✔️"گمشده_در_خیال "✔️

#رضا_براهنی
Канал
Политика
Юмор и развлечения
Музыка
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала ✔️"گمشده_در_خیال "✔️
@gomshode_dar_khialПродвигать
365
подписчиков
6,28 тыс.
фото
2,71 тыс.
видео
1,05 тыс.
ссылок
ƒαянα∂❤кια شعرهایی که وقت تنهایی به ذهنم تراوش می کنند... حرفهای دلم... از رنجی که می برم... رازهای نهفته در پنهان خانه ی دلم... و هزار و یک حرف و حدیث نگفته... و ترانه های دوست داشتنی... @Gomshode_Dar_Khial 🔘ارتباط بامدیر @Akharin_Jam_Tohi
.
تو زیباتر از آنی که بر شانه‌هایت تنها ملیله‌دوزی موریانه‌ها بیفتد
پرواز کن! پرواز کن از قفس خاک!
تو زیباتر از آنی که بر شانه‌ی آسمان ننشینی و کهکشان‌ها را مثل تخمه نشکنی
به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید
تو نمرده‌ای، فقط دیوانه‌تر شدی

#رضا_براهنی
تاریخچه ی سکوت چشمانش را
بر روی دو برگ قهوه ای
آهوها
می خوانند
این را قلم گیاهی ام می داند

مجنون تو بودن از سلامت برتر
در لحظه ی اختلال معنی ها
بیمار تو بودن از شفاعت برتر
این را قلم گیاهی ام می داند

آن پلک
به زیر لب چو بال گنجشک
آن چشم
دو برگ قهوه ای در ماه
آن دست
دو دست گرم
مثل دو مدینه در شب آرامش
آن گفتن و باز گفتنش از گفته
بیداری بلبلان در من خفته
این را قلم گیاهی ام می داند

گیسوی شکفته، بادها را می ماند
پاهای برهنه، بال ها را می ماند
زانوی برآمده
شب، هاله ی ماهتاب را می ماند

افراشته شانه های نابش از دور
یک جفت چراغ چشم
یا نور زلال آب را می ماند

آن منحنی لبانش از زیبایی
شب، پنجه ی آفتاب را می ماند

آن گفتن و باز گفتنش از گفته
الگوی کف شراب را می ماند
این را قلم گیاهی ام می داند
این را قلم گیاهی ام می داند...

#رضا_براهنی
در میان استخوان‌هایم زنی آواز می‌خواند
و صدایش چون نسیم
سوی جنگل‌های آفاق طلايی می‌شتابد
برگ‌ها از گل و صدها میوه از هر برگ می‌سازد
و زمان در زیر باران نوازش‌های او
بر فراز تپه‌ها آرام می‌ماند
در میان استخوان‌هایش زنی آواز می‌خواند
و صدایش چون نسیم
از فراز قله‌های برف‌پوش دور
برف‌ها را می‌بارید
برف می‌بارد

در بهار صبح‌گاه دست‌های او
از افق‌ها تا افق‌ها برف می‌بارد
در میان استخوان‌هایم زنی آواز می‌خواند
گوش کن عابر
در میان استخوان‌هایم زنی آواز می‌خواند.



#رضا_براهنی
خوابم نمی برد
یک لحظه چشم های تو را دیدم
خوابم نمی برد
یک بار یک ستاره که از شب گذشته بود
تند صدایم زد عاشق شو
بار دگر اگر صدای مرا بشنوی
بدان که این صدا، صدای آخر دنیاست
خوابم نمی برد
خوابم نمی برد
خوابم نمی برد
تا آن ستاره باز صدایم زند
حتی اگر صدا، صدای آخر دنیا باشد!

