⚫️#ماه_صفر_به_یاد_شهدا ❹
🔲دهه اول: اسارت در سرزمین شام
🏴بخش چهارم
🏭در بخشی از دوران اسارت ما را به زندان ابوغریب بردند.
ساختمانی دو طبقه بود که در طبقهی بالا خودشان مستقر بودند و پایین ما را نگاه داشتند.
☝️صبح فرمانده گروه بیادبانه وارد شد و به ما با تَشَر گفت «تا فردا فرصت دارید اعتراف کنید و اگر اعتراف کردید که هیچ و اگر نَه،
این در و دیوار وضعیت شما را نشان میدهد.»
🩸دیوارها به
خونِ اُسرای پیشین رنگین شده بود و باند خونی روی زمین افتاده بود و خونهای ناشی از جراحت پس از شکنجه روی دیوارها ریخته شده بود.
🤲یکی از اُسرا زمانی که خواست از در خارج شود، گفت «ما مسلمانیم، شما هم مسلمانید. ما برای پیروزی شما
دعا میکنیم و شما نیز ما را آزاد کنید! خانواده ما نگران هستند و برای زیارت آمدیم.»
🤬فرماندهی تکفیریها به این فرد فحش داد و گفت «دعای شما به درد ما و خودتان نمیخورد و از این دیوار به سقف نمیرسد.
به فکر فردا باشید!» ولی نمیدانیم چه اتفاقی افتاد که سراغ ما نیامدند!
💥چهار روز به آزادی، همین فرمانده کفشهایش را درآورد و مؤدّبانه وارد شد، اُسرا را جمع کرد و بدون مقدمه گفت: «من نمیدانم شما چه کسی هستید
ولی افراد مؤمنی هستید. آزادی شما نزدیک و پیروزی ما دور است! برای پیروزی ما دعا کنید.
🧐زمانی که شما را به زندان ابوغریب منتقل کردیم، هر زمان خواستیم شما را به طرز فجیع شکنجه کنیم
یا محاصره شدیم یا ماشین خراب شد یا کشته دادیم.»
🥷ابوسمیر (یکی از وهابیهای بسیار خشن) بود. روزی به سرعت وارد اتاق شد و به سیلیزدن دو نفر از اُسرا پرداخت. براساس اتفاق این دو نفر نیز سیّد بودند! یکی از سیّدها دلنازکتر بود.
😭پس از اینکه ابوسمیر از اتاق بیرون رفت، یکی از سیدها روی دو پا نشست و گفت «
یا فاطمه زهرا! ای مادر! خودت انتقام مرا ازش بگیر!»
⏰حوالی ساعت ۱۲ ظهر بود. دو ساعت پس از این قضیه، زمانی که قرار بود ناهار را بگیرم، ابوسمیر گفت «
خودم میروم بالا.» آن روز، روز آرامی بود ولی ناگهان...
😍ناگهان صدای انفجار آمد! ابوسمیر کشته نشد ولی
ترکِش به پا، شکم و چشم او اصابت کرد. همین فرد که به خون ما تشنه بود، گفته بود «سلام مرا به ایرانیها برسانید یا ایرانیها را بیاورید یا من را پیش آنها ببرید تا روحیه بگیرم!!!»
🕳۲۷روز بدترین شرایط را در اسارت داشتیم.
ما را به زیرزمینی سیاهچالمانند بُردند که ... !💭#ادامه_دارد🇮🇷http://telegram.me/Iran_Iran