انتظار،
انتظار،
انتظار,
یک عمر،
یک عمر انتظار که کَم نیست ، عزیز!
بالاُخره ، پیدایُت شد.
میدانستم،
میدانستَم ،روزی تو خواهی آمد.
که روزی مرا پیدا خواهی کرد.
از لابلِایِ گونیِ کثیفِ گوشه یِ خیابان،
مرا پیدا خواهی کرد.
باز میکنی،همان گونی را که،
رهگذرانِ بی شماری ، بی توّجه ،
از کنارِ آن ، گذشته بودند.
بعدها بمن گفتی :سالها بدنبالِ تُک مرواریدَم بودَم.
تورا بَرحَسبِ تصادف، پیدا کردَم،
لایه ، لایِه یِ مرا باز کَردی،
با چه تبحّری!
با چه ظرافتی!
با چه حوصله ای!
و...
رسیدی ، بِه درونِ بقولِ خودَت:
غنچه ای ، بسته ،
پوشیده از گلبَرگها،
که دانه بِه دانِه ،
کِنار زده شده بودَند.
و...
بو کردی و گفتی:
چه معطّر!
چه زیبا!
اقرار کردم :
عزیزم،من اکنون شکفته شده اَم.
در گوشَم زمزمه کردی:
از زنی که شکفته شده ، مگر گُلی زیباتر، در دنیا هم هست؟
#شهین_عرفانی ( فرجی)
۲ امرداد ۱۴۰۳
#نقاشی سوررئال : الهه حَسَنی