💝مشاوره خانواده بهشتی 💝

#دست
Канал
Логотип телеграм канала 💝مشاوره خانواده بهشتی 💝
@hamsardarryПродвигать
4,44 тыс.
подписчиков
14,8 тыс.
фото
1,25 тыс.
видео
9,94 тыс.
ссылок
✨﷽✨ ✍آشنایی با مسائل زناشویی در اسلام ویژه متاهلین و مجردین ✍️هدف ما آرامش و ثبات زن وشوهرها در زندگی مشترک و انتخاب شایسته مجردهاست😊 💑 @hamsardarry ✍نوبت مشاوره *تبلیغات @hamsardarry #کپی_مطالب ‼️
Forwarded from بینام
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فکرشم نمیکردم یه #کانال اینهمه #ارزون بفروشه🤩🤩

هـر مدلی که دلت خواست این کانال هست❤️

قول میدم #دست_خالی برنگردی💃

لینکشو اینجا میزارم بیا تا کارهای جدید تموم نشدن😍👇👇👇👇

https://t.me/joinchat/Szqt4om7P88bzAOe
❤️🍃❤️

#محبت 😍

💢علم روانشناسی
ثابت کرده :
وقتی دَست کسی که دوستش دارید
رو میگیرید
از درد و نگرانیتون کاسته میشه

پس تا میتونید ؛
دستای همو مُحکم بگیرید🤝🤝

💠حضرت علی علیه السلام:

هرگاه بهم رسیدید
با يكديگر #دست دهيد 🤝
و از خود شادى و خوشرويى نشان دهيد؛

وقتی از هم كه جدا شديد هرچه گناه داشته ايد از بين رفته است.🍃
و دست دادن کینه را از دلها میبرد.❤️


@hamsardarry 💕💕💕
❤️ #عاشقانه_مذهبی ❤️
(قسمت12)
بے حال وارد ڪوچہ شدم،عادت ڪردہ بودم چادر سر نڪنم،سہ هفتہ خودم رو حبس ڪردہ بودم تا نبینمش!تا بیشتر خورد نشم!حال جسمم بہ هم ریختہ بود مثل روحم!
شهریار بازوم رو گرفت،برادرم شدہ بود خواهر روزاے سختے!
شروع ڪرد بہ قلقلڪ دادن گلوم،لبخند ڪم رنگے زدم با خندہ گفت:دارے حوصلہ مو سر مے برے خانم ڪوچولو! وقتے با مادرم صحبت میڪرد صداش رو شنیدم ڪہ گفت خیلے حساس و وابستہ ام باید با سختے ها رو بہ رو بشم!
دستش رو از بازوم جدا ڪردم و گفتم:میتونم راہ بیام! رسیدیم سر ڪوچہ،عاطفہ با خندہ همراہ دخترے مے اومد پشت سرشون امین لبخند بہ لب اومد و دست دختر رو گرفت! نمیدونم چطور ایستادہ بودم،فقط صداے جیغ قلبم رو شنیدم!
تن تبدارم یخ بست،شهریار دستم رو گرفت با تعجب گفت:هانیہ تب ندارے!یخے،دارے مے لرزے! نفس عمیقے ڪشیدم.
_من خوبم داداش بریم!
تا ڪے میخواستم فرار ڪنم؟!
قدم برداشتم،محڪم ترین قدم عمرم!
عاطفہ نگاهمون ڪرد،لبخندش محو شد! رابطہ م با عاطفہ بهم خوردہ بود،با امید دادن هاش تو شڪستم شریڪ بود!
شهریار بلند سلام ڪرد،هر سہ شون نگاهمون ڪردن ولے من فقط دختر محجبہ اے رو میدیدم ڪہ با صورت نمڪین و لبخند ملایمش ڪنار مردِ من بود!
هر سہ باهم جواب دادن،انگار تازہ میخواستم حرف بزنم بہ زور گفتم:سلام دختر دستش رو آورد جلو،نمیدونست حاظرم دستش رو بشڪنم،باهاش دست دادم و سریع دستش رو رها ڪردم! با تعجب نگاهم ڪرد!
_عزیزم چقدر یخے!
عصبے شدم اما خودم رو ڪنترل ڪردم امین آروم و سر بہ زیر ڪنارش بود!
_نشد تبریڪ بگم،خوشبخت بشید! مطمئنم دعا براے دشمن بدتر از نفرینہ!
با لبخند ملیحے نگاهم ڪرد:ممنون خانمے قسمت خودت بشہ.
بہ امین نگاہ ڪرد و دستش رو فشرد،چندبار خواب دیدہ بودم با امین دست تو دستیم؟!
حالم داشت بد میشد و دماے بدنم سردتر،اگر یڪ دقیقہ دیگہ مے ایستادم حتما مے مردم! دست شهریار رو گرفتم. شهریار لبخند زد و گفت:بہ همہ سلام برسونید خدانگهدار!
سریع خداحافظے ڪردیم و راہ افتادیم،با دستم،دست شهریار رو فشار میدادم! رسیدیم سر خیابون،چشم هام رو بستم امین و دخترہ دست تو دست هم داشتن میخندیدن!
اون دخترہ بود نہ همسرش! احساس ڪردم روح دارہ از بدنم خارج میشہ،چشم هام رو باز ڪردم پشت سرم رو نگاہ ڪردم،امین و دخترہ جلوے در داشتن باهم حرف میزدن،حتما عاطفہ سر بہ سرشون گذاشتہ بہ ڪوچہ پناہ آوردن تا راحت باشن!
زیر لب گفتم:دخترہ بہ جاے من خیلے دوستش داشتہ باش!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے #دست_در_دست_رقیبے_جانا #نوش_باد_وصل_مبارڪ_بادت یهو تڪ بیت نو گفتم،نیما جان حلال ڪن!



