جنگ‌نوشته‌ها

Канал
Новости и СМИ
Политика
Образование
Семья и дети
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала جنگ‌نوشته‌ها
@jangneveshteПродвигать
1,77 тыс.
подписчиков
214
фото
28
видео
139
ссылок
درباره جنگ ایران و عراق ارتباط با ادمین کانال: @msds1988
К первому сообщению
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عشق من و این خاک همراهت

روایت تاریخ جنگ ایران و عراق، تنها روایت شکست‌ها و پیروزی‌ها در صحنه نبرد نیست. آدم‌هایی بودند، ساده و صمیمی و گاهی عاشق، قصه‌هایی داشتند از جنس غم عشق که از هر زبان که بشنویم نامکرر است. روایت جنگ، بیش از هر چیز، روایتِ آدم‌هاست:
از تو چه پنهان عاشق‌ات بودم
از دل نه، از سلول سلولم

@jangneveshte
قاسم

من ‌این ‌مرد را دوست دارم و هر وقت یادش کنم برای آرامش و تعالی روحش دعا می‌کنم.
‏قاسم یک سرباز و فرمانده نظامی ایران بود، ممکن بود کسانی با شیوه‌های او مخالفتی داشته باشند اما خوشحالی از ترورش توسط ترامپ خبیث، مشارکت در فرآیند خباثت است.
قاسم سلیمانی، فرمانده لشکر خط شکن ثارالله در جنگ بود، هشت سال برای این کشور جنگیده بود، سرباز بود. در کربلای۵ جوری از میان آبگرفتگی شلمچه عبور کرد که دشمن مسرور از پیروزی در ابوالخصیب و ام الرصاص، حیران ماند.
در این چند سال اما جوری برای تصاحب این تصویر و بلکه مخدوش کردنش عمل کردند که اصلا این برند «حاج قاسم» انگار پوششی شد برای همه چیزهای بدی که دچارش شدیم، چه بد معامله‌ای کردند.
وقتی زنده بود هم آنقدر تصویرِ او را ناشیانه یا خائنانه بزرگ و نمادین و معوج ساخته و پرداخته کردند که دشمن احساس کرد با زدنِ قاسم یک پرچم را زده.
آخرش اما خوش به حال «سرباز» قاسم سلیمانی بچه‌ ‌روستای قنات ملک کرمون. رفت، همونجوری که لایقش بود.
مادربزرگم می‌گفت: «خوبه آدم نون دلش رو بخوره» من هم حرف دلم رو زدم.
والسلام

@jangneveshte
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دشمن در انتظار
بازخوانیِ شکست کربلای۴ | بازنشر

هیچ یک از فرماندهان و رزمندگان صحنه جنگ فکرش را نمی‌کردند چند دهه بعد از لو رفتن و شکست کربلای۴، این عملیات در جامعه ایران دوباره جان گرفته، احضار و تبدیل به یک «مساله» شود. شاید نور انداختن به زوایای مختلف نظامی و عملیاتی این نبرد، شنیدنی و همچنان ضروری باشد. گفتگو با راوی و تاریخ‌نگار دفاع، یدالله ایزدی در رابطه با این عملیات؛
فیلم کامل این گفتگو در اعتمادآنلاین:
https://www.etemadonline.com/fa/tiny/news-589765
کربلای۴، زخم کهنه

«عمليات از رده به كلی سری لو رفته است»؛ اين جمله آرام و نجواگونه محسن رضایی فرمانده وقت سپاه در ساعات پايانی سوم دی ۱۳۶۵ كه دقايقی پس از آغاز عمليات بزرگ كربلای۴ و در مقر قرارگاه مركزی خاتم گفته شد، پس از چند دهه، طنين بلندی در جامعه ايران و ذهن‌های پرسشگر مسائل ايران پيدا كرده است. عملياتی كه در منطقه عمومی بصره و از معبر منطقه ابوالخصيب قرار بود سرنوشت جنگ را رقم بزند، به تدريج و به ويژه در سال‌های اخير به يكی از پرسش‌ها و ابهامات مهم جنگ و در بستر اجتماعي به جراحتی عميق بدل شده است. مراجعه به تاريخ گاهي برای عبرت و درس‌آموزی و گاهی نيز كند و كاو در گذشته برای دانستن چيزهايی است كه شايد بتوانند براي زخمی كهنه و استمرار يافته نقش مرهم داشته باشند. روايت كربلای۴، تكه روايتی از جنگ است كه در زمره تلخ‌ترين قسمت‌های آن است.


