاد کرد. احمد کاظمی فرمانده تیپ نجف در محور غربی خرمشهر هم تماس گرفت و اعلام کرد: عراقی‌ها فوج فوج در حال تسلیم شدن هستند، خدا خرمشهر را آزاد کرد.

محسن رخصت‌طلب، تاریخ‌نگار جنگ تحمیلی
Ещё