بریدهای از یک نامه به یک زندانی
در دل این شب کاین نامه مرا در دست است
مانده در جادهی خاموش چراغ
هر کجا خاموشی است.
باد میکاود با رخنهی راه
راه میپیچد در خلوت باغ.
آن زن بیوه، که میدانی کیست
سر خود دارد در دست
و سگش (کاش چون سگ آدمیای داشت وفا)
پیش او خوابیدهست.
نجلا روی حصیرش در اطاقش تنها
«هفت پیکر» میخواند.
گاهی او شعر مرا
که ز بر دارد با من به زبان میراند.
من به او میگویم:
ــ «نجلا! گریه نکن.
صبح نزدیک شدهست.
با دلاویزی خود دلافروز،
آن سفرکرده میآید یک روز.»
ولی او با همه فهمش که به هر رمزی در حرف من است
نیست یک لحظه خموش
مینشیند کمتر حرف منش
(گر چه سود وی از آن است) بگوش.
ـــ نیما یوشیج، مجموعه اشعار فارسی، نشر نگاه، ۱۳۸۸، ص ۷۲۶.