لینک یادداشت کامل «چشم‌های دشمن باز است»:

https://www.etemadnewspaper.ir/fa/Main/Detail/160723
ردِ زخم

این دو عکس و متن را سعید صادقی عکاس نامدار جنگ برایم ارسال کرد، در کلماتش چیزهایی هست از جنس نگاه آدم‌هایی که در عکس‌هایش حضور دارند: نافذ، بُرنده و زخمی. سعید صادقی دنبال آدم‌های عکس‌های جنگیش می‌گردد، ردِ زخم را می‌گیر‌د تا امروز، تا حالا، تا بیخ گلوی من و شما:

«عکس جنگ برای زیبایی تاریخ نیست. تصویر عکس برای درک آن احساس باورهای پاک صادقانه است که ساختار قدرت باید با فهم و درک آن چه هست در منافع ملی همه ملت ایران پیوند ایجاد کند؛ نه با آوار اقتصادی بر کل ملت ایران و بهره‌مندی انگشت‌شمار اشرافیت دینی، ملتی را ذلیل و تحقیر کند.
این تصویر، عکس همان نفر سمت چپ تصویر سیاه سفید است. از همان سال ۶۳ با ترکش بر نخاع در چنین وضعیت قرار‌ دارد. سال ۹۸ در جستجوهایم در روستایی بیرون از شهر ساوه پیدایش کردم. این حقیقت ِجنگ است: عده‌ای جان می‌دهند و عده‌ای بر قدرت می‌چسبند.»

برایش نوشتم: آقای صادقی شما راوی زخم‌های این سرزمینید.
یک مشت اسکناس

محمد باقر مشهدی عبادی، فرمانده یکی از گردان‌های مهدی باکری در لشکر عاشورا بود، ماموریتی که برای او پیش‌بینی شده بود سخت بود که قبل از عملیات با یارانش اتمام حجت کرد: «هر كس هر نگرانی دارد و دل نبريده، بی‌هيچ مانع و خجالتی بازگردد،‌ من به صراحت می‌گويم كه ماموريت ما مأموريت شهادت است. ما تا آخرين نفس خواهيم ماند». در طلاییه، جنگ سختی کرد و در غربتی سهمگین همراه با سه گردان دیگر محاصره شدند. تا آخرین نفس جنگید و زیر بار اسارت نرفت. آخرین پیامش به مهدی باکری در بیسیم این بود که «همانطور که قول دادیم حسین وار جنگیدیم». پس از آن با اصابت آرپی‌جی به سمت راست بدنش به شهادت رسيد. پيكر متلاشی شده باقر همراه همرزمانش در منطقه عملياتی باقی ماند. گويی خداوند خواسته او را در وصيتنامه‌اش پذيرفته بود كه: «خوش دارم وقتی که شهید شدم جسد من را پیدا نکنند تا دیگر یک وجب از خاک این دنیا را اشغال نكنم.» در خیبر وقتی قرار بود با هلی‌کوپتر به جزیره برود، همان ماموریت شهادت، دست در جیبش کرد و مشتی اسکناس در آورد و هلیکوپتر بلند نشده پرتاب کرد بیرون و فریاد زد: «از مال دنیا همین سی تومان را دارم». سبکبال و سبکبار رفت…
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
چهل و هشت

از خدا خواستم تا روزی که بهم عمر میده هر وقت عدد چهل‌وهشت را بین شماره تلفنی یا کارتی یا هر عددی دیدم یاد این چهل و هشت جوانمرد بیفتم؛ تا تلنگری باشد و یادم باشد که «زندگی» اینی نیست که مشغولش شدم.

