لطفن بیرحم نباشید
امروز روی سخنم با همسفران عزیز است نه خودم. هر شب کلی وقت میگذارم و مطالب دوستانم را میخانم و لذت میبرم. دوست دارم تا آنجا که میتوانم برای آنها دیدگاهم را بنویسم. البته که متخصص نیستم ولی همراهی کردن با همسفران بسیار کار لذتبخشی است. در این راه با دوستان خوب و نازنین زیادی آشنا شدم و مفتخرم که فرصتی پیش آمد تا با آنها همسفر شوم. دنیای من از چهار ماه پیش کاملن متفاوت شد. خداوند بزرگ را شاکرم. فقط گلهای از این دوستان دارم، لطفن اینقدر بیرحم نباشید. نزدیک نیمه شب پستی هوا میکنید آنهم در مورد غذا و تنقلات و قاقالیلی؟ آیا انصاف است؟ نمیدانید شکموها دنبال بهانه هستند؟ نمیدانید نویسندهی نوقلم ویار میکند. همین دیشب دوستی راجب بستنی مطلبی گذاشت، خداراشکر در فریزر موجود بود. اما همه خاب بودند. دلم تاب نیاورد و پاورچین پاورچین خودم را به آشپزخانه رساندم. خیلی ارام در را باز کردم و باورتان نمیشود چون باید از جلوی نگهبانی رد میشدم بستنی را زیر لباسم قایم کردم. حس عذاب وجدان مانند یک دزد به سراغم آمد. اولین بار ساعت نزدیک یک بامداد بستنی با روکش شکلات میخوردم. چقدر چسبید لعنتی. این چه زندگی است. برای غذا خوردن باید مجوز بگیری. برای پیادهروی مجوز باید بگیری. برای پایاننامه مجوز باید بگیرید. برای همه چیز باید مجوز بگیری. خسته شدیم. من میخاهم بشوم ۱۰۰ کیلو، کسی با وزن من مشکل دارد آیا؟ دکتره خودش ۱۵۰ کیلو وزن دارد. مرا نگاه میکند و میگوید،: خانم وزنت را کم کن. ورزش کن. برو پیاده روی. غذای چرب نخور. خداوکیلی ۶۷ کیلو خیلی زیاد است؟
امروز چه آموختم؟ زیادی جوگیر نشوم مگر کاهو و گوجه و خیار چه مرگشان است. سالم هستند لگد هم نمیزنند.