برای چندین لحظه ی طولانی، خود را در نفرت محض غوطه ور می یافت. وجودش مستعد آن بود و دیگران گویا می دانستند؛ با شوق او را امتحان می کردند و آزار می دادند. هرچند خود از بخشش و فراموشی صحبت می کرد، اما بسیار سخت بود و نیازمند تلاش. از درد و زخم خسته بود. درد و زخمی که انتخابش نکرده بود؛ و نمی دانست مرهم آن چیست. هیچکس نمی دانست. همه مانده بودند با احساسات ضد و نقیض خود و برتری دادن به بیزاری و تندخویی، چرا که در ظاهر راحت تر بود. با خود می اندیشید هرچه گفتند ببخش. هر چه کردند فراموش. بقیه کوته فکر و کم عقلند که کینه ورزی می کنند. اما او که پیغمبر یا قدیس نبود. آدم بود و در این حلقه ی کفر و برافروختگی، گرفتار می شد. گرفتار منفور شدن و متنفر شدن و نفرت ورزیدن. چرا این احساسات مانند چاهی ژرف و تیره مملو از آب گند آلود بود؟ اگر نشان نمی داد و سرکوب می کرد در نهایت حس محبت هم از دلش می رفت؟ اگر می ورزید بالاخره تنفرش روزی تمام می شد و چاه می خشکید؟ یا بدتر، چاه را تغذیه می کرد تا بیشتر برنجاند؟ یعنی در نهایت تفاوتی میان او با این تفکرات و بقیه نبود؟
جورج برنارد شاو نویسنده ی انگلیسی نمایشنامه ای با نام Pygmalion نوشت که در تاریخ ۱۶ اکتبر ۱۹۱۳ میلادی نخستین اجرا را داشت. موضوع آن درمورد پروفسور "هنری هیگینز" استاد آواشناسی و دوست وی "پیکرینگ" است که بر سر آموزش صحیح صحبت کردن به دختری گل فروش، "الیزا دولیتل"و معرفی وی به عنوان یک اشراف زاده شرط می بندند. در سال ۱۹۶۴ با اقتباس از این نمایشنامه، فیلمی موزیکال با نام My fair lady و به کارگردانی جورج کیوکر ساخته شد.
شاید بتوانم کمی از آثارش بگویم. شاید هم با چیز دیگری اشتباه گرفته ام و همه چیز درهم ریخته است. از برگشت آدم قبلی بیزارم. نسبت به آدم جدید بی حوصله و نسبت به آدم الآن کوشا برای تحمل. دل و دماغ ی بیرون رفتن یا حتی تجربه ی کارهای تکراری نیست. هرگز نمی توانم بگویم از یکنواختی لذت می برم، اما حال و حوصله ی تغییر را در خود حس نمی کنم. نمیدانم اصل این بی رنگ دیدن دنیا چیست. شاید سبب شود آدم از لحظات خوب زندگی لذت بیشتری ببرد، شاید همان ها هم بی ارزش و ملال آور شود. شاید گذشت زمان بفهمانَد. به طرز غریبی فراموش کرده ام قبل این اوضاع چطور بود؟ یعنی همه چیز همینگونه بود و من دقت نکرده بودم؟