💝مشاوره خانواده بهشتی 💝

#زندگینامه
Канал
Логотип телеграм канала 💝مشاوره خانواده بهشتی 💝
@hamsardarryПродвигать
4,44 тыс.
подписчиков
14,8 тыс.
фото
1,25 тыс.
видео
9,94 тыс.
ссылок
✨﷽✨ ✍آشنایی با مسائل زناشویی در اسلام ویژه متاهلین و مجردین ✍️هدف ما آرامش و ثبات زن وشوهرها در زندگی مشترک و انتخاب شایسته مجردهاست😊 💑 @hamsardarry ✍نوبت مشاوره *تبلیغات @hamsardarry #کپی_مطالب ‼️
#بخش_اول🎆          #زندگینامه📝
#فصل_اول🖇
#یک_تبسم_یک_کرشمه_یک_خیال🎈

🌻سه روزی از این ماجرا گذشت، مشغول رسیدگی به گلهای گلخانه بودم، مادرم غیرمستقیم چند باری نظرم را درباره حمید پرسیده بود، از حال و روزش معلوم بود که خیلی خوشحال است، از اول به حمید علاقه مادرانه ای داشت.
در حال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدا درآمد، مادرم گوشی را برداشت، با همان سلام اول شصتم خبردار شد که احتمالاً عمه برای گرفتن جواب تماس گرفته است، در حین احوالپرسی مادرم با دست به من اشاره کرد که به عمه چه جوابی بدهد؟
آمدم بگویم هنوز که یک هفته نشده، چرا انقدر عجله دارید؟ بعد پیش خودم حساب کردم دیدم جواب من که مشخص است چه امروز چه چند روز بعد، شانه هایم را دادم بالا، دست آخر دلم را به دریا زدم و گفتم: "جوابم مثبته، ولی چون ما فامیل هستیم اول باید بریم برای آزمایش ژنتیک، یه وقت بعدا مشکل پیش نیاد، تا جواب آزمایش نیامده این موضوع رو با کسی مطرح نکنن."
📎علت اینکه عمه آنقدر زود تماس گرفته بود حرف های حمید بود، به مادرش گفته بود: "من فرزانه خانم رو راضی کردم، زنگ بزن مطمئن باش جواب بله رو میگیریم."

#پایان_فصل_اول
#ادامه_دارد...


@hamsardarry 💕💕💕
#بخش_اول🎆 #زندگینامه📝
#فصل_اول🖇
#یک_تبسم_یک_کرشمه_یک_خیال🎈

🧔🏻تمام آن یک ساعت و نیمی که داشتیم صحبت می‌کردیم پدرم با اینکه پایش در رفته بود، عصا به دست بیرون اتاق در رفت و آمد بود، می رفت ته راهرو، به دیوار تکیه می‌داد، با ایما و اشاره منظورش را می‌رساند که یعنی کافیه! در چهره‌اش به راحتی می‌شد استرس را دید، می‌دانستم چقدر به من وابسته است و این لحظات او را مضطرب کرده، همیشه وقتی حرص می‌خورد عادت داشت یا راه میرفت یا لبش را ورمیچید.
🧕🏻وقتی از اتاق بیرون آمدم عمه گفت: "فرزانه جان خوب فکراتو بکن، ما هفته بعد برای گرفتن جواب تماس می‌گیریم."
👱🏻‍♂از روی خجالت نمی توانستم درباره اتفاق آن روز و صحبت‌هایی که با حمید داشتم با پدر و مادرم حرفی بزنم، این طور مواقع معمولا حرف‌هایم را به برادرم علی میزنم، در ماجراهای مختلفی که پیش می‌آمد مشاور خصوصی من بود، با اینکه علی از نظر سنی یک سال از من کوچکتر است ولی نظرات خوب و منطقی می دهد، آن روز رفته بود باشگاه، وقتی به خانه رسید هنوز ساکش را زمین نگذاشته بود که ماجرای صحبتم با حمید را برایش تعریف کردم و نظرش را پرسیدم، گفت: "کار خوبی کردی صحبت کردی، حمید پسر خیلی خوبیه، من از همه نظر تاییدش میکنم."
💗مهر حمید از همان لحظه اول به دلم نشسته بود، به یاد عهدی که با خدا بسته بودم افتادم، درست روز بیستم حمید برای خواستگاری به خانه ما آمده بود، تصورش را هم نمی کردم توسل به ائمه این‌گونه دلم را گرم کند و اطمینان‌بخش قلبم باشد. حس عجیب و شورانگیزی داشتم.
💟همه آن ترس‌ها و اضطراب‌ها جای خودشان را به یک اطمینان قلبی داده بودند. تیکه گاه مطمئنم را پیدا کرده بودم، احساس می‌کردم با خیال راحت می‌توانم به حمید تکیه کنم، به خودم گفتم: "حمید همون کسی هستش که میشه تا ته دنیا بدون خستگی باهاش همراه شد."

#ادامه_دارد...

