وقتی با من بودی حس کردم جمعیتی را یافتهام. مردمم را پیدا کرده بودم، انسان شده بودم. چشمهای تو با من خوب بودند دستِ تو مهربانی داشت. گفتم: بیا... حرفی دارم... خندیدی. خندهٔ تو پر از گُل بود...
برای دوست داشتنت حق انتخابی نداشتم.. درست مثل انتخاب خانواده و مليتم، وگرنه كدام زنِ عاقلی عاشق مردی میشود كه دور است، دير میآيد و سخت میگويد " دوستت دارم! "
خدا نکند آدم چیزی یا کسی را گم کند، مثل سوزن میشود که اگر تمام خانه را زیر و رو کنی پیداش نمیکنی، فرش را وجب به وجب دست میمالی، اما نیست. فکر میکنی خب حتما یک جایی گذاشتهام که حالا یادم نیست، بعد بیآنکه یادت باشد از ته دل فریاد جگر خراشی میکشی و مینشینی…