@jangneveshte
سیاووشان

موج موج خزر از سوگ سیه‌پوشانند
بیشه دلگیر و گیاهان همه خاموشانند
بنگر آن جامه‌کبودان ِافق صبح‌دمان
روح باغند کزین گونه سیه‌پوشانند
چه بهاری‌‌ست خدا را که درین دشت ملال
لاله‌ها آینه‌ی خونِ سیاووشانند
آن فرو ریخته گل‌های پریشان در باد
کز می جام شهادت همه مدهوشانند
نامشان زمزمه‌ی نیمه‌شب ِمستان باد
تا نگویند که از یاد فراموشانند

گرچه زین زهر سمومی که گذشت از سر باغ
سرخ‌گل‌های بهاری همه بی‌هوشانند
باز در مقدم خونین تو ای روح بهار
بیشه در بیشه درختان همه آغوشانند

محمدرضا شفیعی کدکنی


بهشت زهرا
قطعه شهدا
هفته‌ی دفاع
۴۳ سال از آغاز جنگ گذشت…


@jangneveshte
پیکِ ساده قرارگاه

برخی که ادعای فرماندهی داشتند در یک بگومگوی سیاسی به یکی از رزمندگان صاحب فکر و تحلیل جنگ گفتند: «تو یک پیک ساده قرارگاه بودی نه بیشتر»
‏دلش شکست، می‌گفت: «نه چون پیک بودم که افتخار می‌کنم پیک بوده باشم، ازینکه فکر می‌کنن پیک، فحش و تحقیره دلم شکسته».
آقای رزمنده به من گفت: «یک وجه جنگ البته در قرارگاه‌ها و در سطح استراتژی بود، اما چیزی که خیلی فرماندهان قرارگاهی ندیدند وجهی از جنگ بود که ما دیدیم؛ اینکه نیروی تک‌ور ما آنقدر به دشمن نزدیک بود که وقتی سلاحش از کار افتاد، خاک به چشم دشمن پاشید تا از مهلکه خارج شود».
آقای فرمانده تو از دل مناسباتی فرمانده شدی که در اون مناسبات، در اون محیط معنوی که باکری‌ها و بروجردی‌ها برای دفاع ساختند، فرمانده لشکر و پیک لشکر «شأن» برابری داشتند. اگر این مناسبات نبود تو هیچ بودی، حالا "پیک" شده عامل تخفیف رزمنده‌ای که در مقابل قوه استدلال و تحلیلش حرفی برای گفتن نداری؟

@jangneveshte
جنگِ آدم‌ها

(قسمت دوم و پایانی)