@hamsardarry 💕💕💕
#بخش_اول🎆 #زندگینامه📝
#فصل_اول🖇
#یک_تبسم_یک_کرشمه_یک_خیال🎈

🤨مسئله ای من را درگیر کرده بود، مدام در ذهنم بالا و پایین میکردم که چطور آن را مطرح کنم، دلم را به دریا زدم و پرسیدم: "ببخشید این سوال رو میپرسم، چهره من مورد پسند شما هست یا نه؟" پیش خودم فکر می‌کردم نکند حمید به خاطر اصرار خانواده یا چون از بچگی این حرف ها بوده به خواستگاری من آمده است، جوابی که حمید داد خیالم را راحت کرد: "نمیدونم چی باعث شده همچین سوالی بپرسین، اگر مورد پسند نبودین که نمی آمدم اینجا و اونقدر پیگیری نمی کردم."
🕔از ساعت پنج تا شش و نیم صحبت کردیم، هنوز نمکدان بین دستهای حمید می‌چرخید، صحبت‌ها تمام شده بود، حمید وقتی می‌خواست از اتاق بیرون برود به من تعارف کرد، گفت: "نه شما بفرمایید." حمید گفت: "حتما می‌خواهین فکر کنین، پس اجازه بدین آخرین حدیث رو هم بگم، یک ساعت فکر کردن بهتر از هفتاد سال عبادته."
💬بین صحبت هایمان چندین بار از حدیث و روایت استفاده کرده بود، هر چیزی که میگفت یا قال امام صادق(ع) بود یا قال امام باقر(ع). با گفتن این حدیث صحبت ما تمام شد و حمید زودتر از من اتاق را ترک کرد.
آن روز نمی دانستم مرام حمید همین است: "می‌آید، نیامده جواب می‌گیرد و بعد هم خیلی زود می‌رود." حالا همه آن چیزی که دنبالش بود را گرفته بود، من ماندم و یک دنیا رویاهایی که از بچگی با آنها زندگی کرده بودم و حس می کردم از این لحظه روزهای پر فراز و نشیبی باید در انتظار من باشد، یک انتظار تازه که به حسی تمام ناشدنی تبدیل خواهد شد.

#ادامه_دارد...


@hamsardarry 💕💕💕
#بخش_اول🎆 #زندگینامه📝
#فصل_اول🖇
#یک_تبسم_یک_کرشمه_یک_خیال🎈

🕜نیم ساعتی از صحبت‌های ما گذشته بود که موتور حمید حسابی گرم شد، بیشتر او صحبت می‌کرد و من شنونده بودم یا نهایتاً با چند کلمه کوتاه جواب میدادم، انگار خودش هم متوجه سکوتم شده باشد پرسید: "شما سوالی نداری؟ اگه چیزی براتون مهمه بپرسید."
📚برایم درس خواندن و کار مهم بود، گفتم: "من تازه دانشگاه قبول شدم، اگر قرار بر وصلت شد شما اجازه میدین ادامه تحصیل بدم و اگر جور شد سرکار برم؟" حمید گفت: "مخالف درس خوندن شما نیستم ولی واقعیتش را بخوای به خاطر فضای نامناسب بعضی دانشگاه ها دوست ندارم خانمم دانشگاه بره، البته مادرم با من صحبت کرده و گفته که شما به درس علاقه داری، از روی اعتماد و اطمینانی که به شما دارم اجازه میدم دانشگاه برین، سرکار رفتن هم به انتخاب خودتون ولی نمیخوام باعث بشه به زندگی لطمه وارد بشه."
💯با شنیدن صحبت هایش گفتم: "مطمئن باشید من به بهترین شکل جواب این اعتماد شما رو میدم، راجع به کار هم من خودم محیط مردونه رو نمیپسندم، اگه محیط مناسبی بود میرم، ولی اگر بعدا بچه دار بشم و ثانیه حس کنم همسر یا فرزندم به خاطر سرکار رفتنم اذیت میشن قول میدم دیگه نرم."
اکثر سوالهایی که حمید پرسید را نیازی ندیدم من هم بپرسم، از بس در این مدت ننه از حمید گفته بود که همه آنها را می‌دانستم، وسط حرف ها پرسیدم: "شما کار فنی بلدین؟" حمید متعجب از سوال من گفت: "در حد بستن لامپ بلدم!" گفتم: "در حدی که واشر شیر آب را عوض کنین چطور؟" گفت: "آره خیالتون راحت، دست به آچارم بد نیست، کار رو راه میندازم."

#ادامه_دارد...


