تاریخ و فرهنگ ایران بزرگ

#شب_چله
Канал
Логотип телеграм канала تاریخ و فرهنگ ایران بزرگ
@iranhistorПродвигать
228
подписчиков
560
фото
33
видео
322
ссылки
مطالب معتبر درباره‌ی تاریخ٬ ادبیات و فرهنگ ایران + سرگرمی درخواست تبادل، نظرات و فرستادن پست برای کانال👇 رایانامه [email protected]
🍉🍎شاهنامه خوانی و خواندن داستان‌های شاهنامه یک رسم کهن در جشن #شب_چله یا #یلدا است

چکیده ی داستان #ایرج در شاهنامه فردوسی برای خواندن در جشن شب چله امشب:


داستان ایرج


پس از آن که پيوند سلم و تور و ايرج به فرخندگي به انجام رسيد فريدون اخترشناسان را به درگاه خواند تا طالع فرزندان او را در گردش ستارگان ببينند و باز گويند. چون به طالع ايرج رسيد در آن جنگ و آشوب ديدند. فريدون اندوهگين شد و از ناسازگاري و نامهرباني سپهر در انديشه افتاد.

براي آنکه انگيزه اختلاف را از ميان فرزندان بردارد کشور پهناور خود را سه بخش کرد: روم و کشورهاي غربي را به سلم که مهتر برادران بود واگذاشت. چين و ترکستان را به تور بخشيد و ايران و عربستان را به ايرج سپرد.

سلم و تور هريک رهسپار کشور خود شدند و ايرج در ايران که برگزيده کشورهاي فريدون بود به تخت شاهي نشست.
رشک بردن سلم بر ايرج

سال ها گذشت. فريدون سالخورده شد و نيرو و شکوهش کاستن گرفت ديو آز و بدانديشي در دل سلم رخنه کرد. سلم که از بهره خود ناخشنود بود بر ايرج رشک برد و اندیشه بدساز کرد. فرستاده اي به چين نزد تور فرستاد و پيام داد که «اي شاه چين و ترکستان، هميشه خرم و شادکام باشي. ببين که پدر ما در بخش کردن کشور راه بيداد پيش گرفت. ما سه فرزند بوديم و من از همه مهتر بودم. پدر فرزند کهتر را گرامي داشت و تخت شاهي ايران را به وي سپرد و مرا و ترا به خاور و باختر فرستاد. چرا بايد چنين بيدادي را بپذيريم؟ من و تو از ايرج چه کم داريم؟»

از شنيدن اين سخنان آز و آرزو در دل تور راه يافت و سرش پر باد شد. فرستاده اي زبان آور برگزيد و نزد برادر مهتر فرستاد که «آري، درست مي‌گوئي، بر ما ستم رفته و فريدون در تقسيم کشور ما را فريفته است. بر فريب و ستم صبرکردن شيوه دلاوران نيست. حال بايد من و تو رو در رو بنشينيم و چاره اي بجوئيم.»

بدين گونه پرده از آرزوي پنهان برادران برداشته شد و اندکي پس از آن سلم از باختر و تور از خاور، با دلي پر از کينه ايرج، رو بسوي يکديگر گذاشتند. چون بهم رسيدند خلوتي ساختند و در چاره کار راي زدند.
پيام سلم و تور

آنگاه پيکي سخندان و بينا دل برگزيدند و او را گفتند تا تيز بدربار فريدون شتابد و پيام ايشان را بي پرده با وي در ميان گذارد. نخست او را از دو فرزندش درود دهد و سپس بگويد «اي شاه، اکنون که به پيري رسيده‌اي هنگام آنست که ترس از خداي را به يادآوري. يزدان پاک سراسر جهان را بتو بخشيد و از خورشيد رخشنده تا خاک تيره فرمانبردار تو شدند. اما تو فرمان يزدان را بکار نبردي و جز به راه آرزوي خويش نرفتي و ناراستي و ستم پيشه کردي. سه فرزند داشتي، همه خردمند و گرانمايه. يکي را از ميان ايشان برافراشتي و دو ديگر را خوار کردي. ايرانشهر را با همه گنج و خواسته اش به ايرج بخشيدي و ما را به خاور و باختر آواره کردي. ايرج از ما هنرمند تر نبود و ما از او در نسب کمتر نبوديم. باري، هر بيداد که به ما کردي گذشت، اکنون چاره اينست که راستي پيشه کني و در داد بکوشي. بايد يا تاج از سر ايرج باز گيري و او را چون ما به گوشه اي بفرستي و يا آماده نبرد باشي. اگر ايرج همچنان برتخت بماند ما با سپاهي گران از ترکان و چينيان و روميان به ايران خواهيم تاخت و دمار از روزگار ايرج برخواهيم آورد.»