https://t.me/joinchat/AAAAAE0_aRimvpZzFlkA6Q
@hamsardarry 💕💕💕
💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو

🌹قــسـمـت بیست و هشتم
( #زنــدگــےدرایــران)

به عنوان #طلبه توی #مکتب پذیرش شدم ...
از #مسلمان_بودن
فقط و فقط #حجاب
نخوردن #شراب
و #دست_دادن با مردها رو بلد بودم ... .

همه با #ظرافت و #آرامش
باهام برخورد می کردن ... 🌸🍃

اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ... .

#سفید و #سیاه و #زرد و ...
همه برام یکی شده بود ...

#مفاهیم_اسلام
قدم به قدم برام #جذاب می شد ... .

تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم ...
کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود ...

اما حالا داشتم با #شهریه_کم_طلبگی زندگی می کردم ... 👏👏

اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن
و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ...
ولی برای من، نه ... .😌

با همه #سختی_ها
از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم #خوشحال_بودم ... .😊

دو سال بعد ...
من دیگه اون آدم قبل نبودم ...
اون آدم #مغرورپولدارمارکدار ... ‼️
آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و ...
ادامه دارد..

https://t.me/joinchat/AAAAADvMQzD9XWqQHWgqxw
@hamsardarry 💕💕💕
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_چهل_چهارم