@hamsardarry 💕💕💕
#بخش_اول🎆 #زندگینامه📝
#فصل_اول🖇
#یک_تبسم_یک_کرشمه_یک_خیال🎈

🧟‍♀وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم سراغ خودم رفتم. سعی کردم از خودم یه غول بی شاخ و دم درست کنم که حمید کلاً از خواستگاری من پشیمان شود، برای همین گفتم: "من آدم عصبی هستم، بد اخلاقم، صبرم کمه، امکان داره شما اذیت بشی." حمید که انگار متوجه قصد من از این حرف‌ها شده بود گفت: "شما هر چقدر هم عصبانی بشی من آرومم، خیلی هم صبورم، بعید میدونم با این چیزها جوش بیارم."
👩‍💻گفتم: "اگه یه روزی برم سر کار یا برم‌دانشگاه، خسته باشم، حوصله نداشته باشم، غذا درست نکرده باشم، خونه شلوغ باشه، شما ناراحت نمیشی؟" گفت: "اشکال نداره زن مثل گل میمونه، حساسه، شما هر چقدر هم که حوصله نداشته باشی من مدارا می کنم." خلاصه به هر دری زدم حمید روی همان پله اول مانده بود، از اول تمام عزم خودش را جزم کرده بود که جواب بله را بگیرد، محترمانه باج می داد و هر چیزی می گفتم قبول می کرد!
🧔حال خودم هم عجیب بود، حس میکردم مسحور او شده‌ام، با متانت خاصی حرف می‌زد، وقتی صحبت می‌کرد از ته دل محبت را از کلماتش حس می‌کردم، بیشترین چیزی که من را درگیر خودش کرده بود حیای چشم های حمید بود، یا زمین را نگاه می‌کرد یا به همان نمکدان خیره شده بود.
🦋محجوب بودن حمید کارش را به خوبی جلو می برد، گویی قسمتم این بود که عاشق چشم هایی بشوم که از روی حیا به من نگاه نمی کرد، با این چشمهای محجوب و پر از جذبه می‌شد به عاشق شدن در یک نگاه اعتقاد پیدا کرد، عشقی که اتفاق می افتد و آن وقت یک جفت چشم می شود همه زندگی، چشم هایی که تا وقتی می خندید همه چیز سر جایش بود، از همان روز عاشق این چشمها شدم، آسمان چشم هایش را دوست داشتم، گاهی خندان و گاهی خیس و بارانی!

#ادامه_دارد...

@hamsardarry 💕💕💕
#بخش_اول🎆 #زندگینامه📝
#فصل_اول🖇
#یک_تبسم_یک_کرشمه_یک_خیال🎈

زیاد برایم مهم نبود، فقط برای اینکه جو صحبت‌هایمان از این حالت جدی و رسمی خارج بشود، پرسیدم: "اون وقت چقدر پس انداز دارین؟" گفت: "چیز زیادی نیست، حدود شیش میلیون تومن." پرسیدم: "شما با شیش میلیون تومن میخوای زن بگیری؟"
🤲در حالی که می خندید سرش را پایین انداخت و گفت: "با توکل به خدا همه چی جور میشه." بعد ادامه داد: "بعضی شبها هیئت میرم، امکان داره دیر بیام." گفتم: "اشکال نداره، هیئت رو میتونین برین، ولی شب هرجا هستین برگردین خونه، حتی شده نصف شب."
🤨قبل از شروع صحبت مان اصلاً فکر نمی‌کردم موضوع این همه جدی پیش برود، هر چیزی که حمید می‌گفت مورد تایید من بود و هر چیزی که من می گفتم حمید تایید می‌کرد پیش خودم گفتم: "اینطوری که نمیشه، باید یک ایرادی بگیرم حمید بره، با این وضع که داره پیش میره باید دستی دستی دنبال لباس عروس باشم."
👕به ذهنم خطور کرد از لباس پوشیدنش ایراد بگیرم ولی چیزی برای گفتن نداشتم، تا خواستم خرده بگیرم ته دلم گفتم: "خب فرزانه تو که همین مدلی دوست داری." نگاهم به موهایش افتاد که یک طرف شانه کرده بود، خواستم ایراد بگیرم ولی باز دلم راضی نشد، چون خودم رو خوب می‌شناختم، این سادگی‌ها برایم دوست داشتنی بود.

#ادامه_دارد...

@hamsardarry 💕💕💕
#بخش_اول🎆 #زندگینامه📝
#فصل_اول🖇
#یک_تبسم_یک_کرشمه_یک_خیال🎈

⚡️به این سوال قبلا خیلی فکر کرده بودم، ولی آن لحظه واقعاً جاخوردم، چیزی به ذهنم خطور نمی‌کرد، گفتم: "دوست دارم همسرم مقید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده، ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینه که خمس و زکاتمون بمونه."
👌گفت: "اینکه خیلی خوبه، من هم دوست دارم رعایت کنیم." بعد پرسید: "شما با شغل من مشکلی نداری؟! من نطامیم، ممکنه بعضی از روزها مأموریت داشته باشم، شب ها افسر نگهبان بایستم، بعضی شب ها ممکنه تنها بمونید." جواب داد: "با شغل شما هیچ مشکلی ندارم، خودم بچه پاسدارم، میدونم شرایط زندگی یک آدم نظامی چه شکلیه، اتفاقاً من شغل شما رو خیلی هم دوست دارم."
💰بعد گفت: "حتماً از حقوقم خبر دارین؟ دوست ندارم بعدا سر این چیزها به مشکل بخوریم، از حقوق ما چیز زیادی در نمیاد." گفتم: "برای من این چیزها مهم نیست، من با همین حقوق بزرگ شدم، فکر کنم بتونم با کم و زیاد زندگی بسازم."
🏠همان جا یاد خاطره ای از شهید همت افتادم و ادامه دادم: "من حاضرم حتی توی خونه ای باشم که دیوار کاه گلی داشته باشه، دیوارها رو ملافه بزنیم، ولی زندگی خوب و معنوی داشته باشیم." حمید خندید و گفت: "با این حال حقوقمو بهتون میگم تا شما باز فکراتون رو بکنین، ماهی ششصد و پنجاه هزار تومن چیزیه که دست مارو میگیره."

