مرض اذیتکردن
دیشب از ساعت هشت خوابم گرفته بود. خسته و بیحال بودم. روز کلی پیادهرویی کرده بودم. بچهها که با پدرشان از خانه بیرون زدند، من هم کتاب نرخ تن از احمد غلامی را بازکرده و شروع به خواندن کردم. اما هنوز به صفحه دوم نرسیده بودم که خوابم برد.
با صدای وحشتناکی از خواب پریدم. بچهها برگشته بودند و با پدرشان خواسته بودند من را بترسانند. خیال کرده بودند من بیدارم. با شنیدن صدایشان چنان با ترس از خواب پریدم که قلبم مثل گنجشک به سینه میکوبید.
وقتی دیدند خوابیدم، تعجب کردند. همسرم معذرتخواهی کرد و گفت خیال میکرده بیدارم. نگفتم حتی اگر بیدار هم بودم از اینکه یکی بترساندم، متنفرم. این را بچهها میدانند. اما همیشه دوست دارند من را غافلگیر کنند و بترسانند. گاهی پشتِ در پنهان میشوند و یکدفعه بیرون میپرند، گاهی هم روی پلهها کمین میکنند. هر بار هم با عصبانیت من روبهرو میشوند. ولی انگار مرض اذیتکردن در آدمها خیلی زیاد است. در بعضیها کمتر و در بعضیها بیشتر.
یاد دیروز افتادم که وقتی کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بودم، ماشینی از کنارم گذشت و دو دختر جوان با تمام توانشان صدای پارس سگ از خود درآوردند و رفتند. از ترس بدنم لرزید و بلند زهرماری گفتم. اما آنقدر بلندبلند میخندیدند و سرعت ماشین بالابود که حدس زدم اصلاً نشنیدند.
همان وقت تاکسی کنارم توقف کرد و من هم سوار شدم. به رانندهٔ مسن گفتم:
- حاجی، من پول نقد ندارم لطفاً شمارهحساب بدید، واریز کنم.
خندید و گفت:
- نه بابام، اگه پولنداری اصلاً نده. از اینجا تا سرِ فلکه که راهی نیست. اگه یکی رو صدا کنم، میشنوه.
سر فلکه رسیدیم، هنوز پیاده نشده بودم که دوباره صدای پارس آن دو دختر را شنیدم. این بار پسر جوانی را ترسانده بودند و به واکنش پسر جوان، غشغش میخندیدند. دختری که راننده بود، همانطور که میخندید، یکدفعه به من نگاه کرد. ناخودآگاه دستم را به طرفش گرفتم و گفتم:
- خاک تو سرت بیشعور بیجنبهٔ ماشین ندیده. آخه مگه مرض داری؟
خندهاش برای چند ثانیه قطع شد؛ اما خیلی زود چیزی زیر لب گفت و از ما دور شد. صدایشان کلِ خیابان را پرکرده بود. راننده هم زیر لب بدوبیراهی زمزمه کرد.
دیگر خواب از سرم پرید. دوباره کتاب را باز کردم و این بار تا آخر خواندم. وقتی تمام شد، از خودم پرسیدم که چه نظری دارم.
جالب است که وقتی بعضی از کتابها را میخوانم، نمیتوانم نظر خاصی نسبت به آنها داشته باشم. حتی اگر توجهم را جلب نمایند. تنها کاری که میکنم، این است که به ذهن نویسنده بیندیشم.
#giyaband
#پارهنویسی