به نامِ نامىِ دردى كه "عشق" مى نامند...
به نامِ لحظه ى وصلِ نگاه بر خورشيد
به نامِ قدرت بى انتهاى هر واژه
كه درد را به موسيقىِ كلام كشيد...
كسى ميانِ اتاقى به گرمىِ نَفـَسَش
تمامِِ خستگى اش را به واژه ها مى داد
كنار پنجره ى بسته چاى مى نوشيد
و خيره بود به تصوير برگها در باد...
صَفيرِ مُمتدِ " يا هو" ى باد، مى پيچيد
ميان سبزىِ روياى شاخه هاى درخت
و با اراده ترين برگها رها مى شد
در ابتداى زمستان به زيرِ پاىِ درخت
صداىِ پاىِ زمستان به گوش مى آمد
و خاك، بسترى از رشته هاىِ مرواريد
به روى كرسىِ گرماىِ يك حضورِ لطيف
كشيد ترمه اى از واژه هاى سبز و سپيد...
انارِ شعر دلش دانه دانه مى خنديد
شرابِ ثانيه را جرعه جرعه مى نوشيد
پر از لطافتِ آرامشِ شبى رنگين
دوباره جامه ى خوابى سپيد، مى پوشيد...
تبسمى گذرا گوشه اى بلاتكليف
نشسته بود كه مهمان كند لبانش را
شكافت سينه ى سرخ انار خاطره اى
گشود، پيله ى احساس خون چكانش را
نگاه خسته اش از پشت لحظه هاى بلور
هميشه شاهد تصويرهاى پنهان بود
به اعتقادِ نگاهش طلوعِ هر خورشيد
نويد فتح شبى تيره و پريشان بود...
كنار دفترش آرام با خود انديشيد:
"طلوع را كه بدانى، چه قدر شب، زيباست"
چكيد قطره ى شعرى به دفترش ناگاه :
"تمام زندگى ام مثل يك شبِ يلداست"...
#غزل_آرامش💎گمشده_در_خیال
@Gomshode_Dar_Khial