#ادامه_دارد...

@hamsardarry 💕💕💕
#بخش_اول🎆 #زندگینامه📝
#فصل_اول🖇
#یک_تبسم_یک_کرشمه_یک_خیال🎈

💫در ذهنم صحنه های خواستگاری، گل های آنچنانی و قرارهای رسمی مرور می شد، ولی الان بدون اینکه روحم از این ماجرا خبر داشته باشد همه چیز خیلی ساده داشت پیش می‌رفت! گاهی ساده بودن قشنگ است!
☆☆☆☆
🌪حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغ کاری بود که پدرم اسم او و برادر دوقلویش را پیشنهاد داده بود، همان پسر عمه ای که با سعید آقا همیشه لباس یکسان می پوشید، بیشتر هم شلوار آبی با لباس برزیلی بلند با شماره های قرمز! موهایش هم از ته می‌زد، یک پسر بچه کچل فوق العاده شلوغ و بی نهایت مهربان که از بچگی هوای من را داشت، نمی‌گذانمی گذاشت با پسر ها قاطی بشوم، دعوا که می شد طرف من را می‌گرفت، مکبر مسجد بود و با پدرش همیشه به پایگاه بسیج محل می‌رفت، اینها چیزی بود که از حمید می‌دانستم.
🌱زیر آینه روبروی پنجره ای که دیدش به حیاط خلوت بود نشستم، حمید هم کنار در به دیوار تکیه داد، هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم، جلوی در را گرفتم و گفتم: "ما حرف خاصی نداریم، دوتا نامحرم که داخل اتاق در رو نمی بندم."
👔سر تا پای حمید را ورانداز کردم، شلوار طوسی، پیراهن معمولی آن هم طوسی رنگ که روی شلوار انداخته بود. بعدا متوجه شدم که تازه از ماموریت برگشته بود برای همین محاسنش بلند بود، چهره اش زیاد مشخص نبود به جز چشم هایش که از آن ها نجابت می بارید.
مانده بودیم کداممان باید شروع کند، نمکدان کنار ظرف میوه به داد حمید رسیده بود، از این دست به آن دست با نمکدان بازی می کرد، من هم سرم پایین بود، چشم دوخته بودم به گره های فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود، خون به مغزم نمی‌رسید، چند دقیقه‌ای سکوت فضای اتاق را گرفته بود تا اینکه حمید اولین سوال را پرسید: "معیار شما برای ازدواج چیه؟"

#ادامه_دارد...

@hamsardarry 💕💕💕
#بخش_اول🎆 #زندگینامه📝
#فصل_اول🖇
#یک_تبسم_یک_کرشمه_یک_خیال🎈

دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، دست خودم نبود، روسری ام را آزاد کردم تا راحت تر نفس بکشم، زمانی نگذشته بود که مادرم داخل اتاق آمد، مشخص بود خودش هم استرس دارد، گفت: "دخترم اجازه بده حمید بیاد با هم حرف بزنین، حرف زدن اشکال نداره، بیشتر آشنا میشین، در نهایت باز هرچی خودت بگی همیشه میشه." شبیه برق گرفته ها شده بودم، اشکم دراومده بود، خیلی محکم گفتم: "نه! اصلا!ً من که قصد ازدواج ندارم، تازه دانشگاه قبول شدم می خوام درس بخونم."
هنوز مادرم از چارچوب در بیرون نرفته بود که پدرم عصازنان وارد اتاق شد و گفت: "من نه میگم صحبت کنید، نه میگم حرف نزنید، هر چیزی که نظر خودت باشه، میخوای با حمید حرف بزنی یا نه؟!" مات و مبهوت مانده بودم، گفتم: "نه من برای ازدواج تصمیمی ندارم، با کسی هم حرف نمی زنم، حالا حمید آقا باشه یا هر کس دیگه."
📃با آمدن ننه ورق برگشت، ننه را نمی توانستم دست خالی رد کنم، گفت: "تو نمیخوای به حرف من و پدر مادرت گوش بدی؟ با حمید صحبت کن خوشت نیومد بگو نه، هیچ کس نباید روی حرف من حرف بزنه! دو تا جوون می خوان با هم صحبت کنن سنگای خودشون وا بکنن، حالا که بحثش پیش اومده چند دقیقه صحبت کنید تکلیف روشن بشه." حرف ننه بین خانواده ما حرف آخر بود، همه از او حساب می بردیم، کاری بود که شده بود، قبول کردم و این طور شد که ما اولین بار صحبت کردیم.
💐صدای حمید را از پشت در شنیدم که آرام به عمه گفت: "آخه چرا اینطوری؟ ما نه دسته گل گرفتیم نه شیرینی آوردیم." عمه هم گفت: "خدا وکیلی موندم توی کار شما، حالا که ما عروس راضی کردیم داماد ناز میکنه!"

#ادامه_دارد...