اشعه تند آفتاب و مگس‌های سمج ساحل کارون که اصرار دارند توی بینی‌ام بروند مرا دوباره زنده می‌کنند. نیم‌خیز می‌شوم با خودم می‌گویم نماز صبح نخواندم وای... در کنار من با فاصله دو متری کسی با قدی بلند و لباس‌های تکاوری روی یک پتوی کهنه و روی شکم خوابیده. دلم می‌خواهد باز هم بخوابم اما باید خود را به معیارهای یک رزمنده واقعی نزدیک کنم. «اینجا همه چیز جدی‌ست». اگر دوستانم ببینند تا این ساعت در خوابم مشخص می‌شود جای من اینجا نیست. اسلحه‌ام را بر می‌دارم و کلاهم را روی سر می‌گذارم و درست مثل یک‌ رزمنده باتجربه آماده می‌شوم. از کنار رزمنده بلند قدی که همچنان دمر خوابیده بسمت سنگرهای تجمعی اصلی می‌روم اما همه چیز مثل زمانی‌ست که از پست آمده بودم: اسلحه‌ها رها و هر سو چند رزمنده در خواب. از تعجب به دور خود می‌چرخم باز هم همه در خوابند؛ همینطوری سرانگشتی که می‌شمارم ۶۵قبضه تفنگ روی زمین هر طرف رها‌شده، به جز تیربار و آرپی‌جی. دریغ از یک نفر که بیدار باشد. عجیب‌تر اینکه عراقی‌ها هم اجرای آتش ندارند. یعنی اونها هم خواب مانده‌اند؟ یقین دارم افرادی که در سنگرهای جلویی مستقرند هم خوابند. دوباره بسمت رزمنده ناشناس می‌آیم این بار مستقیم بالای سرش می‌روم: سبیل دارد که من بجز برادران ارتشی یک رزمنده بسیجی با این شمایل ندیده بودم. میخواستم بیدارش کنم از تنها بودن خود ترسیدم .گفتم بروم و کسی را برای کمک بیاورم اما با خودم گفتم خجالت بکش. «اینجا جای مردان پولادین است، نه اشک، نه رحم» اسلحه را آماده کردم. پایم را روی کتفش گذاشتم و تکانی دادم .ناگهان با ترس از خواب بیدار شد: «دخیل، دخیل خویه، دخیل الخمینی» مطمئن شدم عراقی‌ست. فاصله گرفتم و تفنگ را نشانه رفتم. «اگر ببینمش حتما او را می‌کشم» با تندی گفتم: یالا گوم، ارفع یدک. اما تا همینجا بیشتر بلد نبودم. عراقی بلند شد و دست‌ها را بالا برد. بعد با علامت تفنگ من حرکت کرد، با هم بسمت سنگر تجمعی رفتیم. میانه محوطه که رسیدیم فریاد زدم: برادرا اسیر عراقی. چند نفر تکانی بخود دادند و یکی دو نفر بیدار شده آمدند سمت ما و بعد دوباره رفتند اسلحه‌شان را برداشتند و به من ملحق شدند. هر کس چیزی می‌گفت: آقا بکشش بره ما اسیر نمی‌گیریم... نه شاید شیعه باشه... بهنام بیدار شده و با چشمان غی‌زده نزدیک می‌شود: «ها ممد فاصله‌ته بیشتر کن اگه زدیش تیر از بدنش عبور نکنه» نگاهی به او می‌کنم می‌گویم: تو همو تجربه عبور از میدون مین و رفتن و خوابیدنته نگهدار، نمی‌خواد به مو آموزش بدی» حالا چند نفر دیگر هم اضافه شدند: خو بکشش... میگُم تو که دل کشتن نداری چرا اسیر گرفتی؟ ابراهیم دیرتر از بقیه از جا بلند شد. به ما نزدیک می‌شود و با می‌گوید: «ممد کوکا کجا اسیرش کردی؟» هیجان‌زده می‌گویم: دو متریم خواب بود. معلومه از دیشب اینجا بوده. ابراهیم میگه: «ممد کوکا اسیره، کسی حق نداره بکشش. درسته جنگه اما جنگ آدما، نه جنگ حیوونا»
یکی از میان جمع گفت: اینجا کسی نباید رحم کنه. ابراهیم میگه: «خفه په چرا او به ما رحم کرده؟ تو می‌دونی مو دیشو نگهبانی ندادُم خوابوم برد؟ ناسلامتی ارشدُم. تو می‌دونی دیشو که اومده اینجا پنجاه تا اسلحه دم دستش بود می‌تونست همه مانه بفرسته او دنیا؟» دستهام سست می‌شوند و اسلحه‌ام پایین می‌آید. یکی از بچه‌ها به عراقی می‌گوید: انزل ایدک استریح. عراقی دست‌هایش را پایین می‌آورد. بهنام که با حرف‌های ابراهیم دوباره نزدیک شده، دست روی شانه‌ام می‌گذارد و می‌گوید: «ممد کوکا تو یه جنگجوی تمامی». عراقی را توی سنگر می‌بریم. یکی از بچه‌های عرب هم میاید تا بازجویی کند و مشخصاتش را بگیریم. توی سنگر نشسته‌ایم چای آماده شده. ابراهیم برایم توی شیشه مربایی چای می‌آورد بعد بساط صبحانه مهیا می‌شود. حالم دگرگون شده. با خود می‌گویم چرا اسیر عراقی دیشب همه ما را نکشت و از پل بسمت نیروهای خودشان نرفت؟
ابراهیم می‌گوید: ها کوکا تو فکری؟ می‌گویم کوکا ابرام په ای همه گفتن جنگ یعنی خون گلوله... ابراهیم با تبسمی حرفم را قطع می‌کند و می‌گوید: «ها هم درسته، هم نه... گلوله هست خون هست بی‌رحمی هست اما دل آدم هم هست. خواب هم هست که وقتی گرفتت دیگه هیچی نمی‌شناسی. وقتی نگاه توو چشم یه آدم دیگه می‌کنی... وقتی  دسِت با دسِش میره توی یه سفره... دیگه دل بی‌رحم و چشم بی‌اشک میشه کشک»
به اسیر عراقی نگاه می‌کنم در حال خوردن صبحانه با بچه‌هاست. نه به هیچ وجه این همان کسی نیست که کنار من روی یک پتوی کهنه دمر خوابیده بود این آن کسی نیست که من با ضربه پوتينم به کتفش از خواب بیدارش کردم و اسلحه‌ام را روبرویش نشانه رفتم. حالا دیگر نه بهنام رزمنده مجرب و کاربلد، نه ابراهیم ارشدِ بیخواب و نه من پولادین مرد سنگدلم. و نه جنگ فقط خون و گلوله و کشتن و کشته شدن است.

