Смотреть в Telegram
ارباب رجوع یا دکور صحنه‌ی تاتر امروز روز اداره و کارهای اداری بود. صبح زود خاستم شال و کلاه کنم، بحدی تش از هوا بلند می‌شد با خود گفتم ای کاش مرد بودم.‌ یک تیشرت و شلوار خاکستری روشن، موهای‌کوتاه و‌کفش اسپورت خوش بحالتون واقعن. بسم‌الله گفتم و وارد شدم. خداراشکر خلوت بود اما انگار کسی به کسی نبود. هر اتاقی میرفتی یک نفر کارمند با یک پارچ در نقش لیوان چایی در دستش نشسته بود. من هم باید زل می‌زدم به دیوار تا چای را بنوشد. البته خیلی طول می‌کشید تا تمام شود.‌ شروع شد. اول برو زیرزمین اتاق یک، بعد بیا اتاق ۱۱۷ طبقه اول. سپس برو طبقه‌ی دوم اتاق ۶ دوباره برگرد پیش خودم بگم اصلن چی لازم داری. از این سادیسم آزاری و دیوانه بازی‌های همیشگی که البته اینها برای دست‌گرمی بود. هر دفعه که وارد آسانسور می‌شدم دگمه‌ی هر طبقه‌ را فشار می‌دادم اول می‌رفت طبقه بالا بعد برمیگشت طبقه‌‌ای که می‌خاستم. من هم هر دفعه از خجالتش در می‌آمدم و بلند می‌گفتم مگه‌ کوری یا گاوی؟ چرا حواست به دگمه‌هایت نیست؟ اما او هم بی‌اعتنا سرش را بالا می‌گرفت و می‌رفت و برمی‌گشت. بعد از چند دفعه تکرار، کشف کردم احتمالن بخاطر وجود آقای رییس در طبقه‌ی بالاست. آسانسور کیسه‌کش بله قربان‌گو هر سری باید ارادتی به ایشان می‌فرمود و بقیه را به بعد موکول می‌کرد، اگر شکایت کنید لج می‌کند و از سر جایش تکان نمی‌خورد. به این دراز بی‌قواره می‌گویند بالابر چاچول‌باز متملق ظاهرنما. (دلم خنک شد.) هر اتاقی که وارد می‌شدم انگار دست در دست هم وبیناری راه انداخته بودند به این مضمون:‌ چگونه به ارباب رجوع بی‌توجه باشیم؟ بعضی اتاق‌ها مانند صحنه‌ی تاتری بود که مراجعه کننده نقش دکور صحنه را ایفا می‌کرد. وجدان کاری موج می‌زد. چشمانم مملو از زار بود و آنها با لیوان‌های چای یک کیلویی هم‌چنان در حال مستی ول می‌چرخیدند. به این فکر می‌کردم روزی چند بار به مستراح می‌روند؟ آنهم در طبقه‌ی پایین. بس بالا و پایین کردم، شیرفلکه‌های قرمز و سبز کنار در اتاق که درست کف زمین قرار گرفته بودند را از دور مثل دسته گل دیدم. سراب می‌دیدم. یادم باشد از دکترم که مرتب پیاده‌روی تجویز می‌کند، بپرسم چهار ساعت پرسه‌زنی و بالا و پایین رفتن نوعی ورزش محسوب می‌شود یا خیر؟ دور‌های آخر بس غر زدم، آسانسور هم از کوره در می‌رفت. اصلن مهربان نیستند. بنظرم برای بالا آوردن جان انسانها ساخته شده‌اند. اگر پاهایم مشکل نداشت عمرن منت این زواردرفته‌هارا نمی‌کشیدم. ایوب نبی در مقابل این آسانسور‌ها صبری ندارد.‌ اصلن میخای صبرت زیاد شود بیا آسانسور اداره‌ی ما. امروز چی آموختم؟ یادم باشد دفعه بعد رفتم اداره یه فلاسک مسافرتی دارم، چایی دم کنم با خودم ببرم. تا پارچ‌ چایی دست گرفتن، منم به چشمامشون زل بزنم و فلاسک نقره‌ای دربیارم.😊
Telegram Center
Telegram Center
Канал