@hamsardarry 💕💕💕
#بخش_اول🎆 #زندگینامه📝
#فصل_اول🖇
#یک_تبسم_یک_کرشمه_یک_خیال🎈

😠اخم کردم و گفتم: "یعنی چی؟ درست بگو ببینم چی شده؟ من که چیزی نشنیدم." گفت: "خودم ‌دیدم عمه به مامان با چشماش اشاره کرد و یواشکی با ایما و اشاره به هم یه چیزایی گفتن!" پرسیدم: "خب که چی؟" با مکث گفت: "نمی دونم، اونطور که من از حرفاشون فهمیدم فکر کنم حمید آقا رو بفرستن که با تو حرف بزنه."
😟با اینکه قبلاً به این موضوع فکر کرده بودم ولی الان اصلاً آمادگی نداشتم، آن هم چند ماه بعد از اینکه به بهانه درس و دانشگاه به حمید جواب رد داده بودم.
💥گویا عمه با چشم مادرم اشاره کرده بود که برود آشپزخانه، آنجا گفته بود: "ما که اومدیم دیدن داداش، حمید که هست، فرزانه هم که هست، بهترین فرصته که این دوتا بدون هیاهو با هم حرف بزنن، الان هر چی هم که بشه بین خودمونه، داستانی هم پیش نمیاد که چی شد چی نشد، ولی به اسم خواستگاری بخوایم بیایم نمیشه، اولاً فرزانه نمیزاره، دوما یه وقت جور نشه کلی مکافات میشه، جلوی حرف مردم رو نمیشه گرفت، توی در و همسایه و فامیل هزار جور حرف می بافن."
😢تا شنیدم که قرار است بدون هیچ مقدمه و خبر قبلی با حمید آقا صحبت کنم همانجا گریه‌ام گرفت، آبجی با دیدن حال و روزم بدتر از من هول کرده بود گفت: "شوخی کردم! تورو خدا گریه نکن، ناراحت نباش هیچی نیست!" بعد هم وقتی اوضاع ناجور است از اتاق زد بیرون.

#ادامه_دارد...


@hamsardarry 💕💕💕
#بخش_اول🎆 #زندگینامه📝
#فصل_اول🖇
#یک_تبسم_یک_کرشمه_یک_خیال🎈

🥣مشغول خوردن انجیر ها بودیم که زنگ خانه به صدا درآمد، مادرم بعد از باز کردن در، چادرش را برداشت و گفت: "آبجی آمنه با پسراش اومدن عیادت."
🏠سریع داخل اتاقم رفتم، تمام سالی که برای کنکور درس می‌خواندم هر مهمانی می آمد می دانست که من درس دارم و از اتاق بیرون نمی‌روم، ولی حالا کنکورم را داده بودم و بهانه ای نداشتم!
🧥مانتوی بلند و گشاد قهوه‌ای رنگم را پوشیدم، روسری گلدار قواره ای کرم رنگم را لبنانی سر کردم و به آشپزخانه رفتم، از صدای احوالپرسی ها متوجه شدم که عمه، حمید، حسن آقا و خانم به منزل ما آمدند، شوهرعمه همراهشان نبود، برای سرکشی باغشان به روستای "سنبل آباد الموت" رفته بود.
روبرو شدن با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود چه برسد به اینکه بخواهم برایشان چایی هم ببرم. چایی را که ریختم فاطمه را صدا کردم و گفتم: "بی زحمت چای را ببر تعارف کن." سینی چای را که برداشت من هم دنبال آبجی به مهمان ها رفتم و بعد از احوالپرسی کنار خانم حسن آقا نشستم، متوجه نگاه های خاص عمه و لبخندهای مادرم شده بودم، چند دقیقه بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم برای همین خیلی زود به اتاقم رفتم.
👤کم و بیش صدای صحبت مهمان ها را می شنیدم، چند دقیقه‌ که گذشت فاطمه داخل اتاق آمد، می دانستم این پاورچین پاورچین آمدنش بی علت نیست، مرا که دید زد زیر خنده، جلوی دهانش را گرفته بود که صدای خنده اش بیرون نرود. با تعجب نگاهش کردم، وقتی نگاه جدی من را دید به زور جلوی خنده اش را گرفت و گفت: "فکر کنم این بار قضیه شوخی شوخی جدی شده، داری عروس میشی!"

#ادامه_دارد...