@jangneveshte
جنگ آدم‌ها
(قسمت اول)

[بازنویسی خاطره یک رزمنده نوجوان]

مهر ماه ۶۰ است و گرمای جنوب با پایان تابستان و کمر عراق با شکست حصر آبادان، هر دو شکسته است. به دلیل خستگی بيش از حد نيروها، تنظیم لوح پاسداری با بگومگوی زیادی همراه است. بالاخره ابراهیم معلم مدرسه راهنمایی شهرمان که ارشد ماست می‌گوید: برادرا اجازه بدهيد من تا ساعت دوازده و نیم بخوابم، بعد از اون من تا صبح نگهبانی میدم. همه قبول كردند. ابراهیم با گفتن این حرف کوله‌اش را برداشت و پتوی راه راه‌اش را آماده کرد و پیراهنش را درآورد و زیر پیراهن آبی رنگی به تن، کنار سنگر تجمعی جایی برای خودش ساخت و دراز کشید. نگهباني تنظيم شد و من و بهنام بعنوان گروه اول انتخاب شديم. قرار شد تنها یکساعت نگهبانی بدهیم. بهنام سه ماه از من بزرگ‌تر بود ‌ و سابقه حضورمان در جبهه هم کاملا یکسان بود اما او بخاطر همین سه ماه خود را بسیار مجرب‌تر از من می‌دانست.
سلاحمان را برداشته و همراه سایر افرادی که مثل ما در پاس اول نگهبان بودند، بسمت موضع حركت كرديم. بعد از طی دويست سیصد متر به خاکریز کوتاهی در کناره رودخانه می‌رسیم و در تیم‌های دو نفری از هم جدا شده و هر کدام در طول مواضع و امتداد رودخانه مستقر می‌شویم. بخاطر می‌آوردم‌ پیش از عملیات و در مرحله توجیه شدن یكي از برادران با تجربه در مقر نیروگاه اتمی دارخوین براي ما سخنراني كرد.
«برادران، جدی باشید. واقعی باشید. اینجا چیزی برای تعارف وجود ندارد. هیچکس مسئول جان شما نیست. باید بدانید مجروح می‌شوید، کشته می‌شوید که انشاالله شهید خواهید بود، اسیر می‌شوید و البته پیروز هم می‌شوید. ما در جنگیم. جنگ فقط چند واژه است: گلوله، خون، کشتن و کشته شدن. اینجا جای مردان پولادین است، جای چشم‌هایی که اشک نمی‌ریزد و دل‌هایی که وقتی دشمن را دید رحم نمی شناسد. هر چه حرف قرار بود میان ما و دشمن زده شود مسئولان سیاسی زده‌اند. دیگر ما چیزی بنام همسایه نداریم. نام آنها دشمن است. انتظار نداشته باشید شما را ببینند و نکشند. از شما هم جز کشتن آنها انتظاری نیست. تعریف رزمنده این است»
به بهنام می‌گویم: دیدی او اصفهانیه چقدر قشنگ‌ صحبت کرد؟ مو همش دارُم به حرفاش فکر می‌کنُم. بهنام با لحنی تحقیر آمیز گفت: «تو چی میگی؟ ای فلسفه خونده برا همی ایطور می‌تونه حرف بزنه»
برای من که به‌تازگی پانزده سالگی را پشت سر گذاشته بودم این واژه‌ها مقدس شدند: گلوله، خون، کشتن و کشته شدن. اگر بتواند حتما مرا می‌کشد. اگر بتوانم باید و حتما او را می‌کشم. چشم‌هایی که اشک نمی‌ریزد و دل‌هایی که رحم نمی‌شناسد...
هر لحظه در دل خدا خدا مي‌كنم تا دشمن را شناسايي كنم و با تمام دقت و قدرت بسويش شليك كنم. منور دیگری شلیک می‌شود از موقعیت استفاده میکنم‌ و روی پل و ساحل را با دقت نگاه می‌کنم. بعد مانند یک نظامی با تجربه به بهنام می‌گویم: اگه عراقیا بخوان به ما حمله کنن که ایقد منور نمی‌زنن و منطقه روشن نمی‌کنن، لابد اونا از ادامه حمله ما می‌ترسن. بهنام که نمی‌خواهد مقابل این دریافت من کم بیاورد با لحنی سنگین که گویی حاصل سال‌ها تجربه در نقاط مختلف دنیاست می‌گوید: «دشمن می‌خواد تو همینطوری فکر کنی»
ساعت از ده و نیم‌گذشته و بنا بود ما در ساعت ده پست را تحویل بدهیم. خواب سرتاسر وجودمان را فرا گرفته، به بهنام می‌گویم: تو که تجربه‌ت بیشتر از موعه اینجا بمون و پست بده  تا مو برُم و پست بعدی را بیارُم. بهنام می‌گوید: «نه توی مسیر میدون مین هست و تو تجربه عبور از نداری، ای‌ کار خودومه» چهل دقیقه از رفتن بهنام می‌گذرد و خبری از پست بعدی نیست. خواب تمام وجودم را فرا گرفته. برای بیدار ماندن آب می‌خورم و صورتم را خیس می‌کنم، خبری نیست. به فکر شلیک هوایی می‌افتم و یک تیر هوایی شلیک میکنم باز هم خبری نیست این بار و با فاصله ده دقیقه از شلیک اول، دو تیر دیگر شلیک می‌کنم. بعد از چند دقیقه صدای مبهم صحبت کردن دو نفر که با خنده همراه است را می‌شنوم، صدا نزدیک می‌شود و به هر ترتیب پست بعدی موضع را تحویل می‌گیرد و من راهی بازگشت می‌شوم و خبری هم از بهنام ‌نیست تا مرا در مسیر راهنمایی کند و توی میدان مین نروم. به سختی به موضع اصلی می‌رسم. بچه‌ها هر کدام در گوشه‌ای به خواب عمیق رفته و اثری از نگهبان در موضع اصلی نیست و تعداد زیادی سلاح روی زمین و کنار رزمنده‌ها رها شده. ارشد ما ابراهیم هم در همان محل، کنار سنگر تجمعی لای یک پتو‌ پیچیده خرناس می‌کشد. بالاخره جایی را دورتر از دیگر افراد پیدا می‌کنم‌. اسلحه را روی زمین می‌گذارم، پتویی را تا می‌زنم و روی اسلحه قرار می‌دهم تا بالش زیر سرم باشد و روی پتوی دیگری دراز می‌شوم. دراز کشیدن همان و رفتن به جهان دیگر همان.
[ادامه دارد]
زیبایی‌شناسی رنج