قاصد چون پيام را بشنيد بر اسب نشست و شتابان بدرگاه فريدون آمد. چون چشمش به کاخ فريدون افتاد و شکوه سپاه و فر بزرگان درگاه را ديد خيره شد.

به فريدون گفتند فرستاده اي از فرزندان وي رسيده است. فرمود تا پرده برداشتند و وي را بار دادند. قاصد، پادشاهي ديد برومند و والا که چون آفتاب برتخت شاهي مي درخشيد. نماز برد و خاک را بوسه داد. فريدون او را به مهرباني پذيرفت و برجاي نيکو نشاند. آنگاه با آوازي نرم از تندرستي و شادي دو فرزند خويش جويا شد و از رنج سفر و نشيب و فراز راه پرسيد.

فرستاده فريدون را ستايش کرد و گفت «شاه جاويد باد، فرزندان زنده و تندرست اند و من پيامي از ايشان به پيشگاه آورده ام. اگر پيام درشت است من فرستاده اي بيش نيستم و از بندگان درگاهم. شاه اين گستاخي را بر من ببخشايد که اگر فرستنده خشمگين است بر فرستاده گناهي نيست. اگر شاه دستور مي دهد پيام جوانان ناهشيار را بگويم.»

شاه اجازه داد و فرستاده پيام سلم و تور را بازگفت.
پاسخ فريدون
🍉🍎 از آیین های بسیار مهم در #جشن #شب_چله یا #یلدا #شاهنامه_خوانی و تعریف داستان‌های شاهنامه توسط بزرگ‌تر مجلس برای کودکان و حاظرین هست.
در ادامه مطالب کانال تاریخ و فرهنگ ایران بزرگ، چیکیده‌ی چند داستان از شاهنامه که مناسب تعریف کردن در این جشن باستانی ملی هست را برای شما خواهیم آورد.

پس با ما همراه باشید و برای گسترش این آیین آن را برای دوستان خود نیز ارسال کنید
👇
@iranhistor
🍉 چیکده‌ی داستان #رخش اسپ #رستم از شاهنامه ویژه‌ی تعریف کردن در #شب_چله #یلدا:

پهلوان نو

افراسياب با لشکري انبوه از جيحون گذر کرد و بيم در دل بزرگان ايران افتاد، چه گرشاسب درگذشته بود و جانشيني نداشت و ايران بي خداوند بود. خروش از مردمان برخاست و گروهي از آزادگان روي به زابلستان نزد زال نهادند و چاره خواستند و از بيم پريشاني سخن درشت گفتند که «کار جهان را آسان گرفتي. از هنگامي که سام درگذشت و تو جهان پهلوان شدي يک روز بي درد و رنج نبوديم. باز تا زو و گرشاسب برتخت بودند کشور پاسباني داشت. اکنون آنان نيز رفته اند و سپاه بي سالار است. هنگام آنست که چاره اي بينديشي.»

زال در پاسخ گفت «اي مهتران، از زماني که من کمر به جنگ بستم سواري چون من بر زين ننشست و کسي را در برابرم ياراي ستيزه نبود. روز و شب برمن در جنگ يکسان بود و جان دشمنان يک آن از آسيب تيغم امان نداشت. اما اکنون ديگر جوان نيستم و سال هاي دراز که برمن گذشته پشت مرا خم کرده. ولي سپاس خداي را که اگر من پير شدم شاخ جواني از نژاد من رسته است. فرزندم رستم اکنون چون سرو سهي باليده است. جگر شير دارد و آماده جنگ آزمائي است. بايد اسبي که در خور او باشد براي او بگزينم و داستان ستمکاري افراسياب و بدهائي که از وي به ايران رسيده است ياد کنم و او را به کين خواهي بفرستم.»

همه بدين سخنان شادمان و اميدوار شدند.
گزيدن رخش

آنگاه زال پيکي تندرو به هرسو فرستاد و بگرد کردن سپاه پرداخت و آنگاه پيش رستم آمد و گفت «فرزند، هرچند با اين جواني هنوز هنگام رزمجوئي تو نيست و تو هنوز بايد در پي بزم و شادي باشي اما کاري دشوار و پر رنج پيش آمده است که به رزم تو نياز دارد. نمي دانم پاسخ تو چيست؟»

رستم گفت «اي پدر نامدار، گوئي دليري هاي مرا فراموش کرده اي. گمان داشتم که کشتن پيل سپيد و گشودن دژ کوه سپند را از ياد نبرده باشي. اکنون هنگام رزم و جنگ آزمائي من است نه بزم و رامش. کدام دشمن است که من از وي گريزان باشم؟»

زال گفت «اي فرزند دلير، داستان پيل سپيد و دژ کوه سپند را از ياد نبرده ام ولي جنگ آزمائي با افراسياب کاري ديگر است. افراسياب شاهي زورمند و دلير و پرخاشجوست. انديشه او خواب و آرام را از من ربوده است. نمي دانم ترا چگونه به نبرد با او بفرستم.»