@hamsardarry 💕💕💕
#بخش_اول🎆 #زندگینامه📝
#فصل_اول🖇
#یک_تبسم_یک_کرشمه_یک_خیال🎈

📖از همان روز نذرم را شروع کردم، هیچکس از عهد من باخبر نبود حتی مادرم، هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء دعای توسل را می خواندم و امیدوار بودم خود ائمه کمک حالم باشد.
☆☆☆☆
🌞پنجم شهریور سال نود و یک، روزهای گرم و شیرین تابستان، ساعت چهار بعد از ظهر، کم کم خنکای عصر هوای دم کرده را پس میزد. از پنجره هم که به حیاط نگاه میکردی میدیدی همه گل ها و بوته های داخل باغچه دنبال سایه ای برای استراحت هستند.
😞در حالی که هنوز خستگی یک سال درس خواندن برای کنکور در وجودم مانده بود، گاهی وقتها چشمهایم را می‌بستم و از شهریور به مهرماه می‌رفتم، به پاییز، به روزهایی که سر کلاس دانشگاه بنشینینم و دوران دانشگاه را با همه بالا و بلندی‌هایش تجربه کنم، دوباره چشم هایم را باز می‌کردم و خودم را در باغچه بین گل ها و درخت های وسط حیاط کوچک مان پیدا می‌کردم.
🌷علاقه من به گل و گیاه برمی‌گشت به همان دوران کودکی که اکثراً بابا ماموریت می‌رفت و خانه نبود، برای اینکه این تنهایی ها اذیتم نکند همیشه سروکارم با گل و باغچه و درخت بود.
👱🏻‍♂با صدای برادرم علی که گفت: "آبجی سبد رو بده." به خودم آمدم، با کمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیر های رسیده و خوشرنگ را چیدیم، چندتایی از انجیرها را شستم، داخل بشقاب گذاشتم و برای پدرم بردم. بابا چند روزی مرخصی گرفته بود، وسط ورزش کاراته پایش در رفته بود، برای همین با عصا راه می‌رفت و نمی‌توانست سر کار برود، ننه هم چند روزی بود که پیش ما آمده بود.

#ادامه_دارد...

@hamsardarry 💕💕💕
#بخش_اول🎆 #زندگینامه📝
#فصل_اول🖇
#یک_تبسم_یک_کرشمه_یک_خیال🎈

🍰هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را زیر زبانم درست مزمزه نکرده بودم که خواستگاری های با واسطه و بی واسطه شروع شد، به هیچ کدامشان نمی‌توانستم حتی فکر کنم. مادرم در کار من مانده بود، می پرسید: "چرا هیچ کدوم رو قبول نمی کنی، برای چی همه خواستگارها رو رد می کنی؟" این بلاتکلیفی اذیتم می‌کرد، نمی‌دانستم تکلیفم چیست.
📚بعد از اعلام نتایج کنکور، تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم، کتاب‌های درسی را یک طرف چیدم، کتابخانه را مرتب کردم، بین کتاب‌ها چشمم به کتاب "نیمه پنهان ماه" افتاد. روایت زندگی شهید "محمد ابراهیم همت" از زبان همسر ایشان که همیشه خاطراتش برایم جالب و خواندنی بود، روایتی که از عشقی ماندگار بین سردار خیبر و همسرش خبر می‌داد.
📖کتاب را که مرور می‌کردم به خاطره ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود که چهل روز روزه بگیرد، به اهل بیت متوسل بشود و بعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد.
🔑خواندن این خاطره کلید گمشده سردرگمی های من در این چند هفته شد، پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت می کنم، حساب و کتاب کردم دیدم چهل روز روزه آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است، حدس زدم احتمالاً همسر شهید در زمستان چنین نذری کرده باشد، تصمیم گرفتم به جای روزه چهل روز دعای توسل بخوانم به این نیت که از این وضعیت خارج بشوم، هرچه خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم بشود."

#ادامه_دارد...


@hamsardarry 💕💕💕
#بخش_اول🎆 #زندگینامه📝
#فصل_اول🖇
#یک_تبسم_یک_کرشمه_یک_خیال🎈
#پارت_دهم

🍰هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را زیر زبانم درست مزمزه نکرده بودم که خواستگاری های با واسطه و بی واسطه شروع شد، به هیچ کدامشان نمی‌توانستم حتی فکر کنم. مادرم در کار من مانده بود، می پرسید: "چرا هیچ کدوم رو قبول نمی کنی، برای چی همه خواستگارها رو رد می کنی؟" این بلاتکلیفی اذیتم می‌کرد، نمی‌دانستم تکلیفم چیست.
📚بعد از اعلام نتایج کنکور، تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم، کتاب‌های درسی را یک طرف چیدم، کتابخانه را مرتب کردم، بین کتاب‌ها چشمم به کتاب "نیمه پنهان ماه" افتاد. روایت زندگی شهید "محمد ابراهیم همت" از زبان همسر ایشان که همیشه خاطراتش برایم جالب و خواندنی بود، روایتی که از عشقی ماندگار بین سردار خیبر و همسرش خبر می‌داد.
📖کتاب را که مرور می‌کردم به خاطره ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود که چهل روز روزه بگیرد، به اهل بیت متوسل بشود و بعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد.
🔑خواندن این خاطره کلید گمشده سردرگمی های من در این چند هفته شد، پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت می کنم، حساب و کتاب کردم دیدم چهل روز روزه آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است، حدس زدم احتمالاً همسر شهید در زمستان چنین نذری کرده باشد، تصمیم گرفتم به جای روزه چهل روز دعای توسل بخوانم به این نیت که از این وضعیت خارج بشوم، هرچه خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم بشود."

#ادامه_دارد...