بعد از جنگ به کارگاه محقر تراشکاری‌اش در جنوب تهران برگشت. کارگاهی که به گواه دوستانش از قبل جنگ کوچک‌تر شده بود. زندان‌ و شکنجه رژیم پهلوی، استقامت و نبرد در جبهه‌های جنوب و شکست حصر آبادان، فرماندهی سپاه در کوه‌های بلاخیز کردستان و مشکلاتی که پس از جنگ بر داود کریمی وارد شد همه زیست او را بر مدار رنج و مبارزه سامان داده بود. آخرین مبارزه‌ای که کرد هم با غده‌های بی‌شمار و سرفه‌های جانکاه بود. همان غده‌ها که خودش با خنده می‌گفت وقتی شماری از آنها را از تن‌اش خارج کردند و کنار هم گذاشتند، یک متر امتداد داشت، این امتداد زخم‌های جنگ بود بر پیکر داود.

۱۶ شهریور ۱۳۸۳، یادگار سال‌های سخت جنگ، داود کریمی با تنی رنجور و نحیف از این دنیا رخت بر بست.
داود؛ پرچم به اهتزاز درآمده از مردانی‌ست که برای این خاک همه چیز گذاشتند و هیچ بر نداشتند. در روزگار کم‌کاری و زیاده‌خواهی اسم مبارک داود کریمی کنار مهدی باکری و حسین خرازی و محمد بروجردی و دیگر سرافرازان جنگ هشت‌ساله، غریبانه اما پر تلالو، می‌درخشد.
@jangneveshte
.
رسول علیه فراموشی

رسول خادم قهرمان نامدار کشتی جهان و‌ المپیک که این روزها بیش از همیشه رنگ و بوی پهلوانی گرفته؛ به مناسبت سالروز شهادت عباس بابایی متنی نوشته که موخره آن روایت کوتاه اما عمیق از زخم‌های جامعه ایران است. روایت تاراج آرمان‌ها و سر سفره نشستن آن‌هایی که هنگامه گلوله و‌‌‌‌ باروت اثری از آنها نبود:
«او سرتیپ خلبان نورثروپ اف۵ و اف۱۴ تام کت نیروهای هوایی ارتش ایران و معاون عملیات فرماندهی این نیرو بود. در ۱۵ مرداد ۱۳۶۶ در سن ۳۷ سالگی بر اثر شلیک پدافند هوایی شهید شد. برخی مستندات موجود، شلیک ضدهوایی را از پدافند خودی اعلام کرده‌اند. فراموشش نخواهیم کرد، خائنین به او و همرزمانش را نیز فراموش نخواهیم کرد. همان‌هایی که نان خونبازی بابایی‌ها را خوردند و از سفره زور و زر برای خود لقمه‌ها برداشتند و به مردم و منافع عمومی مردم با دروغگویی و ریاکاری خیانت کردند».

