شاید بتوانم کمی از آثارش بگویم. شاید هم با چیز دیگری اشتباه گرفته ام و همه چیز درهم ریخته است. از برگشت آدم قبلی بیزارم. نسبت به آدم جدید بی حوصله و نسبت به آدم الآن کوشا برای تحمل. دل و دماغ ی بیرون رفتن یا حتی تجربه ی کارهای تکراری نیست. هرگز نمی توانم بگویم از یکنواختی لذت می برم، اما حال و حوصله ی تغییر را در خود حس نمی کنم. نمیدانم اصل این بی رنگ دیدن دنیا چیست. شاید سبب شود آدم از لحظات خوب زندگی لذت بیشتری ببرد، شاید همان ها هم بی ارزش و ملال آور شود. شاید گذشت زمان بفهمانَد. به طرز غریبی فراموش کرده ام قبل این اوضاع چطور بود؟ یعنی همه چیز همینگونه بود و من دقت نکرده بودم؟