چنين گفت رستم بدستان سام

که من نيستم مرد آرام و جام

چنين يال و اين چنگ هاي دراز

نه والا بود پروريدن بناز

اگردشت کين است وگرجنگ سخت

بود يار يزدان و پيروز بخت

هرآنگه که جوشن ببر درکشم

زمانه بر انديشد از ترکشم

يکي باره بايد چو کوه بلند

چنان چون من آرم به خمّ کمند

يکي گرزخواهم چويک لخت کوه

گرآيد به پيشم زتوران گروه

سران شان بکوبم بدان گرز بر

نيايد برم هيچ پرخاشخر

شکسته کنم من بدو پشت پيل

زخون رود رانم چو درياي نيل

زال ازگفتار رستم شاد شد و گفت «گرزي که در خور توست گرز پدرم سام نريمان است که از گرشاسب پدر نريمان به يادگار مانده است. اين همان گرز است که سام نامدار در مازندران با آن کارزار کرد و ديوان آن سامان را برخاک انداخت. اکنون آنرا بتو مي سپارم.»

رستم شاد شد و سپاس گذاشت و گفت «اکنون مرا اسبي بايد که يال و گرز و کوپال مرا بکشد و در نبرد دليران فرونماند.»

زال فرمان داد تا هرچه گله اسب در زابلستان و کابلستان بود از برابر رستم بگذرانند تا وي اسبي بدلخواه بگزيند.

چنين کردند. اما هر اسبي که رستم پيش مي کشيد و پشتش را با دست مي افشرد پشتش از نيروي رستم خم مي شد و شکمش به زمين مي رسيد. تا آنکه مادياني پيدا شد زورمند و شير پيکر:

دوگوشش چودوخنجرآبدار

برو يال فربه، ميانش نزار

در پش ماديان کره اي بود سيه چشم و تيز تک، ميان باريک و خوش گام:

تنش برنگار از کران تا کران

چو برگ گل سرخ بر زعفران

به نيروي پيل و ببالا هيون

به زهره چو شير که بيستون

رستم چون چشمش برين کرّه افتاد کمند کياني را خم داد تا پرتاب کند و کرّه را به بند آورد. پيري که چوپان گله بود گفت «ای دلاور، اسب ديگران را مگير.» رستم پرسيد «اين اسب کيست که بر رانش داغ کسي نيست؟» چوپان گفت «خاوند اين اسب شناخته نيست و در باره آن همه گونه گفتگوست. نام آن "رخش" است و در خوبي چون آب و در تيزي چون آتش است. اکنون سه سال است که رخش در خور زين شده و چشم بزرگان در پي اوست. اما هربار که مادرش سواري را ببيند که در پي کرّه اوست چون شير به کارزار درمي آيد. راز اين برما پوشيده است. اما تو بپرهيز و هشدار

ادامه در پست بعدی کانال 👇
@iranhistor
🍉 برگزیده داستان #رستم برای تعریف کردن در #شب_چله #یلدا:

زادن رستم

چندي از پيوند زال و رودابه نگذشته بود که رودابه بارور گرديد و پيکرش گران شد. هر روز چهره اش زردتر و اندامش فربه تر ميشد، تا آنکه زمان زادن فرا رسيد. از درد به خود مي پيچيد و سود نداشت. گوئي آهن در درون داشت و يا به سنگ آگنده بود. کوشش پزشکان سود نکرد و سرانجام يک روز رودابه از درد بيخود شد و از هوش رفت. همه پريشان شدند و خبر به زال بردند. زال با ديده پرآب به بالين رودابه آمد و همه را نالان و گريان ديد. ناگهان پر سيمرغ را به ياد آورد و شاد شد و به سيندخت مادر رودابه مژده چاره داد. گفت تا آتش افروختند و اندکي از پر سيمرغ را بر آتش گذاشت. در همان آن هوا تيره شد و سيمرغ از آسمان فرود آمد. زال غم خود را با وي در ميان گذاشت. سيمرغ گفت «چه جاي غم و اندوه است و جرا شيرمردي چون تو بايد آب در ديده بيارد؟ بايد شادمان باشي، چه ترا فرزندي شيردل و نامجو خواهد آمد.