#رضا_براهنی


#شبتان دور از دلتنگى ❣️
و چشم‌های او
تاریخ رنگ‌های عمودی‌ست
زیرا مسافران دوگانه
- خورشید و ماهتاب -
در یک نگاه اوست که می‌چرخند
و استوای بینش و بینایی
از محور دو شانه‌ی او می‌کند عبور

کبک دری به پارسی ساده
از لانه‌ی معطر لب‌هایش پرواز می‌کند
و گرچه دست‌هایش
- گسترده روی نافه‌ی آهوها -
چون سفره‌ای‌ست پر از لیمو
در زیر ماهتاب ؛
با این همه
آن‌قدر ساده است که چشمانش
جشنی‌ست در ولادت آهوها

#رضا_براهنی
از نگاه بادامت خورشید می‌دمید
یک جفت چشم گوشتی از زیر شانه‌هایت عریان نگاهم می‌کردند
و چشم‌هایم را می‌بستند
تا لذتم مرا ببرد سوی بازوی کوچه‌هایت
بوی اقاقیا و لمس خزه در عمق آب‌های جنون‌آمیز
و بالا کشیده شدن چون موج در شب مهتابی
و بازگشت و مهره ماهی مانند
و عطر شور تراشیده شدن از تو
وقتی که اختلال داغی از حد فاصل زانوها و قلبم زبانه کشید
اسبی شبیه سبز که از یک ستاره به آن سرسرا سکوت سرازیرساز
و من ، خداخدا که دنیا پایان نیابد


#رضا_براهنی

#درود دوستان گرامى صبحتان دل انگيز ❣️
.


معشوقِ جان به بهار، آغشته‌ی منی
که موهای خیست را خدایان بر سینه‌ام می‌ریزند و مرا خواب می‌کنند
یک روزَمی که بوی شانه‌ی تو خواب می‌بَردم
معشوقِ جان به بهار، آغشته‌ی منی،
تو شانه بزن
هنگامه‌ی منی
من دست‌های تو را با بوسه‌هایم تُک می‌زدم
من دست‌های تو را در چینه‌دانم
مخفی نگاه داشته‌ام
تو در گلوی من مخفی شدی
صبحانه‌ی پنهانی منی وقتی که نیستی
من چشم‌های تو را هم در چینه‌دانم مخفی نگاه داشته‌ام
نَحرم کنند اگر همه می‌بینند که تو نگاه گلوگاه پنهانی منی
آواز من از سینه‌ام که بر می‌خیزد از چینه‌دانم قوت می‌گیرد
می‌خوانم می‌خوانم می‌خوانم
تو خواندنِ منی
باران که می‌وزد سوی چشمانم
باران که می‌وزد باران که می‌وزد،
تو شانه بزن! باران که می…
یک لحظه من خودم را گم می‌کنم نمی‌بینمَم
اگر تو مرا نبینی من کیستم که ببینم؟
من نیستم که ببینم ، نمی‌بیننمَم



#رضا_براهنی
من دوست داشتم
که صورت زیبایی را بر روی سینه‌ام بگذارم
وَ بمیرم اما نشد
هستی خسیس‌تر از این‌هاست
دردی که آدم حسی
احساس می‌کند
بی‌انتهاست
من این چکیده‌های اول و آخر را هم
برای تو در این جا نوشته‌ام
گرچه روحم تبلور ویرانی است
اما، ذهنم غریب‌ترین چیز است
هر روز گفتنِ این چیزها برای من
از روز پیش دشوارتر شده است
من حافظ تمامی ایام نیستم
اما حتی اگر بمیرم
چیزی نمی‌رود از یادم
عمری گذشته است و نخواهد آمد
عمر همه نه عمر منِ تنها
من خاطرات عالم و آدم را
در دایره در باغ کاشته‌ام
آن دایره در باغ
محصول حِسِّ زندگانی من بود
هر میوه‌ای که می‌افتد از شاخه‌ی درخت می‌افتد در دایره
تکرار می‌شود در دایره....

#رضا_براهنی
دق كه ندانی كه چيست گرفتم دق كه ندانی تو خانم زيبا 
حال تمامَم از آن تو بادا گر چه ندارم خانه در اين جا خانه در آن جا 
سَر كه ندارم كه طشت بياری كه سر دَهَمَت سر 
با توام ايرانه خانم زيبا!....

شانه كنی يا نكنی آن همه مو را فرق سرت باز منم باز كنی يا نكنی باز 
آينه بنگر به پشت سر آينه بنگر به زيرزمين با تو منم خانم زيبا 
چهره اگر صد هزار سال بماند آن پشت با تو كه من پشت پرده‌ام آنجا 
كاكل از آن سوی قاره‌ها بپرانی يا نپرانی با تو خدايی برهنه‌ام آنجا 
بی‌تو گدايم ببين گدای كوچه‌ی دنيا  
با توام ايرانه خانم زيبا!....
 