ساعت 4 شب بود و سهیل بالای تپه ای ایستاده بود که تمام شهر مثل یک فرش زیر پاش چشمک میزد، به خونه ها
نگاه کرد و با خودش گفت: الان توی هر کدوم از این خونه ها یک سری آدم دارند زندگی میکنند، چه چار دیواری
کوچیک و قشنگی ...
اما چار دیواری خونه اون چی؟ کوچیک بود، اما قشنگ هم بود؟ ...
آروم به سمت تخته سنگی حرکت کرد که اون نزدیکی بود، تخته سنگی که برای اون و فاطمه یک خاطره بود، دوران
نامزدی هر وقت دعواشون میشد یا اینکه به هر دلیلی فاطمه از دستش ناراحت میشد کافی بود بیارتش این بالا، روی
همین تخته سنگ مینشستند و به شهر نگاه میکردند، به خونه ها، به راهها، حتی به کوههایی که پشت شهر بود. این
صحنه همیشه #فاطمه رو سر #ذوق می آورد و هر ناراحتی که داشت برطرف میشد.
روی تخته سنگ نشست، باد خنکی می وزید که کمی از گرمای وجودش رو کم میکرد، چشمش به ساختمون بلند چند
طبقه ای که وسط شهر بود افتاد، عین فاطمه دستش رو بالا برد و با انگشت شست و سبابه ارتفاع اون ساختمون رو
اندازه گرفت، هنوزم خیلی کوچیک بود.
فاطمه همیشه این کار رو میکرد و بعدش به سهیل میگفت: ببین این ساختمون که بلندترین ساختمون شهر ماست از
این بالا چقدر کوچیکه؟ بین دو تا انگشتمون هم جا میگیره. از این بالا که نگاه کنی، همه چیز دنیا کوچیکه، جز یک
چیز ... #فقط_خداست که این بالا هم #همون_قدر_بزرگ و #لا_یتناهیه.
بعدش هم #بوسه_فاطمه به #دستهای سهیل بهش می فهموند که دیگه همه #دلخوری_ها_تموم_شده و اون وقت بود که
فاطمه #سرش رو روی پای سهیل میگذاشت و منتظر #نوازشش میشد. با هم به شهر نگاه میکردند و عین روز اول
#عاشق_عاشق_میشدند.
سهیل لبخندی زد و به دست خودش نگاه کرد، چقدر این #دست #دلتنگ_بوسه_فاطمست و چقدر #بی_تاب_نوازش
#سرش.
آره از این بالا همه چیز کوچیکه، جز همون خدا. چقدر #خدای_فاطمه_بزرگه. خوش به حالش ... لحظه ای به #خدای_فاطمه_فکر_کرد، اما می ترسید، هیچ وقت توی زندگی به خدا فکر نکرده بود، فقط مواقعی که بدجوری توی منگنه
قرار میگرفت و دستش از همه چیز کوتاه میشد، از #خدا_کمک می خواست. شاید حالا هم وقتش باشه #خدا_رو_صدا_بزنه،
آخه بدجوری توی منگنه قرار گرفته... اونم حالا که #صبر_فاطمه باعث شده بود تصمیم بگیره دیگه با هیچ زنی رابطه
نداشته باشه... اما حضور شیدا باعث شد فاطمه جور دیگه ای فکر کنه
فقط چند جمله گفت: #خدایا_تو_که_اینجا #بزرگیت_بیشتر_تو_چشم_میاد، بزرگیتو به منم نشون بده و #کمکم_کن به فاطمه
ثابت کنم من به #قولم وفا کردم، کمک کن که #باورش بشه. حداقل تو که میدونی من توی این دو سال هیچ کار به قول

ادامه دارد....


@hamsardarry 💕💕💕
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_چهلم

بعد از رفتن شیدا، سهیل به سمت بچه ها برگشت، تعجب بچه ها و چهره گرفته ریحانه تازه بهش فهموند که
بدجوری داد زده، خواست هر جور که شده جو رو عوض کنه برای همین به سختی لبخندی زد و گفت: خوب بچه ها
با یک رقص حسابی چطورین؟ هان؟ بعد هم به سمت ضبط رفت و آهنگ شادی گذاشت.
بچه ها که حالا کمی احساس آرامش کرده بودند، شروع کردند به دست زدن، سهیل به سها اشاره کرد که هر جور
شده مجلس رو گرم کنه و بعد از این که مطمئن شد همه چیز رو به راهه، نگاهی به داخل آشپزخونه انداخت.
فاطمه رو دید که روی میز نشسته. دلش می خواست بره تو، اما چیزی برای گفتن نداشت، چی می خواست به فاطمه
بگه؟ #عذرخواهی_کنه؟ بگه مقصر نبوده؟ بگه فراموش کن؟ هر سوالی که میپرسید مسخره بود. #سردرگم_بود، دلش
نمی خواست فاطمه رو این طور درمونده رها کنه، برای همین داخل شد و صندلی آشپزخونه رو کشید عقب و رو به
روی فاطمه نشست.
دستهای فاطمه همچنان روی گوشش بود، انگار زمان ایستاده بود و هیچ صدایی نمی شنید، دلش میخواست همون طور
بمونه، برای همیشه، دلش نمی‌خواست به خانم فدایی زاده و سهیل فکر کنه، به اتفاقات چند لحظه پیش،
دلش نمیخواست چیزی بشنوه، چیزی حس کنه، #آرامش میخواست حتی شده برای چند لحظه.
سهیل منتظر به فاطمه #نگاه_میکرد، دلشوره بدی داشت، اشکهای فاطمه بدجور آزارش میداد ... #فاطمه_عشقش_بود، در
این حرفی نبود، اما کی می تونست بفهمه وقتی از کسی بخوان چیزی باشه که نیست، چه در خواست بزرگی کردن...
سهیل #عاشق بود و به خاطر این #عشقش حاضر شده بود سختی های زیادی رو تحمل کنه، و حالا وقتی دو سال تمام به
خاطر #قولی که به فاطمه داده بود #دست_از_پا_خطا_نکرده_بود اما باز هم این طور #فاطمه رو #سردرگم میدید کلافه تر
میشد. دلش میخواست فاطمه حداقل به #حرفش گوش بده، بهش #فرصت بده تا براش توضیح بده... اما #اشکهای _آشکار فاطمه، #اخمش، دستهای روی گوشش همش خبر از چیزی میداد که خیلی سهیل رو میترسوند...
#آروم_دستهای_یخ_زده_فاطمه رو توی #دستهاش_گرفت، میخواست حرفی بزنه، بگه که رابطش به شیدا خیلی وقته که
تموم شده، بگه که شیدا فقط اومده که فاطمه رو ازش بگیره، دلش میخواست توضیح بده، #بگه که #زیر_قولش_نزده، اما
#شیدای_شیطان_صفت #عهد_بسته که با #خاک_یکسانش_کنه،دلش میخواست مثل همیشه اون باشه که به #دستهای_فاطمه_گرمی_میده، و #فاطمه باشه که با #صبرش به #سهیل_اطمینان_میده، اما #فاطمه که انگار دوباره به #زندگی_برگشته_بود
#عصبانی از این حرکت سهیل با #خشونت دستهای همسرش رو پس زد و از جاش بلند شد. چند لحظه ای ایستاد، به
سهیل نگاه نمی کرد، آرزو میکرد که ای کاش میشد نمی دیدش، ای کاش الان اینجا جلوی من نبود، ای کاش می
تونستم هیچ وقت نبینمش ....