@jangneveshte
کاررا تمام کرد

-کوتاه در باب فرماندهی مهدی باکری در آزادسازی اشنویه-

عکاس ارجمند جنگ ایران و عراق سعید صادقی، تصویر ناب و کمتر دیده‌شده‌ای از مهدی باکری در دوره‌ای که هنوز فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا نبوده است و در نوار شمال غربی ایران با احزاب مسلح تجزیه طلب می‌جنگیده را ارسال کردند. محل عکس را اشنویه عنوان کردند. اشنویه، یکی از قله‌های فرماندهی چریکی و چابک مهدی باکری در جبهه شمال غرب است. شهری که پس از دو سال اشغال با هدایت مهدی باکری و صیاد شیرازی آزاد شد:
پس از حدود بیست روز عملیات پاک‌سازی از سلماس به سمت اشنویه، مهدی باکری و نیروهایش به دروازه شهر اشنویه رسیدند و با هماهنگی دیگر نیروهای عمل‌کننده ارتش، ژاندارمری، بارزانی‌ها و پیشمرگان مسلمان کرد، آماده آزادسازی اشنویه شدند. با توجه به وضعیت و آرایش نیروهای تجارب مسلح تجزیه طلب در اشنویه و تلاش‌های نافرجام گذشته در آزادسازی این شهر، طرح عملیات با تمرکز بر کمترین نیرو و به تبع آن کمترین تلفات و حداکثر سرعت عمل که پیروزی قطعی را تضمین کند، پی‌ریزی شد.
‌طراحی و اجرای عملیات توسط مهدی باکری فرمانده عملیات سپاه ارومیه و علی صیاد شیرازی فرمانده قرارگاه شمالغرب ارتش انجام و مقرر شد که از سه محور توسط سپاه ارومیه (به فرماندهی مهدی باکری)، ژاندرمری و یکی از تیپ‌های لشکر ۶۳ پیاده ارومیه آزادسازی و پاک‌سازی اشنویه عملیاتی شود. شهید صیاد شیرازی حمله به اهداف عملیات در گام اول را بدین شکل روایت می‌کند: «این سه محور به طور هماهنگ حمله کردند و در عرض چند ساعت دیدیم محور شمال کارش تمام شده است. یعنی مهدی باکری با سرعت آمد و سمت شمال اشنویه را که ارتفاعات سرکوب داشت، اشغال کرد و به شهر مسلط شد، منتهی از نظر نظامی کامل نبود، بلکه باید از طرفین الحاق صورت می‌گرفت... در عرض سه روز سه محور با هم متصل شدند و شهر محاصره شد. شهید باکری با احتیاط وارد شهر شد و کار را تمام کرد».
نبرد اشنویه، آوردگاهی بود که عیار فرماندهی نظامی مهدی باکری در آن مشخص شد؛ با درخششی که مهدی در تمامی شئون فرماندهی و راهبری نیروها از خود نشان داد، آموزش‌های نظامی و جنگی که از پیش از انقلاب در ذهن و ضمیرش ذخیره شده بود به ثمر نشست. روایت محمد کاغذچی از درگیری مستقیم مهدی با نیروهای مسلح حزب دموکرات گویای ابعاد متفاوت او در فرماندهی، خلوص، رشادت و ورزیدگی نظامی است: «پس از عملیات آزادسازی اشنویه در پاکسازی محور ارومیه به اشنویه (دره قاسملو) شب در روستای آغ‌بلاغ به استراحت پرداختیم. صبح که بیدار شدیم، آقامهدی نبود. پس از مدتی با بیسیم دیگری که همراه داشت از ارتفاعات روستای گیلاس تماس گرفت و خواست تا یک قبضه خمپاره ۶۰ م‌م و دو جعبه مهمات برداشته و به ایشان که در بالای ارتفاعات مشغول هدایت عملیات بودند ملحق شویم. وقتی رسیدیم، متوجه شدیم تنها ۳۰۰ متر با سنگرهای حزب دموکرات فاصله دارند و بین ما و مواضع آنها یک دره بود. نقطه‌ای که آقامهدی در آن مستقر شده بود سنگلاخ بود و محل مناسبی برای استقرار خمپاره پیدا نمی‌شد، چون امکان نصب دوپایه نبود، سه پایه را در آورد و روی سنگریزه‌ها نشست و پاهای خود را روی قنداق خمپاره گذاشت و در حالی که با یک دست لوله خمپاره ۶۰ را گرفته بود با دست دیگر گلوله اول را انداخت؛ من و شهید یوسفی در گوشه‌ای محل اصابت گلوله را به آقامهدی می‌گفتیم. گلوله در ۱۰۰متری سنگرهای دشمن افتاد و گلوله دوم درست روی سنگرشان فرود آمد. به این ترتیب ۱۶ گلوله انداخت در حالی که لوله خمپاره به شدت داغ شده بود و من مات و مبهوت به ایشان نگاه می‌کردم که چگونه بدون دیده‌بان و گرابندی اینگونه اجرای آتش می‌کرد و در حالی که خودشان فرمانده عملیات بودند، به جای خدمه خمپاره عمل می‌کردند. پس از اتمام آن اجرای آتش دقیق گفتم: آقامهدی مواضع‌شان را در هم کوبیدی. فقط یک جمله گفت: کار خدا بود».

@jangneveshte
عکاس ارجمند جنگ ایران و عراق سعید صادقی، تصویر ناب و کمتر دیده‌شده‌ای از مهدی باکری در دوره‌ای که هنوز فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا نبوده است و در نوار شمال غربی ایران با احزاب مسلح تجزیه طلب می‌جنگیده را ارسال کردند. محل عکس را اشنویه عنوان کردند. اشنویه، یکی از قله‌های فرماندهی چریکی و چابک مهدی باکری در جبهه شمال غرب است. شهری که پس از دو سال اشغال با هدایت مهدی باکری و صیاد شیرازی آزاد شد. شهید صیاد شیرازی، فرمانده ورزیده ارتش درباره حضور و فرماندهی مهدی در اشنویه گفت:
«مهدی باکری با سرعت آمد و سمت شمال اشنویه را که ارتفاعات سرکوب داشت، اشغال کرد و به شهر مسلط شد، منتهی از نظر نظامی کامل نبود، بلکه باید از طرفین الحاق صورت می‌گرفت... در عرض سه روز سه محور با هم متصل شدند و شهر محاصره شد. شهید باکری با احتیاط وارد شهر شد و کار را تمام کرد»

{متن بلندتر در پست بعدی}

@jangneveshte
Ещё