غم كه قلندر نشد هميشه‌ی زخمی
رو كه به دريا نشد 
صبح كه خونين نشد آن همه سر آن همه سينه خود نه چنانم طشت بياريد 
سر كه به جنگل زند برگ به اجساد 
رو كه به دريا نشد 
حال كه فرخنده باد خنجر تبعيد و داغگاه گلويم جای گُمَمگاه خون كه سرايم 
كشته كه بودم تو را چرا دوباره كشتی‌ام آخر، فلان فلان شده خانم خانم زيبا
با توام ايرانه خانم زيبا!

#رضا_براهنی
.
زمان آن رسیده است
که دوست داشتن
صدای نغز ِ عاشقانه‌یی شود
که از گلوی گرم ِ تو طلوع می‌کند

بیا کنار ِ پنجره
و خضر ِ سبزپوش را که یک زمان
بلند وُ تاب‌ناک ایستاده بود در چمن
و آب‌شار ِ سبز ریش ِ او ز شیب ِ سرخ گونه‌هاش
رسیده بود تا به زیر ِ سینه‌ی قدیم ِ این جهان
و کاسه‌یی ز آب ِ جاودانه‌گی به دست داشت
به من نشان بده

بیا وُ قطره‌یی از آن پیاله را
به حلق ِ من فروچکان
و آفتاب را نشان بده
که می‌لمد به روی سبزه‌های گرم
نسیم را نشان بده
که می‌وزد چنان خفیف وُ نرم
که گوییا نمی‌وزد

مرا به خواب ِ عشق ِ اوّل ِ جوانی‌ام رجوع داده‌ای
به من بگو چه‌گونه این جهان جوان شود
بگو چه‌گونه راز ِ عاشقان عیان شود
عطش برای دیدن ِ تو سوخته زبان ِ من
به من بگو، عطش
چه‌گونه بی‌زبان، بیان شود؟

تو مهربان ِ من، بیا کنار ِ پنجره
و پیش از آن‌که قد ِ نیمه تیرسان ِ من کمان شود
بهار را به من نشان بده
بگو که سرو ِ سرفراز ِ ما دوباره در چمن،
 َچمان شود
به چهره‌ها و راه‌ها چنان نگاه می‌کنم
که کور می‌شوم
چه مدّتی‌ست دل‌برا، ندیده‌ام تو را؟

تو مهربان ِ من ، بیا کنار ِ پنجره
هلال ِ ابروان ِ خویش را
فراز ِ بدر ِ چهره‌ات، برابرم نشان
که خشک‌سال ِ شعر ِ من شکفته چون َجنان شود
شکسته بود کلك ِ من، ز یأس ِ بی‌امان ِ من

تو مهربان ِ من، بیا کنار ِ پنجره
که تا به جای آن که بوریا شود ِنی‌ی زمانِ ِ من
خورَد تراشِ ِ عشق،  ِنی‌ستان ِ من
چو خامه‌یی شود که سر سپرده‌گی‌ش
سپرده با بَنان شود
نگاهِ آخرینِ ِ من اگر همین روا بوَد
که لحظه‌یی، برای لحظه‌یی فقط
بهار، منظر ِ نگاه ِ من شود

تو مهربان ِ من، بیا کنار پنجره
بهار را به من نشان بده
و پیش از آن‌که شب فرا رسد
و عمر، مثل ِ آب ِ جاودانه‌گی
به عمق ِآن محالِ ِ تیره‌گی نهان شود
تو مهربان ِ من، بیا کنار ِ پنجره
که آفتاب ِ روحِ ِ من عیان شود.


#رضا_براهنی
.
چشم ‌های من،
خاکستری ‌است که از عمق ‌های آن
ققنوس ‌های رنجِ جهان
می ‌زایند.


#رضا_براهنی


5 فروردین
سالروز درگذشت
نویسنده، شاعر و منتقد ادبی
#رضا_براهنی
یادش سبز سبز 🌱🌱
اعتباری ست برای تن آب
شست و شو دادن گیسوهایش...
خنده اش معجزه در معجزه اش
انفجار همه گل هست سوی گل هایش

او که منصور زنان در همه جاست
چهره اش نعره ى زیبای اناالحق هاست
مقطع قلب پرنده ست صمیمیت او...