که خاک پي او ببوسد هژبر

نيارد بسر برگذشتنش ابر

وز آواز او چرم جنگي پلنگ

شودچاکچاک وبخايددوچنگ

زآواز او اندر آيد زجاي

دل مرد جنگي پولاد خاي

ببالاي سرو و به نيرو پيل

به انگشت خشت افگند بردوميل

اما براي آنکه فرزند برومند زاده شود بايد خنجري آبگون آماده کني و پزشکي بينادل و چيره دست را بخواني. آنگاه بگوئي رودابه را به باده مست کنند تا بيم و انديشه ازو دور شود و درد را نداند. سپس پزشک تهيگاه مادر را بشکافد و شيربچه را از آن بيرون کشد. آنگاه تهي گاه را از نو بدوزد. تو گياهي را که مي گويم با مشک و شير بکوب و در سايه خشک کن و بساي و برجاي زخم بگذار و پر مرا نيز برآن بکش. آن دارو شفابخش است و پر من خجسته. رودابه به زودي از رنج خواهد رست. تو شادباش و ترس و اندوه را از دل دور کن.»

سيمرغ پري از بال خود کند و به زال سپرد و به پرواز درآمد. زال سخنان سيمرغ همه را بکار برد و پزشک چيره دست هم آنگاه که سيندخت خون از ديده ميريخت کودکي تندرست و درشت اندام و بلند بالا از پهلوي رودابه بيرون کشيد:

يکي بچه بد چون گوي شيرفش

به بالا بلند و بديدار کش

شگقت اندرومانده بد مردوزن

که نشنيد کس بچه پيل تن

او را رستم نام گذاشتند و در سراسر زابلستان و کابلستان به شادي زادن وي جشن آراستند و زر و گوهر ريختند و داد و دهش کردند. هنگامي که خبر به سام نريمان نياي رستم رسيد از شادي پيام آور را در درم غرق کرد.

رستم از کودکي شيوه اي ديگر داشت. ده دايه او را شير مي داد و هنوز او را بس نبود. چون از شير بازش گرفتند به اندازه پنج مرد خورش مي خورد. به اندک مدتي برز و بالاي مردان گرفت و پهلواني آغاز کرد. در هشت سالگي قامتي چون سرو افراخته داشت و چون ستاره مي درخشيد. ببالا و چهره و راي و فرهنگ يادآور سام يل بود. سام که وصف رستم و دلاوري او را شنيد از مازندران با لشکر و دستگاه به ديدار او آمد و او را در کنار گرفت و آفرين گفت و نوازش کرد و از نيرومندي و فرّ و يال او درشگفت ماند. چندين روز به شادي و باده گساري نشستند تا آنگاه که سام دستان و رستم را بدرود گفت و روانه مازندران شد.

رستم باليد و جوان شد و در دليري و زورمندي مانندي نداشت. يک شب رستم پس از آنکه روز را با دوستان به باده گساري بسر آورده بود در خيمه خود خفته بود. ناگهان خروشي برخاست. تهمتن از خواب برجست و شنيد که پيل سپيد زال از بند رها شده و به جان مردم افتاده. بي درنگ گرز نياي خود را برداشت و روبسوي پيل گذاشت. نگاهبانان راه را براو گرفتند که بيم مرگ است. رستم يکي را به مشت افگند و رو بديگران آورد. همه ترسان از وي گريختند.آنگاه با گرز، بند و زنجير در را درهم شکست و بسوي ژنده پيل تاخت:

همي رفت تازان سوي ژنده پيل

خروشنده مانند درياي نيل

نگه کرد کوهي خروشنده ديد

زمين زيراو ديگ جوشنده ديد

رمان ديد ازو نامداران خويش

برآن سان که بيند رخ گرگ ميش

تهمتن يکي نعره برزد چوشير

نترسيد و آمد براو دلير

چو پيل دمنده مر او را بديد

به کردار کوهي بر او دويد

برآورد خرطوم پيل ژيان

بدان تا به رستم رساند زيان

تهمتن يکي گرز زد برسرش

که خم گشت بالاي که پيکرش

بلرزيد برخود که بيستون

ادامه دارد
👇
@iranhistor
نکته: #شاهنامه_خوانی در جشن #شب_چله / #یلدا فراموش نکنید. بزرگ ترها از الان به فکر گزینش یک داستان و تعریف کردن چکیده‌ی اون داستان برای کودکان باشید + خواندن چند بیت از همان داستان
👇
@iranhistor
ریشهٔ نام #یلدا و جشن شب چله

به نظر «یلدا» برگرفته از واژهٔ سریانی به‌معنای زایش است و #شب_چله هم که مترادف شب یلداست از آن روست که چهل روز اول زمستان را «چله بزرگ» و بیست روز بعد از آن را «چله کوچک» نامیده‌اند. 

ابوریحان بیرونی از این جشن با نام «میلاد اکبر» نام برده و منظور از آن را «میلاد خورشید» دانسته‌است. در آثارالباقیه بیرونی، از روز اول دی ماه، با عنوان «خور» نیز یاد شده‌است. در قانون مسعودی نسخهٔ موزه بریتانیا در لندن، «خُره روز» ثبت شده، اگرچه در برخی منابع دیگر «خرم روز» نامیده شده‌است
👇
@iranhistor