ادامه دارد...


@hamsardarry 💕💕💕
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_سی_نهم

برگشت توی پذیرایی و این بار
با شک و تردید و البته با زیرکی خدادادیش باب صحبت رو با شیدا باز کرد.
سهیل که در مقابل ضربات فاطمه ساکت ایستاده بود، ناگهان دست فاطمه رو که میومد تا مشت بعدی رو بزنه، #محکم
گرفت توی دستش و لحظه ای نگهش داشت، به #چشمهای فاطمه نگاهی کرد و گفت: #من_زیر_قولم_نزدم...
بعد هم #دست_هاش رو #بوسید و ولشون کرد و بدون هیچ حرفی رفت توی پذیرایی.
فاطمه که انگار تمام انرژیش تموم شده بود، دوباره روی صندلی نشست و اجازه داد قطرات اشکش کمی از سنگینی
قلبش رو تخلیه کنند.
سهیل توی پذیرایی شیدا و سها رو دید که غرق صحبتند، اخمی کرد و به سمت سها رفت و گفت میشه بری به فاطمه
کمک کنی؟ سها که میدونست اوضاع کمی خرابه چشمی گفت و فورا رفت.
#سهیل هم با چشمایی که ازش #خشم و #نفرت میبارید رو به روی شیدا ایستاد و گفت: اینجا چیکار میکنی؟
- هیچی عزیزم، اومدم تولد دخترت
- تو غلط کردی، پاشو #گمشو_بیرون
با من اینجوری حرف نزن عزیزم
-من با آدمی مثل تو هر جوری که دلم می خواد حرف میزنم ... بیرون.
-اما ...
-بیرووون
صدای داد سهیل باعث شد لحظه ای #سکوت در #مهمونی حاکم بشه، بچه ها که از صدای داد مردونه سهیل ترسیده
بودند، #مضطرب به #شیدا و #سهیل نگاه میکردند، سها هم سرش رو از آشپزخونه بیرون آورده بود و نگران به صحنه
نگاه میکرد، تنها فاطمه بود که هیچ علاقه ای نداشت اون صحنه رو ببینه، آروم #سرش رو بین #دستانش قرار داد و
گوشهاش رو #محکم گرفت، دلش نمیخواست هیچ صدایی رو بشنوه.
شیدا که چشمهای خونی و خشمگین سهیل رو دید گفت: #عاشق این #جذبتم، باشه عزیزم، میرم، اما امشب منتظرتم،
میدونی که اگه نیای میتونم چیکار کنم و اون وقت چقدر برات بد میشه.
بعدم بلند شد و به سمت لباسهاش رفت و بعد از پوشیدنشون در خونه رو محکم بست و رفت. سهیل همچنان سرش
پایین بود،سهیل یادش نرفته بود که مدتی که #شیدا رو #صیغه کرده بود، اون #افریته تا می تونست از #روابطشون #پنهانی_عکس و #فیلم تهیه کرده بود و #تهدیدش میکرد که با اون #مدارک #آبروشو همه جا میبره.