خواب را می ماند
اما
در کنار من خاکستر خوابش
خفته ست
گل که بر گستره ى ماه قدم بردارد،اوست

و خداحافظی اش
آنچنان چلچله سانست که من میخواهم
دائما باز بگوید که: خداحافظ،اما نرود

وسخن گفتن او
مثل اسطوره ى یک جنگل شیشه ست ،که بر سطحش
بلبل از حیرت دیوانه شده ،لال شده است


#رضا_براهنی /گل بر گستره ى ماه
.
به جز دو دست من، دو چشم من، لبان من
به جز دو دست او، دو چشم او، لبان او
کس از کسان شهر را خبر نشد
که من مکیده ام ز قلب او، هزار آرزوی او
کس از کسان شهر را خبر نشد
که این درخت خشک را
من آفریده ام
کس از کسان شهر را خبر نشد
که آبشار شیشه ها فرو شکست و ریخت
و یک زن از خرابه های قلب من رمید
و مردی از خرابه های قلب او گریخت
به جز دو قلب ما، درون خانه ای ز خانه های شهر،
کس از کسان شهر را خبر نشد
که کشتن است عشق، عشق کشتن است
کس از کسان شهر را خبر نشد
که مردن است عشق، عشق مردن است
کنون برهنه ایستاده ام میان چار راه شهر
شفای من، درون خانه ای ز خانه های شهر نیست
شفای من درون قلب عابران چار راه نیست
شفای من درون ابرهای روی کوه هاست
شفای من درون برف هاست
برهنه ایستاده ام میان چار راه شهر
ببار! هان ببار! هان ببار، ابر! »: و نعره می زنم
که گرچه مرده قلب من، ولی نمرده روح من
«! ببار! هان ببار! هان ببار، ابر


#رضا_براهنی
می‌توانم در سحرگاه زمستان‌ها
در میان کوچه‌های شهر بگریزم
و صدایم منعکس در انجماد خانه‌های شهر
نعره بردارم که اینک آفتاب آمد...، که اینک آفتاب آمد...ای مردم!
و صلا بردارم:
«مردم، ای مردم!
لحظه‌ای بر تیغه‌های بام‌های خانه‌هاتان بنگرید!
که افتاب از آسمان آمد
آفتاب آمد! »
می‌توانم من به تنهایی شفا یابم...

#رضا_براهنی


#درود دوستان گرامى صبحتان دل انگيز ❣️
.

چراغ خانه

غروب شد
و بادبادک سرگردان
به روی خانه و کاشانه‌های بیگانه
هنوز می‌چرخد
مرا به خانه‌ی من برگردان!
مرا به خانه‌ی من برگردان!
تو دیده‌ای که چگونه تمام قامت ماهی
به روی خاک گر افتد به خویش می‌پیچد
تو دیده‌ای که چگونه
مرا به خانه‌ی من برگردان!
مرا به خانه‌ی من برگردان!
و اسب اگر شکند پای خویش را بر سنگ
تو دیده‌ای که چگونه نفس زند بر خاک
تو دیده‌ای که چگونه
مرا به خانه‌ی من برگردان!
مرا به خانه‌ی من برگردان!
و شب اگر برسد
تو دیده‌ای که چگونه خلیجی از ظلمت
گرسنه می‌تازد
تو دیده‌ای که چگونه
مرا به خانه‌ی من برگردان!
تو دیده‌ای که چگونه
نوک شلاق را
بلندی
چو تیغ آخته برگوشت می‌زند جلاد
تو دیده‌ای که چگونه
تو دیده‌ای که چگونه هزار ناخن را
ز بیخ و بُن و زِ تَنِ گوشت می‌کشد جلاد
و دست و پا به شهیدان مُثله می‌مانند
تو دیده‌ای که چگونه
مرا به خانه‌ی من برگردان!
مرا به خانه‌ی من برگردان!
چراست ملت من پشت پرده ناپیدا؟
و قرن‌هاست که سردارهای خون‌آشام
به جای ملت من طبل و سِنج می‌کوبند؟
چراست ملت من پشت پرده ناپیدا؟
چراست دربدری اعتیاد دائمی اش ؟
و چیست اینکه چنان بختکی است،
افتاده
به روی سینه‌ی ملت
و دست‌های پلیدش تمام ملت را
همیشه در تهِ دریا نگاه می‌دارد
کجاست ملت من؟
کجاست ملت من؟
وطن کجاست؟
وطن، تداعی عینیتی است در اعماق
وطن تداعی زنجیر و خون و زندان است
وطن ، شهادت و مرگ است و تیرباران است
چراغ خانه‌ی من این چراغ زندان نیست!
چراغ خانه کجاست؟
چراغ خانه‌ی من این نیست!
دری که بسته شود، می‌توان دوباره گشود؟
چراغ خانه‌ی من این نیست!
مرا به خانه‌ی من برگردان!
مرا به خانه‌ی من برگردان‌!