@hamsardarry 💕💕💕
#بخش_اول🎆           #زندگینامه📝
#فصل_اول🖇
#یک_تبسم_یک_کرشمه_یک_خیال🎈

💎سعی کردم پدرم را قانع کنم، گفتم: "بحث من اصلاً حمید آقا نیست،  برای ازدواج آمادگی ندارم چه با حمید آقا چه با هر کس دیگه، من هنوز نتونستم با مسئله زندگی مشترک کنار بیام، برای یک دختر دهه هفتادی هنوز خیلی زوده، اجازه بدین نتیجه کنکور مشخص بشه، بعد سر فرصت بنشینیم صحبت کنیم ببینیم چیکار میشه کرد."
🕋چند ماه بعد از این ماجراها عمو نقی بیست و دوم خرداد از مکه برگشته بود، دعوتی داشتیم و به همه فامیل ولیمه می داد، وقتی داشتم از پله های تالار بالا می رفتم انگار در دلم رخت می‌شستند، اضطراب شدیدی داشتم، منتظر بودم به خاطر جواب منفی که داده بودم عمه یا دختر عمه هایم با من سر سنگین باشند ولی اصلاً این طور نبود، همه چیز عادی بود، رفتارشان مثل همیشه گرم و با محبت بود، انگار نه انگار که صحبتی شده و من جواب رد دادم.
🎓روزهای سخت و پر استرس کنکور بالاخره تمام شد، تیرماه سال نود و یک آزمون را دادم، حالا بعد از یک سال درس خواندن، دیدن نتیجه قبولی در دانشگاه می توانست خوشحال کننده ترین خبر برایم باشد. با قبولی در دانشگاه علوم پزشکی قزوین نفس راحتی کشیدم، از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم چون نتیجه یک سال تلاشم را گرفته بودم، پدر و مادرم هم خوشحال بودند و من از اینکه توانسته بودم رو سفیدشان کنم احساس خوبی داشتم.

#ادامه_دارد...

@hamsardarry 💕💕💕
#بخش_اول🎆 #زندگینامه📝
#فصل_اول🖇
#یک_تبسم_یک_کرشمه_یک_خیال🎈

📚داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد، بعد هم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت: "فرزانه میبینی چه پسر خوش قد و بالایی شده، رنگ چشماشو ببین چقدر خوشگله، به نظرم شما دوتا خیلی بهم میاین، آرزومه عروسی شما دوتا رو ببینم." عکس نوه هایش را در کیف پولش گذاشته بود، از عکس حمید همان عکسی را داشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود.
از خجالت سرخ و سفید شدم، انداختم به فاز شوخی و گفتم: "آره ننه خیلی خوشگله، اصلا اسمش رو به جای حمید باید یوزارسیف میذاشتن!، عکسشو بزار تو جیبت شش دونگ حواستم جمع باشه که کسی عکس رو نوزده!" همینطوری شوخی می‌کردیم و میخندیدیم ولی مطمئن بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما به ما را به هم نرساند آرام نمیگیرد.
🧔🏻هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوان چای تازه دم به حیاط آمد، ننه گفت: "من که زورم به دخترت نمیرسه، خودت باهاش حرف بزن ببین میتونی راضیش کنی."
🥰پدر و مادرم با اینکه دوست داشتند حمید دامادشان شود اما تصمیم‌گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند، پدرم لیوان چای را کنار دستم گذاشت و گفت: "فرزانه من تو رو بزرگ کردم، روحیاتت رو میشناسم، میدونم با هر پسری نمیتونی زندگی کنی، حمید رو هم مثل کف دست می شناسم، هم خواهرزادمه، هم همکارمه، چند سال توی باشگاه با هم مربیگری می‌کنیم، به نظرم شما دوتا برای هم ساخته شدین، چرا حمید رو رد کردی؟"

#ادامه_دارد...

@hamsardarry 💕💕💕
#بخش_اول🎆           #زندگینامه📝
#فصل_اول 🖇
#یک_تبسم_یک_کرشمه_یک_خیال🎈

🧕🏻ننه فیروزه مادر بزرگ مشترک من و حمید است که ننه صدایش می کنیم، از آن مادر بزرگ های مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم می‌خورند، ننه همیشه موهای سفیدش را حنا می گذارد، هر وقت دور هم جمع می‌شویم بقچه خاطرات و قصه هایش را باز می‌کند تا برای ما داستان‌های قدیمی تعریف کند، قیافه من به ننه شباهت دارد، ننه خیلی در زندگی سختی کشیده است، زنی سی ساله بود که پدربزرگم به خاطر رعد و برق گرفتگی فوت شد، ننه ماند و چهار تا بچه قد و نیم قد، عمه ‌آمنه، عمو محمد، پدرم و عمو نقی، بچه‌ها را با سختی و به تنهایی با هزار خون دل بزرگ کرد، برای همین همه فامیل احترام خاصی برایش قائل هستند.
                            ☆☆☆☆
🐚چند روزی از تعطیلات نوروز گذشته بود که ننه پیش ما آمد، معمولاً هر وقت دلش برای ما تنگ می‌شد دو سه روزی مهمان ما می‌شد. از همان ساعت اول به هر بهانه ای که می شد بحث حمید را پیش میکشید، داخل پذیرایی روبروی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت: "فرزانه اون روزی که تو جواب رد دادی من حمید را دیدم، وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی رنگش عوض شد! خیلی دوستت داره."