ادامه دارد...


@hamsardarry 💕💕💕
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ 💕💕💕
💕💕
💕💕
💕
💕
#جذب_همسر_الهی

💓 #گام_ششم:
قسمت سوم:

🌴🌺🌴
🔶یک مثال میزنم تا راهنمایتان باشد :

خدایا
این #مشخصات_همسر_من است
من ایمان دارم🙏
#تو او را #به_زودی و #به_خوبی به #خانه_ی_ما می فرستی 👌
و #کمک_می_کنی

تا #مقدمات_عقد و #ازدواج ما فراهم شود.

خدایا 🙏

#دست_به_کار_شو

👌 #من_آماده_ام....

🌴🌺🌴


@hamsardarry 💕💕💕
Forwarded from ضمیمه نگار
❤️💫


آیا میدانستید:

#حلقه_ازدواج در انگشت انگشتری #دست_چپ قرار میگیرد

زیرا تنها #انگشتی است که یک رگش به قلب میرسد.




@hamsardarry 💕💕💕
Forwarded from ضمیمه نگار
­‍ ‍ تکالیفی برای #بهبود_روابط_زناشویی

تکلیف روز اول :

هر کدام دست های خود را در #دست دیگری بگارید

و به مدت 30 ثانیه بدون پلک زدن در #چشمان یکدیگر نگاه کنید.

سپس هر کدام از خاطرات #خوش دوران گذشته خود حرف بزنید ،

بعد چند خصوصیت #مثبت همسرتان را به او بگویید

و به او یادآور شوید که #دوستش دارید

و از بودن با او #خوشحال هستید.



@hamsardarry 💕💕💕
❤️💫❤️💫❤️💫❤️


💏 #سیاست_های_همسرداری

‼️ #دست_از_مقایسه_بردار

به یاد بیاورید چگونه عاشق همسرتان شدید؟

اگر او را بخاطر اینکه شوخی می کرد و آدم پرحرف و شادی بود دوست داشتید پس چرا حالا دوست دارید او زیپ دهانش را بکشد؟

اگر آدم ساکت و قوی و جدی بود و بخاطر این موضوع #عاشقش شدید چرا حالا می خواهید او پرحرف و شوخ طبع باشد؟

اگر بخاطر گذشت و مهربانیش عاشق او شدید پس چگونه اکنون اورا بخاطر دل رحمیش سرزنش می کنید؟

دست از #مقایسه بردارید:

قابل توجه متاهلین عزیز...
آویزه گوشمان باشد...

هيچ کدام از انهايي که همسرت را با انها مقايسه مي کني ، هنوز با تو زندگي نکرده اند تا نقاط ضعفشان را هم ببيني ....!!!

از دور همه در زندگيشان قهرمانند ...
اما نه ...!!!

قهرمان واقعي کسي است که با خوشي و نا خوشي ، عاشقانه در کنارت زندگي ميکند

💞قهرمان زندگيت را عاشقانه باور کن!!!




@hamsardarry 💕💕💕
❤️💫❤️💫❤️💫❤️


💏 #سیاست_های_همسرداری

‼️ #دست_از_مقایسه_بردار

به یاد بیاورید چگونه عاشق همسرتان شدید؟

اگر او را بخاطر اینکه شوخی می کرد و آدم پرحرف و شادی بود دوست داشتید پس چرا حالا دوست دارید او زیپ دهانش را بکشد؟

اگر آدم ساکت و قوی و جدی بود و بخاطر این موضوع #عاشقش شدید چرا حالا می خواهید او پرحرف و شوخ طبع باشد؟

اگر بخاطر گذشت و مهربانیش عاشق او شدید پس چگونه اکنون اورا بخاطر دل رحمیش سرزنش می کنید؟

دست از #مقایسه بردارید:

قابل توجه متاهلین عزیز...
آویزه گوشمان باشد...