#ظل_الله
#رضا_براهنی
ﻭ ﮐﯿﻤﯿﺎ، ﮐﯿﻤﯿﺎ، ﮐﯿﻤﯿﺎ ﻣﯽﮔﻔﺖ، ﻣﻦ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻢ، ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻤﺖ؛ ﻭ ﻣﻦ ﻣﯽﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮ ﺷﺐ ﮔﻮﺷﻪﻫﺎﯼ ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ، ﺑﺒﯿﻦ! ﻫﺮ ﺷﺐ، ﻫﺮ ﺷﺐ؛ ﻭ ﺍﻭ ﻣﯽﮔﻔﺖ، ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻄﻮﺭ ﻭ ﮐﺠﺎ ﺭﺍ، ﮐﺠﺎﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯼ؟ ﻭ ﻣﻦ ﻣﯽﮔﻔﺘﻢ ﻣﻮﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ، ﮐﻪ ﻣﻮﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻢ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ؛ ﻭ ﺍﻭ ﺯﺍﻧﻮﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﻭ ﻃﺮﻑ ﺭﻭﯼ ﺳﯿﻨﻪﯼ ﻣﻦ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯽﮔﻔﺖ، ﺑﮕﻮ، ﺑﮕﻮ ﺗﻮ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﺮﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﻫﺎﻥ، ﻫﺎن؟ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﯽ؟ ﻭ ﻣﻦ ﻣﯽﮔﻔﺘﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﭼﺸﻢﻫﺎ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻟﺐﻫﺎ ﺭﺍ ﻭ ﯾﮏﺑﺎﺭ -ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﺷﺎﻧﻪﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪﺕ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺑﻮﺩ- ﻣﻦ ﭘﺎﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺍﻣﺎ ﺍﻏﻠﺐ، ﻣﯽﺩﺍﻧﯽ، ﻣﯽﺩﺍﻧﯽ، ﻣﻦ ﺍﻏﻠﺐ، ﻫﻤﻪ ﺟﺎ، ﻫﻤﻪ ﺟﺎ، ﻫﻤﻪ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ؛ ﻭ ﺍﻭ ﻣﯽﮔﻔﺖ، ﭘﺲ ﺑﯿﺎ، ﺑﯿﺎ ﻫﻤﻪ ﺟﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﭘُﺮ ﮐﻦ، ﭘُﺮﺵ ﮐﻦ، ﻭ ﻣﻦ ﭘُﺮﺵ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ، ﭘُﺮﺵ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺟﺎﯾﻢ؛ ﻭ ﭼﺸﻢﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺣﺪﻗﻪﻫﺎﯾﺶ ﻣﯽﻏﻠﺘﯿﺪ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺑﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺳﺮﺥ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻩ، ﺑﻌﺪ ﺻﺎﻑ ﻭ ﺩﺭﺷﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﺜﻞ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪﺍﯼ ﻣﯽﺷﺪ، ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﻟﯿﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﮔﻔﺖ، ﺑﻨﺎﻝ، ﺑﻐﻠﻢ ﺑﻨﺎﻝ، ﺑﺎ ﺁﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺭ ﮔﻠﻮﻣﺎﻧﺪﻩﺍﺕ ﺑﻨﺎﻝ؛ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻢ ﻣﯽﻧﺎﻟﯿﺪﻡ ﯾﺎ ﻧﻪ؛ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻣﯽﮔﻔﺖ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﻨﺎﻝ ﻭ ﺑﻨﺎﻝ، ﻭ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺍﺯ ﺑﺎﻻ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﭘﺴﺘﺎﻥﻫﺎﯾﺶ ﺧﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﯽﻧﺎﻟﯿﺪﻡ ﻭ ﺍﻭ ﺗﻨﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽﺑُﺮﺩ ﻭ ﻣﺪﺍﻡ ﻭ ﻣﺪﺍﻡ ﻭ ﻣﺪﺍﻡ ﻣﯽﮔﻔﺖ، ﺑﻨﺎﻝ ﻭ ﺑﻨﺎﻝ ﻭ ﺑﻨﺎﻝ...

