تسلیم نشدن در فکرهای بیربط
از سر شب به نیت نوشتن گوشی را دستم گرفتم اما انگار مغزم از هفت شب خابش گرفته بود. بدنم هنوز قانع نشده است شب فقط برای خاب نیست. وقتی به مدرسه میرفتم شبهای امتحان انگار خاک مرده روی سرم میریختند از سر شب خابم میگرفت. با این که دانشآموز تنبلی نبودم اما خیلی سر این مسأله زجر کشیدم. اما حالا دوباره خاطرات زنده شدهاند. دهندره شبیه اسب آبی جوری دهانم را از بالا و پایین میکشد توگویی سالها کمبود خاب داشتهام.
تا پاسی از شب هیچی به مغزم خطور نکرد. یعنی بس زیاد بودند انتخابشان مشکل شده بود. چند بار بلند شدم رفتم سر یخچال شاید ایدهی تازه پیدا کنم. چند تا تخم مرغ و سه تا خیار یک شیشه سس مایونز تقریبا خالی. خیار را برداشتم ولی بنظرم رنگش برای قهرمان داستان زیادی سبز میزد کسی باور نمیکند بیخیالش شدم.
دوباره دراز کش روی کاناپه ولو شدم. این بار خود گوشی تصمیم گرفته بود وسیلهی تلف کردن باشد. تا میخاستم چیزی بنویسم نوتیفیکشنها مدام ذهنم را درگیر میکردند و هر دفعه وسوسه میشدم چک کنم. و هر بار حدود نیم ساعت از وقتم را میگرفت.
در این بین موزیک قرتی فاز دیوانهوار برداشته بود و با صدای بلند مرا میخاند. ول کن نبود. قصد داشت حواسم را پرت کند. بین ماندن و رفتن گیر کرده بودم. اما امروز بیحالتر از این چیزها بودم ماندن را ترجیح دادم.
از همه سمجتر فکرهای فردا بودند. آنها هم پررو شدند و زبان درآوردهاند. تا میخاهم بیخیال شوم چیزی را یادآوری میکنند: لیست خرید یادت نرود. فردا ناهار چی درست میکنی. باید به فلانی هم زنگ بزنی. برنامه امتحان چی شد.
تقصیر خودم بود به همهی آنها خندیدم. الان هر کدام قیافهی حق به جانب گرفتهاند. نمیدانم با کی بجنگم. نبرد با فکرهای فردا، با موزیک، یا با خاب. در آینده فکر فردا گیر کردهام. افسار ذهن و دستم در اختیارم نیستند. همانطور که به دوصفر ساعت نزدیک میشوم چشمانم نیز سنگینتر میشوند.
در حال حاضر یک نویسندهی تسلیم هستم که سرنوشتش در دست فکرهای بیربط گیر کرده است.
امروز چه آموختم؟ آموختم هیچی جای خاب را نمیگیرد و داشتن خاب مناسب و زیاد برای یک نویسنده واجب شرعی است.😊