#بخش_اول🎆 #زندگینامه📝#فصل_اول🖇#یک_تبسم_یک_کرشمه_یک_خیال🎈✨💫در ذهنم صحنه های خواستگاری، گل های آنچنانی و قرارهای رسمی مرور می شد، ولی الان بدون اینکه روحم از این ماجرا خبر داشته باشد همه چیز خیلی ساده داشت پیش میرفت! گاهی ساده بودن قشنگ است!
☆☆☆☆
🌪حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغ کاری بود که پدرم اسم او و برادر دوقلویش را پیشنهاد داده بود، همان پسر عمه ای که با سعید آقا همیشه لباس یکسان می پوشید، بیشتر هم شلوار آبی با لباس برزیلی بلند با شماره های قرمز! موهایش هم از ته میزد، یک پسر بچه کچل فوق العاده شلوغ و بی نهایت مهربان که از بچگی هوای من را داشت، نمیگذانمی گذاشت با پسر ها قاطی بشوم، دعوا که می شد طرف من را میگرفت، مکبر مسجد بود و با پدرش همیشه به پایگاه بسیج محل میرفت، اینها چیزی بود که از حمید میدانستم.
🌱زیر آینه روبروی پنجره ای که دیدش به حیاط خلوت بود نشستم، حمید هم کنار در به دیوار تکیه داد، هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم، جلوی در را گرفتم و گفتم: "ما حرف خاصی نداریم، دوتا نامحرم که داخل اتاق در رو نمی بندم."
👔سر تا پای حمید را ورانداز کردم، شلوار طوسی، پیراهن معمولی آن هم طوسی رنگ که روی شلوار انداخته بود. بعدا متوجه شدم که تازه از ماموریت برگشته بود برای همین محاسنش بلند بود، چهره اش زیاد مشخص نبود به جز چشم هایش که از آن ها نجابت می بارید.
❓مانده بودیم کداممان باید شروع کند، نمکدان کنار ظرف میوه به داد حمید رسیده بود، از این دست به آن دست با نمکدان بازی می کرد، من هم سرم پایین بود، چشم دوخته بودم به گره های فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود، خون به مغزم نمیرسید، چند دقیقهای سکوت فضای اتاق را گرفته بود تا اینکه حمید اولین سوال را پرسید: "معیار شما برای ازدواج چیه؟"
#ادامه_دارد...
@hamsardarry 💕💕💕