#رضا_براهنی
#روزگار_دوزخی_آقای_ایاز
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎼آسمون

گروهرستاک

ای كُردِ روح! 
گيسو بلند! 
قيقاج ــ چشم! 
ابرو كشيده سوي معجزه‌ها،
معجرِ هوس! 
خشخاش ــ چشم! 
خورشيد ــ لب! 
دزدِ هزار آتش، اي قاف!
اي قهقهِ گدازه‌ی مس در تب طلا،
دفدفدفِ تنورِ تنم را بدف!
دف خود 
را رها نكن!...

#رضا_براهنی


#درود دوستان گرامى صبحتان باب ميل ❣️
#بیست_و_یکم_آذرماه :

زادروز «رضا براهنی»
منتقد‌ ادبی، شاعر و نویسنده ایرانی خجسته باد.

تو از این خطه ی پر شوکت دستانت
به کجا می خواهی تبعید کنی ، یکسره
روحم را ...

#رضا_براهنی
«بیم تبعید»
کتابِ «مصیبتی زیر آفتاب»
حالا مرا دوباره بخوابان
در زير آفتاب بخوابان
از ديگران جدا بخوابان  تنها بخوابان
و در كنار حفره‌ی گنجشكی بخوابان
و در بهار بخوابان
از پشت سر بيا و نگاهم و كن  و روز و شب نگرانم باش
آن‌گاه
بی‌دغدغه بميران
اين‌جا  همين‌جا
اين‌جا، آری  همين جا،
من را بخوابان
رفتم كه رفتن من عينِ رفتن من باشد
و فرق داشته باشد با رفتنِ آن ديگران

من مثل شعر تقطیع می‌شوم سوی پرنده‌های تطبیقی
من هیچ‌چیز را به سوی هیچ در آواز هیچ

حالا ببین چقدر گمشدنم را خمیده‌ام
حالا تو هرچه هستی من آن هستم

و حالا
بی‌بازگشتگی‌ام را کامل کن دیگر نیاوران خوابیده‌ام


#رضا_براهنی

رضا براهنی (۲۱ آذر ۱۳۱۴ – ۵ فروردین ۱۴۰۱) شاعر، داستان‌نویس و منتقد برجستهٔ ایرانی،و فعال سیاسی اهل ایران بود. او عضو هیئت مؤسس کانون نویسندگان ایران  و همچنین رئیس انجمن قلم کانادا بود بسیاری از آثار او به زبان‌های مختلف از جمله انگلیسی ،سوئدی و فرانسوی ترجمه شده‌است
جشن چشمان تو شد آغاز
و سپس گل‌ها
آن‌چنان وجدکنان خندیدند
که به منقار طلایی
همه‌ی مرغان
خنده را از همه‌جا چیدند
پرزنان رقص‌کنان کوچیدند

پرده خود را به کناری زد
در درخشان شد و بگشاد
سپس :
جشن چشمان تو شد آغاز
روح ، چون باغ شفق شعله‌‌کشان بشکفت

گام برداشتی از گام درون باغ
غنچه‌ها پرده دریدند ز پرده ، سرمست
و شکوفان گشتند
خارها حتی
ناگهان گل کردند
تا به چشمان تو گویند ، سلام
رنگ‌ها گام تو را تهنیتی خواندند

جشن چشمان تو شد آغاز
چشمه اندام تو را در خود شست
دست سودی تو به گیسوی بلند بید
گیسوی سبز و بلند
واژگون از ته آب افشان شد
چشمه بالید به خود ، رقصان شد

بازگشتی و به من گفتی : « مجنون ، برویم ؟ »
« به کجا لیلی من ؟ » پرسیدم
« به کجا ؟ » پرسیدم
« به کجا ؟ آخر از این باغ کجا ، لیلی من ؟ »
گام برداشتی ، دور شدی

چشم بگشادم و دیدم کس نیست
زیر یک بید سیاه خشک
در بیابانی تنها با حرص
خارها را چو گلی می‌بوسم


#رضا_براهنی
Ещё