#ادامه_دارد...


@hamsardarry 💕💕💕
#بخش_اول🎆 #زندگینامه📝
#فصل_اول 🖇
#یک_تبسم_یک_کرشمه_یک_خیال🎈

🌸وقتی دیدم عمه تا این حد ناراحت و دلخور شده جلو رفتم و بغلش کردم، از یک طرف شرم و حیا باعث می شد نتوانم راحت حرف بزنم و از طرف دیگر نمی‌خواستم باعث اختلاف بین خانواده ها باشم، دوست نداشتم ناراحتی پیش بیاید، گفتم: "عمه جون قربونت برم چیزی نشده که، این همه عجله برای چیه؟ یکم مهلت بدین، من کنکورم رو بدم، اصلا سری بعد خود حمید آقا هم بیاد ما باهم حرف بزنیم، بعد با فراغ بال تصمیم بگیریم، توی این هاگیر واگیر و درس و کنکور نمیشه کاری کرد." خودم هم نمی‌دانستم چه می گفتم، احساس می‌کردم با صحبت‌هایم عمه را الکی دلخوش می کنم، چاره ای نبود، دوست نداشتم با ناراحتی از خانه ما بروند.
🦋تلاش من فایده نداشت، وقتی عمه خانه رسیده بود سر صحبت و گلایه را با "ننه فیروزه" باز کرده بود و با ناراحتی تمام به نه نه گفته بود: "دیدی چی شد مادر؟ برادرم دخترش رو به ما نداد! دست رد به سینه ما زدن، سنگ روی یخ شدیم، من یک عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم ولی الان میگن نه، دل منو شکستن!"

#ادامه_دارد...


@hamsardarry 💕💕💕
#بخش_اول🎆 #زندگینامه📝
#فصل_اول🖇
#یک_تبسم_یک_کرشمه_یک_خیال🎈

👱🏻‍♂حمید شش برادر و خواهر دارد، فاصله سنی ما چهار سال است، بیست و سه بهمن آن سال آقا سعید با محبوبه خانم عقد کرده و حالا بعد از بیست و پنج روز عمه رسماً به خواستگاری من آمده بود. پدر حمید می‌گفت: "سعید نامزد کرده، حمید تنها مونده، ما فکر کردیم الان وقتشه که برای حمید هم قدم پیش بذاریم، چه جایی بهتر از اینجا!"
🧕🏻البته قبل‌تر هم عمه به عمو ها و زن عمو های من سپرده بود که واسطه بشوند، ولی کسی جرئت نمی‌کرد مستقیم مطرح کند، پدرم روی دخترهایش خیلی حساس بود و به شدت به من وابسته بود، همه فامیل می‌گفتند: "فرزانه فعلاً درگیر درس شده، اجازه بدید تکلیف کنکور و دانشگاهش روشن بشه بعد از اقدام کنید."
🗣نمی دانستم با مطرح شدن جواب منفی من چه اتفاقی خواهد افتاد، در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که عمه داخل اتاق آمد، زیر چشمی به چهره دلخور عمه نگاه کردم، نمی توانستم از جلوی چشم عمه فرار کنم، با جدیت گفت: "ببین فرزانه دختر برادرمی، یه چیزی میگم یادت باشه، نه تو بهتر از حمید پیدا می کنی، نه حمید میتونه دختری بهتر از تو پیدا کنه، الان میریم ولی خیلی زود برمی گردیم، ما دست‌بردار نیستیم!"

#ادامه_دارد...

@hamsardarry 💕💕💕
#بخش_اول🎆 #زندگینامه📝
#فصل_اول🖇
#یک_تبسم_یک_کرشمه_یک_خیال🎈

👥بابا که رفت، پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد و گفت: "دخترم، آبجی آمنا از ما جواب میخواد، خودت که میدونی از چند سال پیش این بحث مطرح شده، نظرت چیه؟ بهشون چی بگیم؟" جوابم همان بود، به مادرم گفتم: "طوری که عمه ناراحت نشه بهش بگین میخواد درس بخونه."
🧕عمه یازده سال از پدرم بزرگتر بود، قدیم ترها خانه پدری مادرم با آنها در یک محله بود، عمه واسطه ازدواج پدر و مادرم شده بود، برای همین مادرم همیشه عمه را آبجی صدا می‌کرد. روابطشان شبیه زن داداش و خواهر شوهر نبود، بیشتر با هم دوست بودند و خیلی با احترام با هم رفتار می کردند.
🍃اولین باری که موضوع خواستگاری مطرح شد سال هشتادوهفت بود، آن موقع دوم دبیرستان بودم، بعد عروسی حسن آقا برادر بزرگتر حمید، عمه به مادرم گفته بود: "زن داداش الوعده وفا، خودت وقتی این ها بچه بودن گفتی حمید باید داماد من بشه، منیره خانم ما فرزانه رو میخوایم." حالا از آن روز چهار سال گذشته بود، این بار عقد آقا سعید برادر دوقلوی حمید بهانه شده بود که عمه بحث خواستگاری را دوباره پیش بکشد.

#ادامه_دارد...

@hamsardarry 💕💕💕
Ещё