هيچ کدام از انهايي که همسرت را با انها مقايسه مي کني ، هنوز با تو زندگي نکرده اند تا نقاط ضعفشان را هم ببيني ....!!!

از دور همه در زندگيشان قهرمانند ...
اما نه ...!!!

قهرمان واقعي کسي است که با خوشي و نا خوشي ، عاشقانه در کنارت زندگي ميکند

💞قهرمان زندگيت را عاشقانه باور کن!!!




@hamsardarry 💕💕💕
Forwarded from عکس نگار
‍ تکالیفی برای #بهبود_روابط_زناشویی

تکلیف روز اول :

هر کدام دست های خود را در #دست دیگری بگارید

و به مدت 30 ثانیه بدون پلک زدن در #چشمان یکدیگر نگاه کنید.

سپس هر کدام از خاطرات #خوش دوران گذشته خود حرف بزنید ،

بعد چند خصوصیت #مثبت همسرتان را به او بگویید

و به او یادآور شوید که #دوستش دارید

و از بودن با او #خوشحال هستید.



@hamsardarry 💕💕💕💕
Forwarded from عکس نگار
تا کِی #ت_____ــو را

میانِ #قنوت_______م صدا کنــــم😢؟!

وقتش #رس______یده

#دست______ه #گلـ💐_____ـی

#دس________ت و #پ_______ا کنم!



@hamsardarry 💕💕💕💕
Forwarded from عکس نگار
‍ تکالیفی برای #بهبود_روابط_زناشویی

تکلیف روز اول :

هر کدام دست های خود را در #دست دیگری بگارید

و به مدت 30 ثانیه بدون پلک زدن در #چشمان یکدیگر نگاه کنید.

سپس هر کدام از خاطرات #خوش دوران گذشته خود حرف بزنید ،

بعد چند خصوصیت #مثبت همسرتان را به او بگویید

و به او یادآور شوید که #دوستش دارید

و از بودن با او #خوشحال هستید.



@hamsardarry 💕💕💕💕
‍ ‍ تکالیفی برای #بهبود_روابط_زناشویی

تکلیف روز اول :

هر کدام دست های خود را در #دست دیگری بگارید

و به مدت 30 ثانیه بدون پلک زدن در #چشمان یکدیگر نگاه کنید.

سپس هر کدام از خاطرات #خوش دوران گذشته خود حرف بزنید ،

بعد چند خصوصیت #مثبت همسرتان را به او بگویید

و به او یادآور شوید که #دوستش دارید

و از بودن با او #خوشحال هستید.



@hamsardarry 💕💕💕💕
Forwarded from عکس نگار
🌺🍃

#سیاست_های_رفتاری

#دست_پر به خونه خانواده همسربرید

میتونی ازمربای که درست کردی برای اونهاببری
اینکارتاثیرزیادی درجلب محبت طرفین نسبت بهم داره
باعث میشه متوجه #علاقه شما بشن



@hamsardarty 💕💕💕
Forwarded from عکس نگار
#زندگی

زندگی
دشوارترین #امتحان است..
بسیاری از مردم مردود می ‌شوند
چون سعی می کنند
از روی #دست هم بنویسند؛
غافل از این که
سوالات موجود در #برگه‌_ی هر کسی فرق می‌کند..


@hamsardarry 💕💕💕💕
Forwarded from عکس نگار
🌺🍃

#سیاست_های_رفتاری

#دست_پر به خونه خانواده همسربرید

میتونی ازمربای که درست کردی برای اونهاببری
اینکارتاثیرزیادی درجلب محبت طرفین نسبت بهم داره
باعث میشه متوجه #علاقه شما بشن



@hamsardarty 💕💕💕
Forwarded from عکس نگار
#عشق_من...💝

#دست مرا بگیر که باغ نگاه تو👀
چندان شکوفه ریخت که #هوش از سرم ربود😍

من جاودانیم که پرستوی #بوسه_ات💋
بر روی من دری ز #بهشت_خدا گشود🌹💝💝🌹💝🌹




@hamsardarry 💕💕💕
Ещё